پادشاه کره صاف ایستاد و نگاهش را به ولیعهدش داد.
_به نظر میاد ایشون رو خشمگین کردیم. من بابت همه چیز نگرانم ولیعهد.
ولیعهد برگشته و نگاهی به نوازنده که هنوز هم با سری پایین افتاده در وسط حیاط ایستاده بود انداخت و سپس رو به امپراطورش کرد:
+من هم نگرانم پدر. بدتر از همه اینکه میترسم بلایی سر ییبو بیارند. ایشون خوی بسیار خشنی در وجودشون دارن و همین من رو از بابت فرستادن ییبو اون هم به اقامتگاهشون نگران میکنه. کاش یه کاری میکردین.
پادشاه چشم بر هم نهاد و نفسش را با آهی از بین لبانش بیرون فرستاد.
_فعلا مجبوریم طبق خواستهشون عمل کنیم. نمیتونم خطر بیشتر عصبانی شدن امپراطور چینی رو به جون بخرم. پای کشور وسطه و ممکنه با هر اشتباهی باعث یک جنگ بزرگ بشیم و من ابدا این رو نمیخوام.
سپس نگاهش را از ولیعهد گرفته و به نوازنده داد._نوازندهی دربار!
وانگ ییبو سر بلند کرده و به پادشاه نگریست.
_بیا اینجا.
بزاق دهانش را فرو خورد و آهسته گام به جلو برداشت و سپس از چند پله مقابلش بالا رفته و مقابل پادشاه و ولیعهد ایستاد. احترامی گذاشت.
+امر بفرمایید سرورم.
پادشاه جلو رفته و دستان نوازنده را در دست گرفت و آرام به گونهای که فقط خودش و او متوجه شوند زمزمه نمود:
_متاسفم پسرم. ولی من مجبورم برای جلوگیری از جنگ با چین به خواسته های امپراطور جامه عمل بپوشونم.
وانگ ییبو نگران سر بلند کرده و به پادشاه نگریست.
+پدر…
پادشاه دستش را بر روی شانهاش قرار داد.
+حواست باشه هویت اصلیت رو مقابل امپراطور چینی بیان نکنی. هیچکس نباید بفهمه تو فرزند سوم من هستی، وگرنه آشوب بزرگی برپا میشه. متوجه شدی؟
وانگ ییبو لبهایش را بر روی هم فشرده و سر تکان داد. ولیعهد طاقت نیاورده و خودش را به آن دو رساند.
+ییبو…
وانگ ییبو نگاهش را به نابرادریِ محبوبش داد. لبخند کم رنگی بر لب نشاند.
_نگران نباش هوسوک. من مطمئنم امپراطور چینی بلایی سرم نخواهند آورد.
نگاهش را به پادشاه داد.
_تا جایی که بتونم از هر آسیبی جلوگیری میکنم. پس نگران نباشید.
پادشاه لبخندی کوچک و نگران بر لب نشاند و سری تکان داد. ملکه نگاهی به هر سه نفر انداخت و قدمی جلو برداشت تا حرفی بزند که همان موقع خواجه مخصوص امپراطور چینی خودش را به مقابل پادشاه کره رساند. تعظیمی سر داد و لب به سخن گشود:
YOU ARE READING
𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚
FanfictionBeggar of love گدای عشق Zhan top, Smut, Angst, Romance, Historical امپراطوری قدرتمند و کشوری سلطهگر... عشقی سوزاننده که زبانههای آتشش کشوری را به خاکستر مبدل میکند... جنگی خونین که کشوری را در خود میبلعد... نفرت... دلتنگی... عذاب... غرور... انت...