وانگ ییبو بزاق دهانش را به طرز چشمگیری فرو خورد و این عمل سبب شد تا نگاه امپراطور جوان به سیب گلویش بیفتد. نوازنده نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت امپراطور چینی چرخانده سپس مستقیم در چشمانش خیره شد.
+ولیعهد کجان؟
ابروان شیائو جان با شنیدن آن جمله از سمت وانگ ییبو در هم رفته و صاف ایستاد. نگاهش به آنی سرد و بیروح شد. پس دلیل آمدن آن الهه آسمانی به جنگل یافتن ولیعهدش بود! بیاختیار دردی را در قلبش حس نمود.
چه میشد او هم کسی را در کنارش داشت که این گونه نگران احوالش شود و خود به سراغش بیاید؟
چه میشد آن نوازنده برای او بود و فقط برای او نگران میشد؟
چه میشد وانگ ییبو فقط به او توجه میکرد و نگاه و لبخندش تنها برای او میبود؟نگاهش را از نوازنده گرفت و بیحرف به طرف ردایش رفته تا تن کند. چشمان وانگ ییبو تمام حرکاتش را دنبال نمود و نگاهش بر رویش ثابت ماند. امپراطور جوان همانطور که بند هانفویش را میبست بدون آنکه نظری به نوازنده بیاندازد لب به سخن گشود:
_اگه خوشحال میشی باید بگم که ولیعهد عزیزت یک ساعت پیش صحیح و سالم به قصر برگشت.
"ولیعهد عزیزت" را به گونهای بر زبان آورد که نیش و کنایهاش را به طور واضح به نوازنده فهماند. نوازنده جوان چشم بست و نفسش را آسوده بیرون فرستاد. نگرانیاش از بابت معشوق دست خودش نبود اما اکنون که فهمیده بود هوسوک سالم به قصر بازگشته آسوده خاطر گشته بود. با تشخیص نگاه خیرهای چشم گشود و نگاهش با نگاه امپراطور جوان گره خورد. شیائو جان با چشمانی تهی از حس به او زل زده بود. وانگ ییبو لبانش را بر روی هم فشرده و سرش را کمی مقابل امپراطور خم کرد.
+با اجازهتون من برمیگردم به قصر.
و سپس دو قدم برداشته تا هر چه زودتر خودش را از نگاه خیره و عجیب امپراطور چینی برهاند، اما با گرفته شدن بازوی سمت چپش از حرکت باز ایستاد. سر چرخاند و متعجب نگاهش را به امپراطور جوان که اکنون با چشمانی که رگه های قرمز درونش به طور واضح عیان بود و اخمی بر پیشانیاش نشسته بود داد. امپراطور بازوی نوازنده را در دست فشرد و پر حرص زمزمه کرد:
_میخوای زودتر از دست من خلاص بشی و بری پیش اون معشوقهی لعنتیت آره؟ فکر کردی بهت اجازه میدم؟ فکر کردی میذارم؟؟
وانگ ییبو مضطرب بزاق دهانش را ناشیانه فرو خورد و چند باری پلک زد. لحن سرد و دستوری شیائو جان لرزی بر اندامش انداخته بود که از چشمان تیزبین امپراطور جوان دور نماند. شیائو جان با اخمی که لحظه به لحظه غلیظ تر میشد، نگاهش را از نوازنده گرفت و بیحرف او را همراه با خود به سمت چادر بزرگی که برای شخص او بنا شده بود کشاند.
دیگر نمیتوانست تحمل کرده و الههاش را با شخصی دیگر تصور کند. آن الهه فقط برای او بود! حتی شده با توسل به زور و قدرت او را از چنگ تمامی اشخاصی که قصد داشتند الهه زیبایش را از آن خود کنند درمیآورد و در جایی برای خود پنهان مینمود تا دست هیچ بیگانهای به اموال ارزشمندش نرسد.
یک بار در تمام عمرش شخصی را با تمام وجود برای خود میخواست و قرار نبود اجازه دهد آن شخص از دستش برود.وانگ ییبو وحشت زده از عملکرد امپراطور چینی، بغض کرده و اشک در چشمانش حلقه بست. سعی کرد هر چند سخت قدمهایش را سنگین بردارد تا شاید امپراطور جوان از کشیدنش خسته شده و بازوی دردمندش را رها کند. اما چنین پیش نیامد بلکه بازویش بیشتر در دست شیائو جان فشرده شد و زور و قدرت امپراطور چینی به قدرت او چربید.
+ولم کن! کجا داری میبریم؟ میگم ولم کن!!
هر چه التماس میکرد گویا گوشهای امپراطور چیزی نمیشنید و به مقصدش ادامه میداد تا جایی که به چادر رسیده و بالاخره از حرکت باز ایستاد. وانگ ییبو مضطرب نگاهش را در اطراف آن چادر عظیم و نیمه روشن گرداند و سپس نگاهش را به امپراطور داد. شیائو جان به سمتش برگشت و همان طور که هنوز هم بازویش را در دست گرفته بود در چشمان مضطرب و زلال شده از اشک نوازنده خیره شد. با صدایی خشمگین و خشدار لب گشود:
_امشب بهت نشون میدم روح و جسمت متعلق به کیه! میفهمی دیگه حق نداری جلوی من اسمی از او ولیعهد لعنتی بیاری! میفهمی دیگه اجازه نداری خودت رو ازم دریغ کنی و دوباره فرار کنی!
اشک بیامان از چشمان نوازنده بر روی گونههایش جاری شد. هضم چیزی که شنیده بود برایش بسیار سخت و دشوار بود. آن مردک قصد داشت تن او را صاحب شود؟ تنی که سالها پاک و باکره نگه داشته بود تا در زمان مناسب و با عشق تقدیم به ولیعهد عزیزش کند قرار بود با شهوت یک بیگانه آلوده شود؟ نه! او این را نمیخواست. حاضر بود جانش را دو دستی تقدیم آن مرد ظالم و شهوتران کند اما اجازه ندهد آن گونه بیرحمانه تن پاکش را صاحب شود.

YOU ARE READING
𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚
FanfictionBeggar of love گدای عشق Zhan top, Smut, Angst, Romance, Historical امپراطوری قدرتمند و کشوری سلطهگر... عشقی سوزاننده که زبانههای آتشش کشوری را به خاکستر مبدل میکند... جنگی خونین که کشوری را در خود میبلعد... نفرت... دلتنگی... عذاب... غرور... انت...