Chapter 5

94 37 8
                                    

بدون تلف کردن حتی یک ثانیه، لبانش را کمی از هم فاصله داده و به سرعت سرش را جلو برد تا لبهای نوازنده را ببلعد. اما چنین پیش نیامد چرا که با همان حرکت اول وانگ ییبو خطر را حس کرده و قبل از آنکه لبهای پادشاه به لبهایش برخورد کند به سرعت هر دو دستش را بر روی قفسه سینه‌ امپراطور جوان قرار داد و خودش را با یک گام بلند عقب کشید. نمی‌توانست اجازه دهد لبهایی که با بی‌قراری به انتظار یک بوسه از سمت معشوقه‌اش هوسوک، پاک و دست نخورده باقی مانده بودند را اینچنین تسلیم شخصی غریبه کند.

هر دو به نفس نفس افتاده بودند و خیره در چشمان هم. شیائو جان شوکه از این عمل، بی‌حرکت سر جایش ماند. باورش نمیشد از یک بوسه دریغ شده بود! در تمامی سال‌های عمرش هر کس را که می‌خواست ببوسد به راحتی بوسیده بود، حتی برخی برای بوسیده شدن توسط او با حقارت تمام به التماس می‌افتادند. اما اکنون این نوازنده‌ ناچیز و بی‌لیاقت او را پس میزد؟ امپراطور عظیم الشان و قدرتمند کشوری به بزرگی و قدرتمندی چین را؟؟
چطور جرئت کرده بود؟؟
چطور به خود اجازه‌ انجام چنین کار گستاخانه‌ای را داده بود؟؟

خشم به یکباره تمام بدنش را از خود پوشاند. اخم بر پیشانی‌اش نقش بست و دندان‌هایش را بر روی هم فشرد. نمی‌توانست این بی‌احترامی را بپذیرد. آن هم برای دومین بار در آن شب! صدایش خش‌دار از خشم از گلویش بیرون گریخت:

+چطور جرئت کردی...؟ چطور به خودت اجازه دادی من رو پس بزنی؟؟

وانگ ییبو مضطرب و عصبی دستانش را مشت کرده و لبهایش را بر روی هم فشرد. اکنون ابروان او هم از این همه غرور و بی‌شرمی شیائو جان در هم رفته بود. بدون آنکه به خود یادآور شود شخصی که مقابلش است امپراطور عالی‌مقام کشور چین است، تن صدایش را بالا برده عصبی غرید:

_حق نداری بهم دست بزنی! این رو بدون که من هیچ وقت این اجازه رو بهت نمیدم شیائو جان!!

و سپس در جلوی چشمان متحیر و گشاد شده از تعجب امپراطور جوان، برگشت و با گام‌های بلند از اتاق خارج شد. به سرعت و بی‌توجه به خادمین از راهرو ها گذشته و خود را به محوطه‌ بیرونی رسانید. نفس نفس میزد و بسیار خشمگین بود. آن مرد چطور به خودش اجازه‌ انجام چنین عملی را داده بود؟ خودش چه؟؟ برای چه آنقدر در مقابلش دستپاچه شده و نمی‌توانست زودتر خود را از دستش برهاند و از آن اتاق منفور بیرون زند؟ از دست خودش بیشتر از هر چیز خشمگین بود. چرا که هیچ گاه در چنین موقعیتی قرار نگرفته و اینچنین در مقابل شخصی دستپاچه نشده بود. نفسش را با فشار بیرون فرستاد و با گام های بلند از آن محوطه دور شد.

خشم و حیرت سرتاسر امپراطور جوان را همانند لحافی از جنس پشم پوشانده بود. هنوز هم با چشمانی گشاد شده خیره مانده بود به در. به هیچ عنوان نمی‌توانست اتفاقی که مقابل دیدگانش افتاده بود را باور کند. آن نوازنده‌ ناچیز.... چشم بر هم گذاشت و لبانش را با فشار بر روی هم فشرد. رگ گردنش از شدت خشم برجسته شده بود و به وضوح خود را نمایان می‌ساخت. استخوان شقیقه‌هایش بیرون زده و خشمی که درونش شعله می‌کشید را رسوا می‌نمودند.

او یک امپراطور بود! یک امپراطور قدرتمند با یک کشور عظیم! آن وقت قصد داشت شخصی به بی‌ارزشی و ناچیزی آن نوازنده‌ را ببوسد و به وی محبت ورزد؟ این قضیه کم‌کم در نظرش مضحک می‌آمد اما چنان خشمگین بود که نمی‌توانست جز خالی کردن خشمش کاری از پیش ببرد.
نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند. در نهایت با دیدن میزی که از انواع خوراکی نظیر شراب، شیرینی‌های سنتی و غذاهای لذیذ پر شده بود با گام های بلند به سمتش رفت و بی‌درنگ دستش را به زیر میز برده با تمام خشمی که درونش شعله می‌کشید میز را به همراه محتویات درونش به سمتی پرتاب کرد و باعث ایجاد صدای نا به هنجاری شد.
صدای نگران خواجه‌اش از پشت در به گوشش رسید:

+عالیجناب اتفاقی افتاده؟ حالتون خوبه؟؟

امپراطور جوان همانطور که از شدت خشم نفس نفس میزد فریاد کشید:

_بیاید داخل اینا رو از جلوی چشمام جمع کنید!!!

خواجه همراه با چند ندیمه داخل شد و به سمت میزی که آن طرف به حالت وارانه پرت شده بود رفتند. امپراطور جوان برگشته و به طرف پنجره رفت. چپق زرشکی رنگی که از قبل در ایوان پنجره گذاشته بود را برداشته و شروع به کشیدن کرد. آنقدر از آن عملِ نوازنده خشمگین بود که نمی‌دانست چطور خشمش را خالی کند. در تمام عمرش تا کنون احساس دوست داشتن و خواستنِ عمیقی اینچنین در دلش جوانه نزده بود اما آن شب..... نفس عمیقی کشید و دود چپق را بیشتر درون ریه‌هایش منتقل نمود به گونه‌ای که به سرفه افتاد و به اجبار چپق را از دهانش فاصله داد.

خواجه نگران از احوال پادشاهش جلو آمده و پس از ادای احترام لب به سخن گشود:

+سرورم شما حالتون خوب نیست! لطفا بیاید و کمی استراحت کنید.

امپراطور جوان بی‌آنکه حتی نظری به خواجه‌اش بیندازد، سر تکان داده و چپق را بر روی ایوان کوچک قرار داد. سپس برگشته و به سمت تخت عظیمی که برایش مهیا شده بود گام برداشت. شاید اگر در کشور خودش بود به راحتی دستور می‌داد سر از تن آن نوازنده جدا کرده و به دروازه‌ قصر آویزان کنند، اما اکنون نمی‌توانست و شاید... نمی‌خواست که این کار را انجام دهد.
آری نمی‌خواست، به جایش در شرف گرفتن تصمیمی دیگر بر آمد. پوزخندی کم رنگ و خبیثانه بر لبانش جای گرفت و پس از خوابیدن بر روی تخت، به زیر لحاف رفت. نقشه‌ای در ذهنش پرورانده بود که هر چه می‌گذشت پررنگ تر و او را از انجام چنین تصمیمی مصمم تر می‌ساخت.

.
.
*********
فیک رو به دوستانتون معرفی کنید عزیزان.
گدای عشق رو دوست داشته باشید گناه داره. :)

𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu