پادشاه آسمان دیده گشود و دستور حرکت از سمت امپراطور صادر شد.
نوازنده جوان اینبار هم از رفتن با آنها به کشور چین سر باز زد و سربازان مجدداً مجبور به اسیر کردنش با طناب های بسیار ضخیم و سفید رنگ شدند.وی از شدت نگون بختی همانطور حبس شده در کجاوه چرخ دار شروع به گریستن کرد و با صدای بلند احساسات همیشگی اش را نسبت به پادشاه جوان چینی و در مقابل محافظانی که نزدیکش بودند با لحنی تند بر زبان راند:
_ازت متنفرم شیائو جان!! از خودت و کشورت متنفرم!! برید بمیرید! همتون برید بمیرید!!
امپراطور جوان با اخمی کمرنگ بر پیشانی اسبش را رو به جلو میتاخت و با فشردن افسارش درون مشتان محکمش در تلاش بود به مانند همیشه آرامش خود را حفظ کرده واکنش خاصی نشان ندهد. او به زودی نوازنده را رام خود مینمود و در صدد انجام کاری برمیآمد که وانگ ییبو نتواند حتی فکر بازگشت به کره را در سر بپروراند!
محافظین با گیجی نگاهی به یکدیگر انداختند. عجیب بود پادشاه هیچ واکنشی نسبت به سخنان توهین آمیز نوازنده از خود نشان نداده بود. پادشاهی که هیچ کس جرئت نگریستن بر چهره اش را نداشت چگونه اینک توجهی به توهینات یک نوازنده ناچیز نمیکرد؟ قائل شدن آن همه تفاوت! به راستی مسئله چه بود؟!
تنها محافظ شخصی پادشاه و خواجه اش از این مسئله آگاهی داشتند.مسافت بسیار زیادی را بیآنکه استراحت کنند حرکت کردند و سپس زمانی که فلک قصد داشت تا ردای مشکینش را بر شانه بیندازد، به دستور امپراطور عظیم الشان چینی در کنار دریاچه ای توقف نمودند.
شیائو جان از اسبش پایین پریده با اخمی کمرنگ نگاهش را در اطراف چرخاند و محافظش را مخاطب قرار داد:+چادرها رو برپا کنید. امشبم اینجا استراحت میکنیم و فردا قبل از طلوع آفتاب مجدداً حرکت میکنیم.
محافظ تعظیمی سر داد: اطاعت میشه عالیجناب.
پادشاه نیم نگاهی به کجاوه انداخت و پس از آن نگاهش را به دریاچه که اندکی آن طرف تر بود داده بند طلایی رنگ سر آستین هایش را باز نمود.
+میخوام کمی آب تنی کنم. نوازنده رو همونطور دست و پا بسته به چادرم ببرید و چهار چشمی مواظبش باشید تا برگردم!
محافظ مجدد سری خم نمود: چشم سرورم!
و پادشاه با خونسردی و آرامش همراه با خواجه اش و تعدادی سرباز به سمت دریاچه گام نهاد.
وانگ ییبو از شدت گریستنی بسیار درون کجاوه به خواب رفته بود. محافظ شخصی پادشاه جلو آمده با کنار زدن پرده توری شکل نیم نگاهی به وی انداخت و دستور پادشاه را به سربازان صادر نمود._چادرها رو برپا کنید و وانگ ییبو رو به چادر مخصوص امپراطور ببرید!
نوازنده با فریادی که محافظ درست در کنارش سر داد چشم گشوده نگاه خسته اش را به مقابلش دوخت و باری دیگر در دل با خود تکرار نمود که چقدر از آن پادشاه مستبد و متکبر بیزار است!
YOU ARE READING
𝙗𝙚𝙜𝙜𝙖𝙧 𝙤𝙛 𝙡𝙤𝙫𝙚
FanfictionBeggar of love گدای عشق Zhan top, Smut, Angst, Romance, Historical امپراطوری قدرتمند و کشوری سلطهگر... عشقی سوزاننده که زبانههای آتشش کشوری را به خاکستر مبدل میکند... جنگی خونین که کشوری را در خود میبلعد... نفرت... دلتنگی... عذاب... غرور... انت...