Part 01

2.7K 159 13
                                    

_با من ازدواج میکنی!?
حس میکنم قبلم داره منفجر میشه... جلوی پام زانو زده و بهم میگه باهام ازدواج میکنی!? یعنی واقعا فکر میکرد این سوال داره... این آرزوی من بود که اون این سوالو ازم بپرسه...
من داشتم از شوق میمردم...
همه ی ادمای رستوران داشتن بهمون نگاه میکردن و منتظر بودن من صدام در بیاد و جواب بدم... اما من میخوام خوب این تصویر توی ذهنم نقش ببنده... خیلی خوب ... روزی که عشقم جلوی من زانو زده و ازم میخواد همیشه کنارش باشم... این تصویر باید حک بشه توی تمام سلول های مغزم... !
بالاخره دهنم باز شد و گفتم:فک کردم هرگز اینو نمیپرسی...!
لبخند زد... از اون لبخندا که حتی اگه نخوای هم میخندی...
جلو اومد و لباشو گذاشت رو لبام... تنم یخ زده بود از هیجان زیاد...دستمو تو دستای همیشه گرمش گرفت و حلقه رو دستم کرد!
مردم توی رستوران برامون دست زدن و من افتخار میکردم به عشقی که دارم...
صداهای دست منو یاد اولین باری انداخت که همدیگرو رو دیدیم...
++++
ترم سوم دانشگاه که بودم برنامه ی بیمارستان رفتنمون شروع شده بودو چی برای من و دوستام بهتر از این که هر موقع از شبانه روز به هوای برنامه بیمارستان ،خونه رو بپیچونیم و بریم صفا...
اما بین همه ی اون گردش ها و پیچوندن ها هرگز نمیتونستم بیخیال درس خوندن و کار کردن بشیم... ما عاشق درسمون بودیم... !
پایه ی همه ی پیچوندن های همیشگی من لیام بود و دوست دخترش سوفیا... ما سه تایی توی همه ی خرابکاری ها بودیم و بیشتر میشد بهمون گفت سه کله پوک تا سه تا دکتر اینده... !!
یه روز که داشتیم سر خوش توی یکی از بخش ها میگشتیم و سعی میکردیم صدای خندمونو کنترل کنیم من که داشتم برعکس راه میرفتم خوردم به یه نفر... وقتی برگشتم چهره ی برافروخته ی پسری رو دیدم که ابروشو انداخته بالا و با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم نگاه میکنه...
_این جا خونه ی خاله است!?
من فقط میتونستم نگاهش کنم... قد بلند و جذاب بود... اما من ادمی نیستم که کم بیاره اونم جلو یه پسر... من یه فمنیست واقعی ام...
به روپوش سفیدش بی توجهی کردمو گفتم:نگهبانی شما!?
_به من میاد که نگهبان باشم... !?
_نمیدونم ... خدمه اید!?
یه نگاه به لیبل روپوشم کردو گفت:آره حق داری ...خب الان به هر بچه ای اجازه میدن روپوش سفید بپوشه...
دندونامو رو هم فشار دادمو سعی کردم به رو خودم نیارم که با منه وگفتم: دقیقا...
لیام از پشت سرم اومدومن ابله فک کردم الان میخواد بزنه این پسره رو نابود کنه ولی برخلاف تصورم گفت :سلام دکتر هولت... ببخشید واقعا...
برگشتم تا با عصبانیت به لیام بگم چی زر میزنی که لیام باز گفت:دکتر خیلی خوشحالم که شما مسؤول بیمارستان این ترم مایید...!
فاک... چی گفت... ! میتونم بگم به فاک عظمی رفتم... صورتم قشنگ کج شد و دوباره به صورت دکتر جذاب بلند قد جلوم نگاه کردمو به خودم گفتم خراب کردی لیلی خراب کردی!!
دکتر به لیبل روپوش لیام نگاه کردو گفت:لازم به این چیزا نیست اقای پین... ایکیو دوست شما پایین تر از اونیه که متوجه بشه چطور باید با مسوول خودش حرف بزنه...!
توی دلم گفتم خب کثافت من الان میخواستم ازت معذرت خواهی کنم و تو الان حس معذرت منو نابود کردی...
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:به نظرتون یه شاگرد اول میتونه ایکیوش پایین باشه...
_نه منم فک میکردم همشون ایکیوشون بالاست... ولی الان دیدم انگار امکانش هست ...
_جناب دکتر شما خیلی بی ادب هستید و اصلا بلد نیستید با یه خانم چطور صحبت کنید...
_من اینجا یه آدم میبینم نه یه خانم... وقتی توی بیمارستانید و یک پزشکید جنسیتتون دیگه مهم نیست...
فاک... من فک میکردم فمنیستم ولی این الان منو با حرفش نابود کرد و الان حس میکنم میتونم حس کنم آدم با شعوریه... من از آدم های با شعور به شدت خوشم میاد مخصوصا اگه قد بلند و جذاب باشن... اونوقت میشن سوپر سکسی...
حالا جناب دکتر منفور در یک لحظه به یه دکتر تو دل برو تبدیل شد...
به لیبل روپوشش نگاه کردم...
Dr.N.Hoult
یعنی اسمش چیه...
بدون خجالت تغییر شخصیت 180 درجه ایمو نشون دادمو گفتم:ببخشید اسمتون...!?
_دکتر هولت...
_اسم کوچیک...!?
چشماش گرد شد ولی وا نداد...
_احتیاجی نیست بدونید...
_من باید اسم دوست پسرمو بدونم...
حالا چشمای ابیش 10 تا شدن... اره من به همین رکی و کله خری ام و اصن برام مهم نیست که قراره چی بشه...
لیام با ارنج بهم زد اما من عین خیالم نبود...
_نیکلاس
نیشمو باز کردمو دستمو بردمو زدم به شونه اشو صدامو کمی نرم کردم و گفتم:بعد بیمارستان میبینمت نیکلاس
و از کنارش رد شدم...
وقتی به پشتم نگاه کردم همین طور وسط راهرو وایستاده بود ... به لیام و سوفیا که پشت سرم اومده بودن گفتم:زدم به هدف...
سوفیا با لپای سرخ شده از خجالت گفت:اونم چه هدفی...
بعد برگشت و بازوی لیامو گرفتو گفت:لیام... این منو میترسونه... من نمیخوام این ترم درسیو بیوفتما... !!!
لیام اما بلند بلند خندید و گفت:من که فک کنم قراره به لطف لیلی 20 شیم این ترم سوفیا...!!
و به من نگاه کردو با دست آزادش زدیم قد هم!

BLUE...ME(Niall Horan AU)Where stories live. Discover now