_چرا میخندی!?
خنده ام بلند تر شد....
_ااا... چرا میخندی...لیلی!?
نمیتونم خودمو کنترل کنم ...جدا این که اینطوری میخواد منو از حرفم پشیمون کنه خیلی کلیشه ای و بامزه است...
از بین خنده هام گفتم:اوه... نه... نایل...تو خیلی بامزه ای...
یکم لبخند زدو گفت:چرا!?
_فکر میکردم باهوش تر از این باشی...
یکم صداشو برد بالاتر و گفت:چرا!?
یکم خنده مو جمع کردمو گفتم:نایل... این خیلی واضحه که تو فقط میخوای منو از حرفم پشیمون کنی...
بار خندیدمو گفتم:زیاد فیلم میبینی نه...
انگار خجالت کشید... سرشو انداخت پایین و سرشو خاروند... میتونستم ببینم که خودشم خنده اش گرفته...
بالاخره خنده ام بند اومدو گفتم:حالا که نقشت رو شده... برو بگیر بخواب... من خسته ام...
از رو صندلی پاشدم تا برم پتو متو بردارم بیام بخوابم... اما بین راه دستمو گرفت ...
_حالا که نقشه ام رو شده ... نمیشه تجدید نظر کنی...
_هرگز...
_مطمئنی که میتونی تا اخرش از من فاصله بگیری...!?
_من به خودم از چیزی که فک میکنی بیشتر مطمئنم...
یهو دستمو ول کردو با عصبانیت گفت:توام یه کثافت مغرور مثل همه ی دکترای دیگه ای...
چی شد الان!?
یه نفس عمیق کشید و گفت: شماها فکر میکنید که دنیا دست شماهاست... فکر میکنید خدایید که اینقدر مطمئنید... ولی شما فقط یه مشت آدم احمقید...
از کنارم با عصبانیت رد شدو تقریبا یکم منو هل داد و از آشپز خونه زد بیرون ... پشت سرش رفتم...
رفت سمت کاناپه و کتشو برداشت ... داشت میرفت... چی شد اخه یهو... رفتم جلو دستشو گرفتم
_نایل... چی شد!?
خواست دستشو بکشه که گفتم:حتی جرات نکن که بزارم تو اونی بشی که از من شاکیه...
این جمله ی من عصبانی ترش کرد...
_چی!?
_اونی که باید عصبانی باشه منم نه تو...
یه خنده ی عصبی کردو یهو منو کوبوند به دیوار پشت سرم و با فاصله ی خیلی کم ازم وایستاد ... دندوناشو رو هم فشار میداد و استخونای فکش رو میدیم که داره بهشون فشار میاد...
_میدونی... من از همه ی دکترا بدم میاد... از همشون... بدم میاد... و بین همه ی اونا یه استثنا بود... یه نفر... فک کردم ... فقط فک کردم شادی توام مثل اون باشی... فک کردم از خودراضی نیستی... اما ... توام عین همشونی...
ترسیده بودم... این نایل نرمال نبود...
_نترس... کارتی ندارم...
سرشو انداخت پایین... و من فقط تند و عمیق نفس میکشیدم...
وقتی دوباره سرشو اورد بالا چشماش سرخ بود... سرخه سرخ... و این منو میترسوند...
_نایل...
_میدونی... من یه زمانی دانشجوی پزشکی بودم...
چی!?
ادامه داد: اما...استعفا دادم... میدونی چرا!? چون دیدم که دکترا خواهرمو کشتن... ! اونا فک میکردن خدان ... اما اونا فقط یه مشت احمق بودن... اونا نمیدونستن شاید بتونن حداقل کاری کنن خواهرم در ارامش بمیره... وقتی داره لبخند میزنه... به جاش کاری کردن توی نا امیدی و درد و گریه بمیره...
صداش لرزید و اشک از گوشه ی چشمش چکید...
_اونا خیلی مطمئن بودن که میمیره... خب اگه قراره یه نفر بمیره بهتر نیست راحتش بزاریم... بهتر نیست بهش یاد بدیم بخندن... ها... ها!?
اون داشت از من سوال میپرسید و من جوابی نداشتم...
_توان یکی مثل اونایی.... فقط یه نفر با من موافق بودو همیشه سعی میکرد حال خواهرمو خوب کنه و بخندونش و بهش چیزای خوب بگه...
یهو عصبانی دستشو کوبید به دیوارو گفت:فاک یو لیلی... چرا تو مثل پدرت نیستی...!?
از ترس از جام.پریدم اما... فقط یه چیز توی فکرم بود ...پدرم...
اروم گفتم:پدر من!?
_آره... و من احمق فکر میکردم که تو هم شبیه پدرتی!!!
میدونستم این شدت عصبانیتش یکمش بخاطر اون مشروبیه که توی بار خورد ... اما ... اون واقعا داشت درد میکشید و من دردشو حس میکردم....
_لیلی...تو از همه ی اون خودخواهای عوضی مغرور بدتری... چون فکر میکنی فقط خودت داری درد میکشی!!تو فک میکنی یه آدم سختی که داره با بزرگترین درد دنیا میجنگه... اما تو یه آدم از خود متشکری... نه... ادمای دیگه درد میکشن... اما مثل تو نیستن... فکر نمیکنن دنیا روی مدار اونا میچرخه...
باز دندوناشو بهم فشار دادو از بینش گفت:فاک یو...
حرفش انگار یه سیلی محکم دیگه توی صورت من بود... نایل درد داشت ... اما ... وقتی نگاهش میکردی گرم بود...
نه مثل من سرد و خاموش...
اشکایی که از صورتش میریختن داشت منو میسوزوند... دستمو بردم بالا و روی صورتش کشیدم...
دستمو پس زد و صورتشو عقب برد...
_بهم دست نزن...
_من دردتو حس میکنم...
با عصبانیت نگاهم کردو گفت:تو هیچی نمیفهمی...
اشکام شدید تر شد...
تو نمیدونی وقتی خواهر 10 سالم بدنش جلو چشمم آب میشد و هر روز درد میکشید و یواشکی خودشو میزد تا خودشو تنبیه کنه که چرا مریض شده... چون میگفتن قوی نیستی... اگه قوی باشی زنده میمیونی... اون خود زنی میکرد وقتی داشت تنش آب میشد...
اشکام ریختن... دوباره دستمو بردم جلو و گفتم:نایل...
اشکاش تبدیل شدن به هق هق... دیگه بی دفاع شده بود... دستمو بردم جلو دورش گرفتمو بغلش گرفتم...
گریه کرد و من از این وضع متنفر بودم... اگه کسی قرار باشه زار بزنه منم... نایل باید شاد باشه... باید بخنده... اون نباید جلو چشمای من بشکنه...
_خواهش میکنم گریه نکن...
کم کم اروم شد...
سرشو ازم جدا کرد...دستاشو گرفتم و کشیدمش سمت اتاق...
بی حال شده بودو از شدت گریه به سکسه افتاده بود!
نشوندمش رو تخت و گفتم:بخواب...
بی حرف و بی صدا دراز کشید و چشماشو بست... پتو رو کشیدم روش و نگاهش کردم... از گوشه ی چشمش اشک میمومد...
توی موهاش دست کشیدمو پتو و بالشت از اتاق برداشتمو از اتاق زدم بیرون و روی مبل دراز کشیدم... اما نخوابیدم... چطور میتونستم بخوابم وقتی که توی ذهنم آشوب بود... همیشه آرزو داشتم مثل پدرم باشم... اما الان بیشتر از همیشه اینو میخوام!
منم کم کم چشمام گرم شدو خوابیدم... اینا همش از تاثیرات اون نوشیدنیه الکلی ای بود که خورده بودیم!
____________
Tnx
Comment & Vote pls :**
YOU ARE READING
BLUE...ME(Niall Horan AU)
Fanfiction***همه چیز اینجوری شروع شد: "با من ازدواج میکنی!?"**** فن فیک ساخته و پرداخته خودم ... نه کپی ...نه ترجمه. "نایل هوران" در نقش :نایل هوران "لیلی کالینز" در نقش :لیلی کالینز "نیکلاس هولت" در نقش :نیکلاس هولت ********* امیدوارم دوست داشته باشید.