Part 02

1.2K 118 7
                                    

وقتی یادم میوفته که من چطور نیکلاس خشک.و اتو کشیده رو عاشق خودم کردمو کاری کردم که دیوانه وار ترین کارها رو بخاطرم بکنه از نگاه کردن به صورتش خجالت میکشم... نیکلاس مهربون ترین و وفادارترین پسری بود که به عمرم دیده بودم... ! من فقط یه دانشجوی ساله دومیه ساده بودم و نیکلاس رو که دانشجوی تخصص بود رو به فنا برده بودم...
تمام دخترا عاشقش بودن... هیچ وقت نبود که توی رستوران یا جایی بریم و من از شدت نگاه دخترا خونم به جوش نیاد...
به جای این که اون روی من غیرت داشته باشه من روش غیرت داشتم... نیکلاس به من میگفت "من توی زندگیم فقط دو نفرو به شکل زن دیدم... مادرم و تو" و من همیشه میگفتم "بقیه رو چه شکلی میدیدی" و جواب همیشگیش "هیولا"
و من دلم ضعف میرفت از این که همچین کسیو دارم که فقط منو دیده ...
نمیدونم چرا ولی نمیتونم دست از هم زدن خاطراتمون بکشم... انگار الان که قراره ازدواج کنیم لحظه به لحظه ی گذشته ی مشترکمون جذاب و مهم شده...!
نیکلاس که جلوم نشسته بود گفت:هی... لیلی... مطمئنی که پشیمون نیستی!?
_هان...!?
_اخه تو فکری... !
دستمو جلو بردمو دستشو که روی میز بودو محکم توی دستم فشار دادم...!
_نیکلاس نمیتونم دست بکشم از فکر کردن به تمام لحظه هایی که با هم بودیم... انگار همشون دارن جلوم رژه میرن...
دوباره لبخند زدو گفت:دیگه بهشون فکر نکن... اونا فقط دست گرمی بودن... خاطره های اصلی قراره تازه درست بشن...
از فکرش دلم لرزید و نیشم باز شد... حرفای قشنگش منو گرم میکنه... انگار توی دلم چراغی روشن میشه
دوباره دستمو فشار دادو گفت:میخوای بریم...!?
_آره...
واقعا دلم میخواست بریم از اینجا تا بتونم اونجور که میخوام ببوسمش...
تمام مدتی که پول میزو حساب میکرد من یاد اولین قرارمون افتاده بودم
+++++++++++
شب همون روزی که به نیکلاس گفتم شب میبینمت زود لباسامو عوض کردمو رفتم سمت اتاقی که حدس میزدم اونجا باشه... ولی وقتی دستگیره رو تکون دادم دیدم که در قفله ... ناامید شدم سرمو برگردوندم که برم ... اما ته سالن دیدمش که داره با چند تا پرستار خداحافظی میکنه... سریع تر از چیزی که فک میکردم پشت سرش بودم... دستمو بردم بالا و نسبتا اروم زدم پشتش...
_هی... نیک...
از ضربه ای که به پشتش زدم سر جاش موند ... رفتم جلوش وایستادمو گفتم:سلامممم...
_تو منو چی صدا زدی...!?
_نیک!?
_تو مطمئنی عقلت درست کار میکنه...!?
_سالمه سالمه... شاهدم تا دلت بخواد دارم...
_به نظر من بهتره خودتو به یه متخصص نشون بدی...
جلوش یه چرخ زدمو گفتم:خب منم دارم نشون میدم دیگه
_چرا به من گیر دادی دیوونه...!?
یهو بهم برخورد...
_دیوونه!? دیوونه تویی!
_نه تو رسما اختلال داری ...
_تا حالا خودتو دیدی!? نابودی اقای دکتر...نابووود...
روی نابود تاکید خاصی کردم... توی چشماش زل زده بودمو میخواستم بهش بفهمونم من قرار نیست دنبالش بیوفتم... چون قراره کاری کنم اون دنبالم بیوفته...
_الان یعنی چی این رفتار...!?
_هیچی ...فقط خواستم دوستانه باشم... اگه آنقدر براتون عجیبه، خیلی خب... من عاشق چشم و ابروی شما نیستم...
_تو فوقالعاده ای...
اخممو باز کردمو یه لبخند گشاد زدمو گفتم:میدونم...
_نه این یه تعریف نبود...
_ولی من به عنوان یه تعریف میپذیرمش اقای دکتر...
یه قدم بهش نزدیک شدم که قد سه قدم برگشت عقب...از حرکتش خندم گرفتو گفتم:نمیخورمت نترس... میخوام برم... خداحافظ...
بعدم بدون اینکه برگردم که ببینم جوابش چیه سریعا از محل دور شدم تا به خاطر نگفتن حرفش فکر من مثل خوره بیوفته تو جونش...
اما درست وقتی که جلوی در بیمارستان داشتم میرفتم بیرون یه نفر زد پشتم... برگشتم... نیکلاس بود...
_قهوه میخوری!?
_این وقت شب...!?
جدا فکر نمیکردم نقشم اینقد زود بگیره و بخواد باهام حرف بزنه...
_چی پس!?
یه نگاه به قیافه ی اتو کشیده اش کردمو یه فکر شیطانی کردم...
_بریم ...من میدونم کجا بریم...
_بزار ماشین بیارم...
_نه نه... جای پارک نداره... بزار همین جا باشه... نزدیکه... برمیگردی...
توی دلم گفتم البته اگه بتونی برگردی... اونم روی پای خودت...
بردمش به نزدیک ترین باری که میشناختم... آخرین دفعه که با لیام و سوفیا اومده بودیم آنقدر مست و پاتیل شده بودیم که حتی نمیتونستم برگردیم... لیام یه درسو افتاده بود و منو سوفیا برای این که حالشو خوب کنیم بردیمش اونجا تا مشروب بخوره و از مخ تک بعدیش در بیاد که اشکالی نداره اگه آدم یه بار شکست بخوره... من هیچ وقت نمیفهمیدم لیام چرا اینقدر همه چیزو سخت میگیره!
وقتی رسیدیم... نیکلاس به سر در بار نگاه کردو گفت:چه خوب ...اینجا پاتوق.منه...
فاک...من فک میکردم نیکلاس تا حالا همچین جاهایی نرفته... اونوقت اون پاتوقش اینجا بوده... بعد از کمی کف مختصر بهش گفتم:خب بریم تو...!?
_چرا که نه...
دستشو گذاشت پشت کمرمو به داخل راهنماییم کرد... از این که میدیدم چقدر جنتلمنه قند تو دلم آب میشد ...ولی نباید شل وا میدادم...
وارد شدیم و جلوی قسمت بار نشستیم...
مسوول بار تا نیکلاسو دید گفت:اوه...دکتر بالاخره افتخار دادی!? خیلی وقت بود نیومده بودی...
مسوول بار نه تنها نیکلاسو میشناخت که امار اومدن و نیومدنشو هم  داشت...
_سرم با دانشجوهای شیطونی که استاد بهم غالب کرده خیلی شلوغه...
تف تو روت... دوباره بهم تیکه انداخت...
_اوه اوه... پس حسابی خسته ای... نظرت درباره ی همیشگیت چیه...!?
_این دفعه فک کنم اول بزارم خانم تصمیم بگیرن...
چی !? ها!? به من گفت خانم!? لپام سرخ شد ...
مسوول بار با احترام بهم نگاه کردو گفت:ببخشید متوجه نشدم شما با ایشونید... چی براتون اماده کنم...
یه لبخند زدمو گفتم:فک کنم همون همیشگیه نیک رو بخورم...
_پس دوتا ... همین الان...
و رفت یکم اونور تر تا با یه عالمه حرکات ژانگولر همون همیشگی نیکلاسو درست کنه...
سرمو برگردوندمو به صورت نیکلاس نگاه کردم که بهم خیره شده بود...
_تو دیوونه ای نه!?
_نه...
_چرا هستی... تو بهم میگی نیک... و حتی ازم اجازه نگرفتی که دوست دارم اینطور صدام کنی یا نه...
_فک نکنم بدت اومده باشه...
_از کجا میدونی...
_چون الان اینجاییم
ابرومو انداختم براش بالا... از حرکت من خنده اش گرفتو بلند خندید...
_حالا مطمئنم که دیوونه ای...
_برام مهم نیست که دیوونه باشم... هر جوری که هستم ،عالیه ...
_آره...
چی گفت... توقع نداشتم حرفمو تصدیق کنه... ! بهم خیره نگاه میکرد...
_اقای دکتر زود تو تله افتادی...
_تو تله ی خطرناکی هستی...
_اوه اوه... بذار اول مست کنی بعد این چیزا رو بگو... اینطوری ترسناک میشی...
یه لبخند کج بهم زد و گفت:میخوای بری...!?
_چرا!? نه...من جام خوبه...
_میترسم بدجور تو تله بیوفتی...
_من افتادم...
_زود نیست...!??
_من خنگ نیستم که یه قرن طول بکشه تا بفهمم تو تله ام یا نه... من. نابغه ام دکتر...
_تو یه دیوونه ی با اعتماد به نفسی...
_خوشم میاد که اینقدر خوب داری منو میشناسی...
مسؤول بار دوتا لیوان گذاشت جلومون... به نظر میومد جالب باشه...
لیوانمو برداشتم و زدم به لیوانش...
_به سلامتی همه ی تله ها...
خندید و گفت:به سلامتی!

BLUE...ME(Niall Horan AU)Where stories live. Discover now