Part 17

807 89 7
                                    

دستاشو گذاشت پشت پامو کشیدتم بالا تا پاهامو دورش حلقه کنم...
پاهامو دورش حلقه کردم ... شروع کرد به چرخیدن دور خونه... توی دهنش میخندیدم...اون یه دیوونه بود...
_سرم گیج میره نایل...
بلند و عجیب از اون خنده های همیشگیش کردو گفت:نمیدونی چقدر خوشحالم...
دوباره لباشو گذاشت رو لبام...
من هنوز میخندیدم... خودشم میخندید و این عالی بود... دوباره سرشو برد عقب
_لیلی...
_هوم!?
_بیا روی دوست بودنمون دوباره فکر کنیم...
_نایل بسته دیگه... لوس شد...
_ااا... شد....!?
خندید و دوباره اومد سمتم... اما هلش دادم عقبو گفتم:خیلی خب... بسته...
_چی!?بسته!? من تازه شروع کردم...
لباشو گذاشت رو لبام... و بردتم سمت اتاقو باهم افتادیم رو تخت...
_اخخخ... نایل...
_الان خوبش میکنم... کجا درد گرفت...?!
خندیدم... دیوونه است...
شروع کرد به بوسیدن گردنم و من گردنم و کج کردم تا جا براش بیشتر بشه... گردنشو توی گردنم فشار دادم... حس فوقالعاده ای بود چشمام گرم شده بودن... موهای تنم ریش شده بود...
لب پایینمو اروم گاز گرفتم... سرشو اورد بالا و توی چشمام نگاه کرد... اون چشمای ابی...
لبخند روی لبام خشک شد...
_چی شد...!?لیلی خوبی!?
_نه...
من ترسیدم... من نمیتونم الان فقط نایلو ببینم... قرار نیست نیکلاس منو رها کنه... و منم قرار نیست نیکلاسو رها کنم...
مثل یه دیوونه سرمو برگردوندم تا دیگه نگاهش نکنم...
با دست چونه مو.گرفت و سرمو برگردوند اما من همون طرفی نگاه کردم و به چشماش نگاه نکردم
_نگاهم کن...
_نه...
_نگاهم کن لیلی...
_نمیتونم... ازم نخواه...
_خواهش میکنم... خراب نکن...
چشمامو بستم ...
_من نمیخوام خراب شه... ولی درستم نمیشه... من ...اون...نمیذاره...نایل... من نمیتونم!
از خودم بدم اومده بود... من الان از هر وقت دیگه ای بیشتر یه نفرو خواسته بودم و حالا نمیتونم...من عاشق نیکلاس بودم و هستم... اما نایل... نایل ... نمیدونم چیه... نمیدونم چطوری میخوامش... مسلما نمیخوام دوستم باشه... ولی نمیتونم چشممو رو عشقم.ببندم و فکر کنم نایلو دوست دارم... نه...
آروم با دستام گذاشتم رو قفسه ی سینه ی نایل و از روی خودم بلندش کردم... باهام.مخالفتی نکردو گذاشت برم...
نگاهش نکردم که بیینم چطور داره نگاهم میکنه... فقط از اتاق زدم بیرون و رفتم توی بالکن نشستم تا یکم هوای تازه بخورم... تا داری تنم از بدنم بره بیرون...!
صدای بسته شدن در رو شنیدم. نایل رفته بود.
بی صدا... حتی اشکم نریختم... حتی دلم نشکست... هیچی...
نشستم روی زمین... من عاشق نیکلاسم...همین... و تمام... دوباره پیش خودم این جمله رو تکرار کردم
"آدما یه بار به دنیا میان... یه بار میمیرن... یه بارم عاشق میشن"
آره... یه بار... همه چیز یه بار...!
از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق... یه برگه روی تخت بود..  برش داشتم بهش نگاه کردم
"یه روز وقتی بهم نگاه میکنی و منو چیزی بیشتر از یه رنگ چشم میبینی... منتظر اون روز میمونم... فقط زیاد منتظرم نزار "
زیرش یه شماره تلفن بود و کنارش نوشته بود :"برای وقت مبادا"
برگه رو دوباره و صد باره نگاه کردم... عصبی برگه رو مچاله کردمو پرتش کردم یه گوشه... رفتم جلوی اینه نشستم...
خیلی وقت بود به خودم نرسیده بودم...درسته که نایل رو میخوام فراموش کنم ... اما حرفاشو نه...من باید یاد بگیرم با درد توی سینه ام زندگی کنم...
به صورتم نگاه کردم... صورتم زردی میکرد از لایه ی نازکی که روی پوستم بود و ابروهام که در اومده بودن... موهام بی نظم و بی حالت شده بودن... وضعیتم از چیزی که فکر میکردم بدتر بودو کاری از دست خودم بر نمیومد... از جلو اینه بلند شدم و کیف برداشتمو یه کت مشکی کوتاه پوشیدمو رفتم ارایشگاه...
توی ارایشگاه بدون هیچ حرفی خودمو به دستای آرایشگر سپردم تا قیافه ی داغونمو تغییر بده... موهامو کوتاه کرد... ابروهاو صورتمو هم تمیز کردو و دست آخر یه ماسک روی صورتم گذاشت تا یکم بی حالی پوستم از بین بره..
_عزیزم... !?
_بله...
_نظرت درباره ی اپیلاسیون بدن چیه!?
یه لحظه فکر کردم... و از صحنه ای که صبح اگه با نایل به جایی.می‌رسیدیم میتونست به وجود بیاد خندیدم...
آرایشگر یکم خندید و گفت:چی شد!?
_باشه...
به سمت اتاقک اپیلاسیون رفتم... همیشه این کار روی مخم بود... مثل همین الان ... اما باید انجامش میدادم!
کار تموم شدو رفتم زیر دوشی که اونجا گذاشته بودن تا مواد عجیب روی بدنم پاک بشه... دست آخر وقتی بیرون اومدمو لباسامو پوشیدم احساس میکردم... آره... این لیلیه که همه میشناسن...!
حساب کردمو از اونجا اومدم بیرون ... رفتم یه قهوه خریدم و تا توی مسیرم بخورم... ما حتی نتونستیم صبحانه بخوریم...
از اونجا هم بی هدف فقط توی خیابونا گشت زدم... ناهارمو بیرون خوردم و عصرو توی یه کتابخونه گذروندم و شب راس ساعت 8 بیمارستان بودم...میخواستم قبل شروع شدن شیفتم یه سر به انا و هلن بندازم... وقتی وارد طبقه ی سوم شدم... اول رفتم تا هلنو ببینم... اون دختر باعث میشد من بخندم...
وارد اتاقش شدم... داشت با گوشیش بازی میکرد...
_سلام... مهمون نمیخوای...
سرشو از توی گوشیش بلند کردو گفت:هی... تویی...واییی... چقدر خوشگل شدی...
_جدی!?
_اره...تو فوقالعاده ای...
رفتم جلو و کنار تختش نشستم...
_خب... بگو ببینم چه خبرا...!?
_هیچی...
_حتی از هری و لویی هم خبری نیست...!?
لب و لوچه اش اویزون شد و من به این قیافه ی بامزه اش خندیدم...
_واقعیتش نه... نمیدونم... اونا سعی میکنن همدیگرو نادیده بگیرن... و من خوب میدونم تقصیر کیه...
_اوه... تقصیر کیه...!?
_مامان اون سایمون احمق... پسره اتاق 312 ... اون میترسم نکنه پسرش از هری و لویی ویروسی چیزی بگیره و باهاشون دعوا کرده... من مطمئنم... واسه همین ... خیلی سخت میشه اون دوتا رو باهم دید...
_اما دیروز اونا اینجا بودن...عالی بودن...
_آره خب... فقط اینجا یکم راحتن... و وقتی من به بقیه میگم باور نمیکنن... تو باور میکنی مگه نه...!?
_چیو!?
_لری رو...!
خندیدم... اما نه زیاد که بهش بر بخوره... علایق هر کس به خودش ربط داره... شاید اونا فقط دوستان خوبی باشن ... همین... شایدم چیزی بیشتر از دوست ... اما ...چیزی که من با چشمای خودم دیدم این بود که یه چیز خاص اون وسط هست... یه چیزی که دوست دارم منم داشته باشم...!
_من چیزی رو که دیدمو باور میکنم...
یه لبخند گشاد زدو این یعنی داره از چیزی که گفتم لذت میبره...
پیشونیشو بوسیدمو گفتم:فک کنم الان دیگه کم کم وقت خواب باشه...
_الان... شوخی میکنی... مگه نه...!?
_نه...
_اوه لیلی... تو منو نا امید کردی... چطور از دختری با سن من توقع داری که این ساعت بخوابه... من کارای مهم تری دارم به جز خواب...
_چه کار مهم تری...!?
یه چشمک زدو گفت:اینو دیگه نمیتونم بگم...
_باشه پس... من میرم... باید برم انا رو ببینم... باشه!?
_اوه... سلام منم بهش برسون!
_حتما...
باهاش خداحافظی کردمو از اتاق زدم بیرون... رفتم تا برم توی اتاق انا... اما قبلش از شیشه ی کنار در بهش نگاه کردم... اون خواب بود... یا... !
مادرش بالای سرش اروم گریه میکرد و بهش نمیخورد که خواب باشه... تمام تنم از ترس لرزید...نتونستم برم تو... از کنارم یه پرستار رد شد... اروم صداش کردم... برگشت
_بله!?
_اوه... ببخشید... انا...!? اون حالش خوبه!?
قیافه اش رفت توی هم...
_نه... چند ساعت پیش رفت توی یه شوک و...
_خب!?
_الان... حالش خوب نیست...!
_و...!?
جوری سوال میپرسیدم ... من نمیخواستم باور کنم...!
_نمیدونیم... شاید دووم نیاره...
دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدای ناله ام بلند نشه... حس کردم قلبم فشرده شد... پرستار چند لحظه بهم نگاه کردو بعد سرشو گرفت پایینو رفت...
دوباره از بیرون به اتاقش نگاه کردم... اون دختر... اون دختر معصوم... حتی نمیتونم به زبونش بیارم... اشک ریختم و از کنار اتاقش رفتم... توی سالن راه رفتم...همچنان که اشک میریختم از کنار اتاق هلن رد شدم و ناخود اگاه به اتاقش نگاه کردم... اون و یه پسر 12 ساله داشتن همدیگرو میبوسیدن...
بین اشکام ... لبخند زدم... این همه حس عجیب... فقط توی چند ثانیه... هلن دوست پسر داشت... و این قلب منو روشن میکرد ... اما توی همون زمان صورت انایی که روی تخت خوابیده بود و مادرش که داشت اروم اشک میریخت قلبمو فشرده میکرد... سعی کردم زودتر از طبقه ی 3 برم بیرون... تقریبا به سمت اسانسور دوییدم...در اسانسور باز شد ... توی این طبقه بودن... کنار این بچه ها ... حسی توی وجودم به وجود میورد که تا به حال لمسش نکرده بودم و این برای من ترسناک بود...!

____________
.
.
.
Tnxxxx
.
.
Comment & Vote PLS!:****
.
.
.

BLUE...ME(Niall Horan AU)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن