شاید نیم ساعت بعد از خواب بیدار شدم... نایل کنارم نبود ... از جام بلند شدم حوله ی دورمو باز کردم چون خیس بودو داشتم یخ میزدم... رفتم تا از توی کمد نایل چیزی برای پوشیدن پیدا کنم... کمدو باز کردم و از توش یه تی شرت و شوار راحتی برداشتم و پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون... توی هالو نگاه کردم... نبود... صدا زدم :نایل...!?
_من اینجام بیا
صدا داشت از یه اتاق میمومد...
رفتم سمتش... درو باز کردم ... نشسته بود توی اون اتاقو فوتبال میدید!!!
_داری باهام شوخی میکنی ...آره!?!
برگشت نگاهم کردو گفت:ها...نه... بازی آخر بارسلوناستاا...
به شدت زدم زیر خنده ...
_باشه پس ببین...
یکم بهم نگاهم کردو گفت:لباسام خیلی بهت...
قبل این که حرفشو تموم کنه مثل یه دیوونه با صدای گزارشگر که گفت گل از روی زمین پرید و داد زد و بالا پایین پرید ...
با تعجب بهش نگاه میکردم... با ذوق پرید جلومو گرفتتم روی هوا و محکم ماچم کرد...!!! آنقدر مزه دار بود که میخواستم همون طور بمونم... اما سرشو برد عقبو باز مثل یه ابله به صفحه ی تلویزیون زل زد...!
_فاک یو...
_ها!?
_الان من مهم ترم یا فوتبال!?!
_ها!?
_کوفته!!
از بغلش اومدم بیرون و گفتم:فوتبال ببین من میرم ناهار درست کنم!
دستمو گرفت و گفت:ناهار میریم بیرون
_ولم کن بابا... من لباس ندارم
_میخرم برات...
_نمیخوام... خودم لباس دارم... میریم برمیداریم...
یکم قیافه شو کج کردو گفت:اخه...
_اخه چی!?
_ما الان لندنیم...
_فااااک... چی!!???
اومد بغلم کردو گفت:خب ... اوردمت خونه ی خودم...
_یعنی از والاش منو آوردی لندن!!??من ... من ...
میخواستم بگم که من نمیخواستم دیگه برگردم لندن اما... بوی این دیوونه منو نابود میکردو میخواستم جایی باشم که نایل هست...
یه لبخند بهش زدم و دستامو دور گردنش حلقه کردمو گفتم: دوستت دارم... میدونی!?
_فاک...
_مرسی... نمیدونستم جواب دوستت دارم فاکه!!!
زدم زیر خنده...
_نه...نه... اخه... یهو تو دلم خالی شد!
سرشو برد سمت گردنم... دستمو کردم تو موهاشو همونطور که داشتم ازش لذت میبردم گفتم:نایل... من می...میخوام باهات حرف بزنم...
توی گردنم گفت:چی!?
موهای تنم ریش شد...
موهاشو کشیدم.سرشو از خودم جدا کردمو گفتم:میخوام باهات آشنا بشم... میخوام باهات حرف جدی بزنم...
_تا الان مگه شوخی میکردیم...
_نه اما... میخوام باهات حرف بزنم...
_خب ... اول از همه...
یکم فکر کردو یهو.گفت :اها...چی شد نظرت عوض شد!?
یهو نفسم گرفت و اروم گفتم:ترسیدم...
یکم منو تو بغلش جا به جا کردو گفت:از چی...
_از همه چیز...
_یهو!?
سرمو بردم گذاشتم رو سینه اش و گفتم:یادته یه بار داشتم فرار میکردم ... بعد تورو دیدم...
یهو چشماش غمگین شدوگفت:آره... مگه میشه یادم بره...
_خب... من یادم نبود... تا اینکه... اون شب...
منو از خودش جدا کرد و با یه حس ترس و مشکوکیت و عصبانیت گفت:خب!?
_اونشب... مسوول رستوران کاری کرد یادم بیوفته که چقدر دلم میخواد بغل تو باشم...!
آب دهنشو به سختی قورت دادو گفت:اون عوضی... باهات چکار کرد...!?
_هیچی...فقط...
چشماشو از عصبانیت بست... دستمو گذاشتم روی صورتشو گفتم:نایل... باور کن هیچی... من فرار کردم که نزدیک بود تصادف کنم...
سرشو برگردوند ازم...ترسیده بود... ترسیده بودم... ترسیدم نکنه فکر بد کنه... نکنه ازم بدش بیاد
با دستام سرشو به طرف خودم چرخوندمو گفتم:نگاهم کن...
چشماشو باز کردونگاهم کرد. به سختی یه لبخند زدمو گفتم: میدونی وقتی تمام تنم شده بود ترس ... وقتی که نمیدونستم کجا امن ترین جای دنیاست... میدونی اون لحظه فقط تو اومدی ... فقط تو... بدون چشمای ابیت... زل زدی بهم...!!
دلم گریه میخواست...
سرمو گذاشتم روی سینه اشو گفتم:من دلم میخواد این جا بمونم. همین جا توی همین بغل
دستاشو دورم محکم گرفت و به خودش فشار داد.قلبش تند تند میزد. صدای قلبش بهم ارامش میداد.
التماس گونه بهش گفتم: یه چیزی بگو... هر چی...!
_عاشقتم
سرمو بردم عقب... لبامو گذاشتم روی لباش و گذاشتم حسش کنم!
یهو هلم داد عقب... ترسیدم...
_بریم بیرون
_چی!?
_بریم خرید و ناهار...
_اولا ترسیدم...دوما عوضی رفته بودم توی حس... سوما ...
یه لبخند شیطون زدمو گفتم:کجا!?
خندید... بلند و عجیب...مثل همیشه...
دوباره اومد جلو قبل این که ببوستم توی دهنم گفت:تو خیلی جذابی... میترسم بخوامت دوباره...
_خب بخواه
لبمو گاز گرفت و گفت:فک نمیکنم به این زودی برای دور سوم اماده باشم...
خندیدمو بوسیدمش... این دیوونه ترین آدم روی زمینه
_نمیدونم من چطوری این همه سال خودمو ازت محروم کرده بودم... کجا بودی تو...
کمرمو به خودش فشار داد... نه فشار از علاقه... فشار از سر اذیت کردن و یکم عصبانیت:لیلی... دهنتو ببند! من بودم تو فرار کردی
زبونمو کشیدم رو دماغشو گفتم:گفتم شاید یاد رفته باشه
دوتایی خندیدیم...
_بزن بریم بیرون...
_من چی بپوشم!?
_همین که تنته خوبه...
_داری با من شوخی میکنی...!?
شمرده شمرده و با مهربونی گفت:میشینی توی ماشین میرم برات لباس میخرم با سلیقه ی خودم... میارم توی ماشین عوض میکنی!به همین راحتی!?
_اخه...
_اخه بی اخه...
دستمو گرفت و بردتم توی اتاق خواب و یه تیپ توپ زد که باعث شد دلم بخواد فشارش بدم... همه چیز خوب بود تا اینکه یه کلاهم برداشت گذاشت رو سرش...
خندیدمو گفتم:جدی که نیستی ها!?
_درباره ی چی...!?
فهمیدم نه انگار جدیه... یکم بهش نگاه کردم با این کلاه شدیدا بانمک شده
رفتم جلو و گونشو بوسیدمو گفتم:درباره ی این مه این قد بامزه ای...
چشماش برق زد...
دستمو گرفت و گفت :بریم...
_اخه... خودتو دیدی... من نمیام اصلا...
اینو تقریبا شبیه بچه ها گفتم!
خندید... مثل همیشه سلسله وار ...اومد جلو بوسم کردو گفت:اگه بدونی چقد با این لباس سکسی شدی...
لپام گل انداخت...
_عر عر...
_بخدا خرت نکردم... میخرم برات دیگه... این شکلی که نمیبرمت جلو مردم... ابرو دارم!
با مشت زدم توی پهلوشو گفتم:دادم بخواد...
جلوتر از نایل که داشت میخندید از اتاق زدم بیرون و کفشامو که جلوی در جونه بودو پوشیدمو با افتخار درو باز کردمو با همون تیپ خفنم زدم بیرون!
_وایسا حالا منم بیام... همسایه ها فک نکنن بی خانمانی...
_خفه شو...
خنده اش بلند و پشت سر هم بودو داشت کمال لذت و از اذیت کردن من میبرد!
اومد و در و قفل کردو رفتیم تو اسانسور.پارکینگو زد...در که بسته شد برگشت سمتمو گفت:خب حالا ... یه بوس بده...
_عمرا...
جلوتر اومد ...عقب عقب رفتمو خوردم به دیوار اسانسور اومد نزدیکم که ببوستم...
اسانسور وایستاد... در باز شد... پارکینگ نبود و یه پیرزن میخواست بیاد تو که با دیدن نایل که چسبیده بود به من با اون لباسا گلوشو صاف کردو اومد تو ...
داشتم از خجالت میمردم... سرمو گذاشتم روی شونه ی نایل که داشت ریز ریز میخندید و اروم با مشت یه جوری که پیرزنه نفهمه میزدم بهش...
بالاخره رسیدیم همکف ...پیرزن پیاده شد اما قبلش باز یکم گلوشو صاف کرد که باعث شد پیش خودم بگم وقتی در اسانسور بسته بشه دهن نایلو سرویس میکنم!
______________
.
.
.
Tnxxxxx
.
.
Plz Comment & Vote
.
.
.
ESTÁS LEYENDO
BLUE...ME(Niall Horan AU)
Fanfic***همه چیز اینجوری شروع شد: "با من ازدواج میکنی!?"**** فن فیک ساخته و پرداخته خودم ... نه کپی ...نه ترجمه. "نایل هوران" در نقش :نایل هوران "لیلی کالینز" در نقش :لیلی کالینز "نیکلاس هولت" در نقش :نیکلاس هولت ********* امیدوارم دوست داشته باشید.