"""
(فلش بک)
_وای نکن نیک...
_دوست داری!?
با عشوه جیغ زدمو گفتم : نکن ... خواهشا نکن...!!
اما دست بردار نبود گردنمو لیس میزدو من قلقلکم میومد...
با التماس گفتم:نیک ...
سرشو از روی گردنم برداشت و در گوشم گفت:بله عزیزم...
لبمو گاز گرفتمو گفتم:مرض ... کوفته...
_دوست داری!?
_نیک ... کار دارم... میدونی که...
بازم سرشو در گوشم بردو گفت:میدونم...
لاله ی گوشمو گاز.گرفت ...
_فاک یو نیک...
با زبونش روی لاله ی گوشم میکشید و با یه دست اش کمرمو نوازش میکرد...
توی بغلش موج مکزیکی میرفتمو مثل کرم توی بغلش تکون میخوردم از هیجان کاری که باهام میکرد...
_نیک من الان باید بالا سر مریض باشم...
_منم مریضم... بالا سر من باش...
زبونشو محکم فاک کرد تو دهنم... یکم که بوسیدتم هلش دادم عقبو گفتم:واقعا که مریضی... من باید برم...
بیشتر هلش دادمو از بغلش اومدم بیرون و به سمت در اتاق رفتم اما قبل این که برم بیرون از پشت دستمو گرفتو برم گردوندو محکم کوبیدتم به در... دو تا دستامو بالای سرم گرفت و برای چند دقیقه پر هیجان و با ولع تمام بوسیدتم... کم کم اروم شد ... منم اروم شدم ... سرشو ازم دور کرد... آنقدر لذت بوسه زیاد بود مه وقتی لباشو جدا میکرد سرم باهاش جلو اومد تا نذاره لباش دور بشن...اما جدا شد و بینیمو بوسید و گفت :حالا میتونی بری...
با زبونم لبمو لیس زدمو گفتم:دستامو ول کن که برم...
یه لبخند گشاد زدو گفت:اخه نمیخوام بری...
_نیک... بعدش میام... اصلا امشب شب تو... بزار برم... میدونی که دکتر ویلیام چقدر اخلاقش سگه...
دوباره بینیمو بوسید و دستامو پل کردو گفت :باشه... ولی قول دادیا...
_قول...
یه لبخند زد و از در دور شد تا برم... مچ دستمو ماساژ دادم تا حسی که بخاطر فشار زیاد نیک بهشون از دست رفته بود برگرده...
در و باز کردم که برم... وقتی از اتاق خارج شدم در آخرین لحظه ای که میخواستم درو پشت سرم ببندم تو اتاق سرک کشیدمو گفتم:مگه که خوابشو ببینی...!
و با شیطنت به سرعت درو بستمو به سمت اتاق مریض دوییدم.
""""
(حال)
_لیلی ...!?
سرمو بالا گرفتم لیام بود
_هووم!?
_خوبی!?
_اوهوم
_مرض
_چیه!?
_مثل آدم حرف بزن با من... این چه وضعشه ...
_خب... من خوبم ... میتونی بری...
_باور کن دوست دارم بزنم تو صورتت
_چی متوقفت میکنه!?
_هیچی...
و قبل از این که چیز دیگه ای بگم وسط سالن دانشگاه محکم خوابوند تو گوشم...
بهت زده به زمین نگاه کردمو هیچ واکنشی نشون ندادم...
_این بخاطر این بود که داری کاری میکنی از نیکلاس متنفر بشم... و این که از نیکلاس متنفر بشم باعث میشه از تو متنفر بشم...فقط این مسخره بازی رو بس کن... تو داری حالمو بهم میزنی!
هیچی نگفتمو از وسط ادمایی که داشتن نگاهمون میکردم بی حرف عبور کردمو از دانشگاه بیرون زدمو رفتم بیمارستان!
توی راه به حرف لیام فکر کردم...
این گه من دارم باعث میشم اون از نیک متنفر بشه... و این گناه بخشودنی نیست و باید بزنن سیاهو کبودم کنن!
وقتی رسیدم بیمارستان مثل یه آدم منگ رفتم طبقه ی 5 تا لباسامو عوض کنم و برم اورژانس...
درب اسانسور باز شد و چشمای ابی آشنا رو دیدم...
_سلام
_سلام...
از اسانسور در اومدمو از کنارش رد شدم...
پشت سرم برگشت ...
_لیلی...
ایستادم... اما برنگشتم
_همم!?
اومد جلوم ایستاد....
_چی تو رو از من متنفر کرده!?
به چشمای ابیش نگاه کردم
_چشمات... اونا منو یاد کسی میندازن که نمیخوام یادش بیوفتم...
سرشو انداخت پایین ... اینجوری چشماشو نمیدیدم
_اگه چشمامو نبینی ازم بدت نمیاد!?
_من از هیچ کس خوشم نمیاد
باز سرشو گرفت بالا و با تعجب نگاهم کرد
_چرا!?
_هیچی... مهم نیست !
خواستم از کنارش رد شم... دستاشو انداخت دور شونه هامو گفت: چرا!?
_دستتو بکش!
_اون نفر باهات چکار کرده!?
با چشمای براق و عصبانی نگاهش کردم
دوباره گفت:چی کار کرده... شاید بتونم درستش کنم!?
_میتونی زنده اش کنی!?
چشماش گرد شدو بعد دستاش افتاد
باز با اصرار گفتم:میتونی!?
سرشو انداخت پایین
_چرا لال شدی!? میتونی!?
بفهمه ی لباسشو گرفتم تو دستمو تکونش دادم و گفتم: میتونی!?!? میتونی!?!
بهم نگاه کرد و دستامو گرفت
_نه...
با مشت محکم کوبیدم به قفسه سینه اش و گفتم : پس خفه شو... خفه شو
و شروع کردم به اشک ریختن...
دستمو گرفت و منو با خودش کشید و من گریه کنان بدون این که بگم کجا باهاش رفتم... برام مهم نبود
دوباره سوار اسانسور کردتم و دکمه ی طبقه ی 3 رو زد...
وقتی توی طبقه ی 3 ایستاد باز دستمو کشید ... منو توی همون سالن بخش کودکان جلوی پرستار ها و همراه ها میکشید... و من فقط گریه میکردم و دنبالش میرفتم...
بالاخره ایستاد...
_ نگاه کن...
سرم پایین بود
_بهت گفتم نگاه کن...
سرمو گرفتم بالا و بین اشکان از شیشه ی رو به روم بچه ای رو دیدم که دور سرش رو با یه پارچه بسته بود... هیچ مویی توی صورتش نبود ... نقاشی میکشید و با مادرش توی اتاق شعر میخوندن... کلی اتاق پر از نقاشی بود و به تنش کلی دستگاه وصل بود...
_نگاه کردی!? این دختر اسمش هلنه
شنیدن این که اون بچه دختره قلبمو فشرد یه دختر که موهاش ریخته...
ادامه داد:اون فقط 7 سالشه...میفهمی!?به مادرش نگاه کن... بهش گفتن دخترش فقط چند ماه دیگه زنده است... اما نگاهش کن... فقط نگاه کن چقدر قشنگ میخونه و میخنده... به نظرت درد تو از درد این مادر بیشتره!?
منو به سمت خودش چرخوند... چشمای ابیش پر از اشک بود...
_بهم بگو... دردت از درد مادری که بچه ی 7 سالش داره جلو چشماش میمیره و کاری نمیتونه بکنه... بیشتره!?
هیچی نگفتم...
تکونم دادو گفت:دارم با تو حرف میزنم... بیشتره??
گریه میکنم... اما نه برای خودم... برای دختر 7 ساله ی سرطانی ... برای مادری که دخترش قراره بمیره...
_حرف بزن لیلی...
اشک از چشمم چکید و فقط یه چیز تونستم بگم:خجالت میکشم...
چشماش پر از اشک بود... صورت همیشه خندان نایل حالا پر از درد بود
یه قدم رفتم جلو... سرشو برگردوند ... یه قطره اشک از چشمش چکید
صورتمو توی سینه اش قایم کردم:مرسی... مرسی نایل...
نمیدونم چرا با این که احساس درد و خجالت تمام وجودمو گرفته اما حس میکنم این حس خوبیه... این حسیه که ممکنه باعث شه دوباره بتونم نفس بکشم...
یکم که گریه کردم حس کردم میتونم اروم شم...
منو از خودش جدا کرد ...بهم نگاه کردو گفت:میخوای ببینیش...!?
_چی!?
_دوست داری هلنو ببینی!?
_خجالت میکشم...
یه لبخند گشاد زدو گفت:خجالت برات خوبه... یکم از روت کم میشه...
بهش چشم غره رفتم و نایل با پشت دستش اشکشو پاک کردو بلند خندید...
نمیدونم چزا اما بین اشکای روی صورتم منم خنده ام گرفت...
با دستش کشید روی صورتمو اشکامو پاک کرد و گفت:پیش هلن لبخند یادت نره... تا جایی که میتونی گشادتر...
بعد به عنوان مثال یه لبخند گشاد زد که تمام دندوناش رو نشون میداد
از مدل لبخندش خنده ام گرفت و باعث شد منم یه لبخند گشاد بزنم...
_اها... خوبه... بریم...
بعد دستمو گرفت و بردتم تو...
.
.
_هی هلن اجازه هست!?
هلن محکم دستاشو زد به همو گفت:اخ جون... نایل... تویی!? بیا تو...
مدل حرف زدنش اصلا شبیه یه دختر 7 ساله نمیومد... بیشتر شبیه یه زن 70 ساله بود... ازش خوشم اومد...
نایل بهم نگاه کردو گفت:بیا...
بعد به سمت هلن برگشت و گفت:هلن... من با خودم مهمون اوردم...
_دوست دخترته...!?
هردو یهو بهم نگاه کردیم و گفتیم:نه...
_چی !? اوه نایل ... قرار نیست که منو نا امید کنی...ها!? همین الان ازش درخواست کن باهات بیاد بیرون...
_هلن... نه... من...
هلن یه خنده ی ریز کردو به مامانش گفت:مامان تو یه چیزی بگو... به نظرت این دوتا برای هم ساخته نشدن!?
مامانش خندید و گفت:هلن... اونا ادمای بزرگی ان... بزار خودشون تصمیم بگیرن
هلن دستاشو کوبید رو پاهاش و گفت:اوه... نه... آدم بزرگا احمقن...
بعد بالافاصله برگشت به سمت مامانشو گفت:به جز تو و بابا و مامان بزرگا و بابا بزرگا و...
همین طور میگفت که مامانش با خنده گفت:باشه هلن... !!
اون دختر قابل ستایش بود...
برگشت و بهم نگاه کرد ...
_اسمت چیه!?
_ها!?
_اسمت چیه!?
_من لیلی...
_خب لیلی... من به جای نایل ازت میخوام که باهاش بری سر قرار...
یه لبخند گشاد بهش زدمو یه قدم بهش نزدیک شدم....
_اما...
_اما چیه!?
باز با نارضایتی به نایل نگاه کردو گفت:شما آدم بزرگا حرص منو نا میارید...
نایل بلند و بی وقفه زد زیر خنده ...
هلن از خنده ی نایل به خنده افتاد و از خنده ی هلن مادرش خندید ... دیدن این صحنه یه تو دهنی بود به من...
وقتی نایل خنده اش بند اومد گفت:باشه هلن... من بهت قول میدم لیلی رو با خودم ببرم سر قرار
با تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم ...
نایل یه چشمک یواشکی زد ... اما این از چشمای دختر باهوش دور نموند...
_احمق خودتی نایل...چشمک نزن ...باید مدرک بیاری...
یکم فکر کردو گفت:عکس... من ازتون عکس میخوام... اوکی!?
نایل بالافاصله گفت:اوکی
و بعد بلند دوباره خندید... اما من فقط مثل یه مجسمه نگاه میکردم...
وقتی خنده ی نایل تموم شد رفت جلو و پیشونیه هلن رو بوسیدو گفت:استراحت کن... ما باید بریم... لیلی باید بره سر کارش...
هلن یه لبخند قشنگ زدو گفت:باشه... ولی عکس یادتون نره ... خب!?
نایل دست کشید رو صورتشو گفت:صد درصد...
YOU ARE READING
BLUE...ME(Niall Horan AU)
Fanfiction***همه چیز اینجوری شروع شد: "با من ازدواج میکنی!?"**** فن فیک ساخته و پرداخته خودم ... نه کپی ...نه ترجمه. "نایل هوران" در نقش :نایل هوران "لیلی کالینز" در نقش :لیلی کالینز "نیکلاس هولت" در نقش :نیکلاس هولت ********* امیدوارم دوست داشته باشید.