Part 26

1.5K 130 47
                                    

جلوی خونه نگه داشت و گفت:تو برو تو... من میخوام برم بیمارستان‌.
اون حتی به من نگاهم نمیکنه.
_نایل...!?
_همم!?
_منم میام .
یکم مکث کردو گفت:فک نمیکنم فکر خوبی باشه...
_میخوام پدر و مادرمو ببینم...
اروم زیر لب گفت:تو خیلی احمقی
_چی!?
شنیده بودم اما میخواستم مطمئن شم... اون به من گفت احمق!?
_هیچی... اگه میخوای پدر و مادرتو ببینی شب میبرمت خونتون...بعدش اصلا میتونی اونجا بمونی. فعلا برو استراحت کن
نایل داشت منو مینداخت از خونه اش بیرون...!?یعنی اینقدر دیگه از دست من خسته شد.!? البته که حق داره... شاید من اگه حتی اون بودم تا الان 100 دفعه بیخیال میشدم . من بارها نایلو زمین زده بودم و این بار از همه وحشتناک تر... درست وقتی که بهش گفته بودم دوستت دارم احساسات قدیمیم همه چیزو خراب کرد. اما این بار من جدی ام... این بار حتی نیکلاس هم جلوی راه من به نایل نیست. هیچ چیز جلو دار من نیست اگه نایلم منو بخواد...
من دیگه لیلیه چند سال پیش نیستم که وقتی برای اولین بار نیکلاسو دیدم مثل یه احمق پریدم روشو دیگه نذاشتم از دستم بره... قبلا شجاع تر بودم و صد البته کنار چیزی از عشق حالیم میشد.
اما حالا میدونم چقدر مهمه...
نایل عشقو ذره ذره از من گرفت... من ذره ذره و با کلی سختی عاشقش شدم و حالا دیگه میدونم نباید این چیز باارزشو که ذره ذره درست شده به راحتی خراب بشه.
من نباید بزارم نایل بره... من باید تنها کسی باشم که تا ابد... دقیقا تا به ابد صدای خنده ی نایلو بشنوم. فقط من باید اون دختر خوشبخت باشم که کنارش از خواب بیدار میشه...
فقط من باید بتونم به بالا پایین پریدناش موقع فوتبال دیدن نگاه کنم...
فقط من باید بدون گریم های ابلهانه که برای بچه ها خودشو درست میکنه ببینمش...
فقط من باید دستمو توی موهاش کنم و سفت و محکم ببوسمش...
پس نمیذارم از دستم بره... هیچ مدله... هیچ جوره...
خیلی ساکت از ماشین پیاده شدم اما قبلش نایل صدام کردو از پشت ساک لباسایی که برام خریده بود و داد دستم ...
_اینا هم ببر.اینم کلید خونه...
به سمت ساختمون رفتم و صدای حرکت و سرعت ماشین رو پشت سرم شنیدم.
وارد ساختمون شدم و رفتم توی خونه.
ساک رو روی کاناپه پرت کردمو رفتم سمت اشپزخونه تا یکم آب بخورم.
خیلی خیلی تشنه ام بود.
من باید چکار میکردم که نایل از دستم نره... ها!? شاید یه دیوونگی ...عین همون دیوونگی هایی که خودش انجام میده...ها!?! ولی چی!?
آب میخورمو میذارم بدنم تازه بشه ...
لیوانو توی سینک میذارمو میرم سمت کاناپه...
دارم فکر میکنم و هیچ چیزی به ذهنم نمیاد... دقیقا مثل یه صفحه ی خالی...
میرم روی کاناپه میشینم و ...
شاید فکر بدی نباشه .شاید.
*
*
*
_لیلی!? ....لیلی!?
صدای نایل با باز شدن در اومد...
_لیلی من خونه ام...!?
روی تخت نشستمو دستامو مشت کردم و فقط منتظرم که بیاد توی اتاق ....
قلبم داره از سینه ام در میاد... فاک فاک... !!! نباید این کارو میکردم... مطمئنا این فقط باعث میشه من خجالت زده بشم... !
اما قبل از این که بتونم اقدامی بکنم در اتاق باز شد و من مثل مجسمه خشکم زد
نایل اومد توی اتاق و تا چشمش بهم افتاد اونم مثل من شبیه یه مجسمه موند.
با این که خیلی خیلی ترسیدمو تقریبا هیچ اعتماد به نفسی ندارم از روی تخت بلند شدمو رفتم طرفش...
توی ذهنم هزار تا صدا هم صدا میگن :فاک ... فاک... ریدی.
اما من میخوام این شانس لعنتیمو امتحان کنم...
بهش رسیدم. یه نفس عمیق کشید
دهنمو باز کردمو سعی کردم چیزایی رو که اماده کردمو بگم... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:پوشیدن این لباس خواب قرمز فقط برای اینه که توجه تو رو صد در صد به خودم برای شنیدن حرفام جلب کنم ... امیدوارم موثر بوده باشه.
آب گلوشو به سختی قورت دادو گفت:فکر نمیکنم الان بتونم به جیزی گوش بدم.
لبمو گاز گرفتمو گفتم:اوهوم ...پس توجه ات الان کاملا روی منه...
به لبام زل زدو گفت:کاملا
لبخند زدمو گفتم:من قرار نیست نه امشب و نه هیچ شب دیگه ای از اینجا برم... خب!?
یه لبخند شیطون زدو گفت:نمیفهمم چی میگی ولی خب...
خندیدمو گفتم:اها... درسته
لبامو خیس کردمو گفتم:دیگه هیج چیزی ... هیچ چیزی نمیتونه منو از تو جدا کنه... حتی الان خدا هم نمیخواد من از تو جدا بشم... پس بهم یه بار دیگه اعتماد کن... ! این دفعه حتی اگه تو بری من برت میگردونم...! فهمیدی!?
یه لبخند اروم زدو گفت:اوه با اون مدلی که لباتو خیس کردی مطمئنم که چیزی نفهمیدم...ولی اره...!
_فک کنم کاملا هیپنوتیزم شدی !? اره!?
_شدیدا... کاملا...
_بهم یه فرصت دوباره بده...
_میدم... هر چی بخوای بهت میدم...
خندیدم... قیافه اش عالی بود... اون خوب میتونست توی نمایش مسخره ی من نقش خودشو دیوونه وار بازی کنه...
_من تو رو میخوام... بهم میدیش!?
چشماشو از روی لبام برداشتو توی چشمام نگاه کرد ... هیچی نگفت... اروم فقط بهم نگاه کرد... لبخند روی لبش محو شده بود...
با التماس گفتم:نایل!?
_قول میدی ... دیگه هیچ چیز نشکونتت...
_اوهوم...
اگه بگه نه چی!?... داره اشکم در میاد و یه جورایی منتظرم که بهم بگه دیگه دیره و من مثل آب بهار اشک بریزم... اما من همین الانش قول دادم که نشکنم... پس حتی گریه هم نمیتونم بکنم... فاک فاک...
یه لبخند گشاد زدو گفت:اوه فاک... مگه میشه جلو ی همچین چیزی خودمو کنترل کنمو بگم نه... !!
دستاشو از هم باز کردو گفت:بیا...
تقریبا خندیدم و پریدم بغلش... منو محکم به خودش فشار میداد و من داشتم لذت میبردم... من به جیزی که میخواستم رسیده بودم... اما یه لحظه نمیدونم چرا از یه چیز مسخره ترسیدم...یا شاید هم فقط میخواستم خودمو گول بزنم
_نایل...
_جانم!?
_جدا فقط به خاطر این لباس قرمز نه نگفتی...!?
خندیدو گفت:نه باور کن به خاطر این نبود... اصلا درش بیار تا ببینی بازم بهت نه نمیگم...
خندیدم... اون واقعا توی این مواقع زرنگ میشد... با مشت اروم بهش کوبیدمو گفتم:عوضی
منو از خودش جدا کردو دو طرف سرمو توی دستام گرفت و گفت:دوستت دارم... چه با این لباس خواب قرمز سکسی... چه بدون این...
باز خندیدمو گفتم:خیلی زرنگی...
نیشش باز شدو گفت:میدونم... !
لباشو گذاشت روی لبام... فقط یه لمس ساده و تند برشون داشت... دلم میخواست ناله کنم... من بیشتر میخواستم!
دستاشو گذاشت روی شونه هامو کشیدشون پایین و جلوم زانو زد
_لیلی... !?
نه...نه اون نمیخواد که این کارو بکنه ها...!!?
_تو... نمیخوای که...
یه لبخند زدو گفت:نه نترس
یکم لباس خوابمو داد بالا وسرشو خم کرد که مثلا داره دید میزنه و گفت:فقط اینجا ویوی بهتری داره...
بلند بلند خندیدم...
لباسو ول کردو با یه لبخند قشنگ به خنده ی بلند من نگاه کرد...
_همیشه همین مدلی بخند...
منم رو به روش زانو زدم...دستاشو گرفتمو گفتم:تو دنیای منی... هرگز جلوی من زانو نزن... حتی اگه یه روز به سرت زد که ازم خواستگاری کنی هرگز جلوی من زانو نزن... خب!?
_باهام ازدواج کن...
_ها!?
_الان نه... یه روزی... خب... فقط بگو اون روز میاد...
فقط تونستم لبخند بزنم و به صورتش به چشماش نگاه کنم.
_یه روز میاد که منو تو جشن عروسی میگیریم... همه رو دعوت میکنیم و بعدش میریم باهم سفرو تند و زود بچه دار میشیم...اخه من بچه دوست دارم... میدونی که... یه مهد کودک شاید بتونه راضیم کنه... شاید
ریز ریز میخندمو بهش نگاه میکنم...
_قبول میکنی!? قبول میکنی که یه روز زن من بشی!? یه روز که همه چیزو در باره ی هم فهمیدیم... اون روز بیا با هم ازدواج کنیم... خب!?قبوله...
دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و بدون توقف تمام اعضای صورتشو بوسیدم
بینیش.... چشماش... گونه هاش... پیشونیش... چونه اش ... و وقتی به لباش رسیدم گفتم:این ابله ها نه ترین مدل خواستگاری بود... میدونی...!?
_اوهوم...
به چشماش نگاه کردمو بعد چشمامو بستمو گذاشتمشون روی لباش...!
*
*
لبامو از روی لباش برداشتمو درز چشمامو باز کردم.
به صورت خواب الودش نگاه کردمو گفتم:نایل... خواهش میکنم شیر نیکلاسو هلن و انا رو اماده کن...تا من جاشونو عوض میکنم
یکم ناله کردو گفت:وای ... لیلی...
خندیمو گفتم:خودت گفتی مهد کودک... مهد کودکم یهو با هم میاد... حالا پاشو... صبحه من باید برم بیمارستان... توام کار داریا...
هلش دادمو گفتم :پاشوووو...
پتو رو بیشتر دور خودش پیچید جوری که فقط چشماش معلوم بوذ بهم یه چشم غره رفت که مثلا چرا هلش دادمو بعد یهو مظلوم شدو گفت:نهههه لیلیییی... این رختخواب به من نیاز داره....
بلند خندیدمو توی تخت نشستمو...چشمامو مالوندمو از تخت بلند شدم...
اون همین الانشم دوباره خوابش برده بود...یه قیافه ی مهربونش نکاه کردمو رفتم سراغ بچه ها...
طبق معمول نیکلاس بیدار شده بودو پتوشو کرده بود توی دهنشو میخوردش...
از توی تختش در اوردمشو چند تا ماچ ابدارش کردمو گفتم:نیک من... جیگر مامان... تو چرا اینقد اخه سحر خیزی مامان جونم... خب بخواببب...
صورت تپلیش داشت دیوونه ام میکرد... چشمای ابیش...دوباره ماچش کردم... جاشو عوض کردمو قبل از این که اون دوتا تنبل خانوم بیدار شن شیرشو اماده کردم...صدای زنگ در اومد...رفتم پایین و درو باز کردم...هری بود... انگاار فرشته دیدم...
_وای هری... عاشقتم... اومدی...!
تندی اومد توی خونه و گفت:کجان...!?
_مرسی واقعا... سلام... صبحمم بخیر... !
خندیدو گفت:باشه ... باشه... میگم کجان... !?
_تختشون... نیک بیداره... میخواستم بهش شیشه شیرشو بدم...
با هم رفتیم بالا... هلنو انا هم بیدار شده بودنو دوتایی گریه میکردن و این نیک و ترسونده بودو اونم به گریه انداخته بود...
هری تند و سریع هلن و انا رو گرفت بغل و یکم تکونشون داد و باهاشون حرف زد و این ارومشون کرد... منم سریع شیشه ی شیرو گذاشتم توی دهن نیک که اینم اونو اروم کرد...
داشتم کم کم از دست نایل عصبانی میشدم که نمیومد کمک کنه که با قیافه خواب الود اومد تو و رفت سمت هری و هلنو ازش گرفت و گفت :امروز هلن ماله من...
_هلن همیشه ماله توه...
خندیدم ... اون عاشق هلن بود... نه که بقیه رو مثلا کنار دوست داشته باشه نه... هلن فقط اونو یاد هلن کوچولو مینداخت ...کسی که خیلی برای ما عزیز بود... انا هم همین طور... دختر مهربونی که عاشق هری و لویی بود و حالا هری هم اونو انا رو بیشتر دوست داشت... و من و نیکلاس... هدیه ای که مطمئنم خدا بهم داد تا دیگه حتی ذره ای دلتنگش نشم... ! وقتی بچه ها تمیز و مرتب و سیر شده بودن گذاشتیمشون توی تختو رفتیم پایین تا صبحونه بخوریم... وقت صبحونه... لویی هم رسید ...
با کنایه بهش گفتم:حداقل بیا تظاهر کن توام داری یه کمکی میکنی به ما...
اونم که کم نمیاره...
_همین که هری میاد کافیه... سه تا که بیشتر نیستن... هستن...!? من میتونم از نایل مراقبت کنم اگه میخوایید...
مایل زد پشتشو گفت:خفه بابا... گشاد خان...
این مکالمه ی هر روز صبح ما بود ... خیلی خوشحال بودم که هری و لویی همسایه ی مان تا هری بهم کمک کنه و لویی هم با نایل دیوونه بازی در بیارنو من بخندم...
تلفن زنگ زد
برداشتم و گفتم:کیه!?
_لیلی... سلام
_سوفیا چرا صدات گرفته!?
_سرما خوردیم...
_سه تایی!?
_اره...
_ای وای...
_منو لیام نمیاییم بیمارستان امروز ... باید بمونیم خونه تا هم خودمون بهتر شیم هم از امیلی مراقبت کنیم...!
_باشه... مواظب باشید...دارو و سوپو... خودت بلدی دیگه... مواظبت کنید!
_باشه ...باشه...!
گوشی رو قطع کردمو به نایل گفتم:من.باید حاضر بشم برم... تو میمونی تا پرستار بیاد!?
_آره... تو برو...!
رفتم جلو بوسیدمش و رفتم بالا... سریع اماده شدمو رفتم بالای سر بچه ها و سه تاشونو بوسیدمو گفتم:عاشقتونم... هر سه تاتون...
رفتم پایین ...توی پله ها نایل داشت میرفت بالا تا اماده بشه گرفتتم و به دیوار تکیه ام داد و اروم و پر حرارت منو بوسید وقتی سرشو برد عقب تند گفتم:عاشقتم...
خندید و گفت:من بیشتر...
بینیشو به بینیم زدو گفت :میری بیمارستان به پدر و مادرت سلام برسون تندی بوسیدمشو گفتم:حتما...
از بغلش در اومدمو گفتم:خداحافظ ...شب میبینمت.
از پله ها اومدم پایین .
هری و لویی رو سمبل نشسته بودن پ لویی این وقت صبح داشت با کنترل تلویزیون بازی میکردو هری هم موز میخورد از پشت رفتم بالا سرشون و دست توی موهای لویی و هری کشیدمو گفتم:شما هم مثل بچه های منید... عاشقتونم...
بلند بلند خندیدمو بدون این که منتظر غر غرای لویی بمونم از در زدم بیرون.
خانواده ی خوشبخت من الان همه چی داشت که از همه مهم تر خنده بود...حالا ما خنده داشتیم...که سخت به دست اومد... اما وقتی به دست اومد... جنگیدیم تا هرگز از دستش ندیم...
حالا دیگه من ناراحت (بلو) نیستم من سبز سبزم پر از زندگی...!
.
.
(پایان)
___________________
.
.
.
خیلی ممنونم... از همه کسایی که خوندن... رای دادن و کامنت گذاشتن خیلیییییی ممنونم... میدونم منظم نبودم ولی خب بالاخره گذاشتمش و امیدوارم خوشتون اومده باشه
این اولین فن فیک من برای نایل بود پس... خوبی یا بدی ای اگه دیدید دیگه روم به دیوار!;)
اگه دوست داشتید کارمو منو فالو کنید و به دوستاتون این فن فیکو معرفی کنید.
.
دوست دار شما
خورشید
.
.
Tnxxxxxx
.
.
.
.
.
.
Plz Comment & Vote:***
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

BLUE...ME(Niall Horan AU)Where stories live. Discover now