به اصرار زیاد پدرم قبول کردم بالاخره برگردم دانشگاه و بیمارستان...
پدرم قول داد که صحبت کنه و ببرتم بیمارستان خودشون تا دیگه مجبور نباشم جایی باشم که با نیکلاس خاطره داشتم...
پدر و مادرم هم پزشک بودن و هر دو سال ها بود که تو یه بیمارستان کار میکردن...!
بالاخره دوشنبه اول هفته رسید و من بخاطر قولم دوباره قرار بود شروع کنم به زندگی...
اما این شروع نبود... این فقط حرکت یک جسد بود...
من فقط یه زامبی بودم که میخواست تظاهر کنه زنده است!
صبح با زنگ در از خواب بیدار شدم... حدس زدم باید پدرم باشه که برای بردنم سراغم اومده... فکرشم نمیکردم که لیام پشت در باشه...
_سلام...
بدون این که منتظر جواب من باشه زدتم کنارو وارد شد... یه نگاه به خونه انداخت و گفت:خب... فک کنم حق با سوفیاست... این گند فقط توسط که خدمتکار خوب جمع میشه... کار من نیست!
به سمتم برگشتو در ادامه ی حرفش گفت:حالا لطفا اون تن لشو ببر حموم لیلی... باید بریم دانشگاه...
بالاخره امونم داد که حرف بزنم:لیام...
به سمتم اومد و محکم بغلم کرد...
یکی از دستاشو گذاشت رو سرمو به خودش فشار دادو گفت: نمیدونی چقد نگرانت بودم دختره ی دیوونه... داشتی منم دیوونه میکردی!حالت خوبه!?
چی باید میگفتم... بغض گلومو گرفته بود... دستامو اروم دورش حلقه کردمو گفتم:دلم برات تنگ شده بود...
_جواب ندادی... حالت خوبه...!?
بغض گلومو خفه کردم و با صدای گرفته گفتم:خوبم...
آنقدر دروغم واضح بود که لیام گفت:میدونم حالت خوب نیست ... اما بدون من کنارتم...! خوب...!? منو سوفیا همیشه برای تو اماده ایم...! قول میدم...
_هیچ وقت قولی نده که نتونی بهش عمل کنی لیام...
_تو منو نمیشناسی مگه ...!
هیچی نگفتم و گذاشتم لیام بهم ارامش بده... یکم که گذشت منو از خودش جدا کردو گفت:لیلی ...!?داره از موهات روغن میچکه... بدو حموم...
دستمو گرفت و بردتم سمت حموم و هلم داد تو درو بستو از پشت در بهم گفت:باید بوی گل بدی وقتس برگشتی... فهمیدی کثافت بو گندو...!? خوب خودتو بشور...
خواستم از حرکاتش لبخند بزنم... اما بغضم ترکید و اشکام ریختن... رفتم سمت دوش و ابو روی خودم باز کردمو سعی کردم با این آب دردمم بشورم... اما نمیشد...
بالاخره دل کندمو از حموم بیرون اومدم... لباس ساده ی مشکی پوشیدمو موهای خیسمو به زحمت شونه زدمو بهش یه کش بستم تا مزاحمم نشه و از اتاق اومدم بیرون...
لیام بیرون توی هال سعی داشت مرتب کنه چیزا رو ولی زندگی من قرار نیست مرتب شه...
_من حاضرم بریم...
_بهم نگاه کردو گفت:موهاتو خشک نکردی...!?
_خشک میشه خودش...
_بیرون سرده ... سرما میخوری...
_بخورم...
_خب بعدش میم...
لباش قفل شدو بقیه شو نگفت ...
سرمو انداختم پایینو گفتم:بعدشم میمیرم و راحت میشم... چه ایده ال... بریم من خوبم...
اروم و شمرده گفت:چیزی نمیخوری!?
_نه نمیتونم...
_خیلی ضعیف شدی...
_خوبم... بریم لیام... اینقد ازم حرف نکش...
پیش خودم گفتم دیگه باهاش حرف نمیزنم... اونوقت راحتترم...!
از کمد جلو در کاپشنمو پوشیدمو رفتم بیرون...
لیامم پشت سرم از خونه اومد بیرون و رفتیم به سمت دانشگاه...
تا خود دانشگاه با لیام حرف نزدم ... اونم حرف نزد ... فک کنم به مخش رسیده بود که باید منو رها کنه و من هرگز لیلیه قدیمی نمیشم...وقتی رسیدیم دانشگاه سرمو انداختم پایین و بدون هیچ صدایی رو یه صندلی ته کلاس نشستم ... خوشبختانه کسی سمتم نیومد تا حرفی بزنه... حتی میزنم لیام همه رو توجیه کرده باشه...
استاد اومد و کلاس شروع شد... اصلا نمیتونستم گوش بدم و به جاش شروع کردم به جوییدن ناخن هام... ناخن هامو تا ته ته خورده بودم اما باز داشتم باهاشون ور میرفتم و برام مهم نبود اینجا کلاسه و استاد و بچه ها میتونن منو ببینن و این حرکتم چقدر زشته ... فقط بی توجه ناخن هامو میخوردم ...
بالاخره کلاس تموم شد ... کاپشنمو دوباره پوشیدمو به سمت بیرون دانشگاه رفتم... باید بعد کلاس میرفتم بیمارستان ... خوبیه این بود که بیمارستان جدید نزدیک دانشگاه بود واسه همین پیاده راه افتادم... کم کم باد سرد داشت کار خودشو میکرد و سرمو درد اورده بود... کلاه کاپشنمو کشیدم رو سرمو تا باد سر دردمو بیشتر نکنه ...چون اونوقت عصبی میشدم و نمیتونستم توی بیمارستان بمونم...
به بیمارستان که رسیدم بع سمت اتاق پدرم رفتم... پدرم تا منو دید دستمو گرفت و بردتم پیش دکتری به نام دکتر اسمیت و بهش منو معرفی کرد و به قول خودش منو به دستان قدرتمند دکتر اسمیت سپرد و رفت تا به مریض هاش برسه... دکتر اسمیت که یه دکتر 40 ساله بود چند بار به قیافه ی من با اون کاپشنو کلاهش که سفت زیر گلوم بسته بودمش کردو گفت:شنیدم شاگرد اول بودی ها!?
_درسته... بودم... اما الان نیستم...
_یه شاگرد اول شاگرد اوله ... زود راهتو پیدا میکنی دوباره دختر خوب...
_من اینجا به عنوان پزشک اومدم نه یه دختر پس اگه لطف کنید زودتر بهم بگید باید چکار کنمو شیفتامو برنامه هام چیه!
میدونستم دارم بی ادبی کاملو انجام میدم... ولی مهم نبود... !
_اوه... تو برنامه ات از امروز ... یعنی همین الان شروع میشه... ! چون از برنامه ات عقب افتادی تا فردا صبح اینجا شیفتی...
خواستم اعتراض کنم ولی خب من که کاری برای خونه نداشتم که احتیاج به رفتن داشته باشم... من حتی نمیتونستم بخوابم... در واقع هیچ مشکلی نبود برای موندنم به جز اینکه من دوست نداشتم ریخت کسی رو ببینم...!
_باشه... کجا باید لباس عوض کنم!
_دنبالم بیا...
دنبالش راه افتادمو رفتم به اتاق استراحت به روپوش سفید بهم دادو گفت:زود حاضر شو... باید بری اورژانس
_من!?
_نه پس من...سریع...
_ولی این کار برای سال آخری هاست...انترن ها...
_باشه... مهم نیست... میری تو اورژانس
مخالفت دیگه ای نکردم... کاپشنمو در اوردمو روش روپوشمو پوشیدم... خواستم برم که گفت:لطفا یه دست به موهات بکش ... اصلا خوب نیست ظاهرت نامرتب باشه...
_خیلی خب...
کش موهامو باز کردمو دوباره بستمش.
_اجازه هست برم...
_برو... یادت نره خودتو به اورژانس معرفی کنی...
بی حرف از کنارش رد شدمو توی بیمارستان راه افتادم تا به اورژانس برسم... سرمو پایین گرفته بودمو خط قرمز کف زمین رو که مسیر اورژانسو نشون میداد دنبال میکردم که خوردم به یه دیوار نرم ...
سرمو گرفتم بالا... یه پسر چاق جلوم بود...اینقد چاق که باعث تعجبم شد...
یه لبخند گشاد زدو گفت:ببخشید
همین طور نگاهش کردم و وقتی خواستم چشمامو ازش بگیرم و رد بشم چشمام رنگ ابی آشنایی رو دید . یکم بیشتر نگاهش کردمو بعد به خودم گفتم" ابیه دریای من کجا و ابی این پسرک چاق کجا... "
بی تفاوت چشمامو چرخوندمو از کنارش رد شدم تا به اورژانس برسم!
أنت تقرأ
BLUE...ME(Niall Horan AU)
أدب الهواة***همه چیز اینجوری شروع شد: "با من ازدواج میکنی!?"**** فن فیک ساخته و پرداخته خودم ... نه کپی ...نه ترجمه. "نایل هوران" در نقش :نایل هوران "لیلی کالینز" در نقش :لیلی کالینز "نیکلاس هولت" در نقش :نیکلاس هولت ********* امیدوارم دوست داشته باشید.