لباش روی لبامه و من نمیدونم چه حسی دارم... شاید اصلا حسی ندارم... اما تمام خون بدنم به مغزم هجوم اوردنو سلول های مغزم گیج و مبهوت شدنو نمیدونن باید با این هجوم از خون چکار کنن...
نفسم بند اومده اما ...
لباشو از رو لبام برداشتو سرشو برد عقب و به صورت گیج من نگاه کرد و گفت:ببخشید...
هیچی نگفتم... اما نایل مثل دیوونه ها شروع کرد به تند تند حرف زدن... انگار میخواد با تند تند حرف زدن فکر خودشو از اتفاقی که افتاده دور کنه... پشت سر هم حرفای بی معنی میزدو میخندید... اینجوری دیدنش عصبی و نگرانم میکرد
_نایل...
متوقف نشدو ادامه داد...
_نایل...
داشت از چیزی میگفت که من حتی زحمت گوش دادن بهش رو هم به خودم نمیدادم چون میدونستم داره اراجیف میگه...
هر جی بیشتر حرف میزد ...من بیشتر میترسیدم...
هر چی بیشتر میخندید... من بیشتر دلم میخواست ارومش کنم
دستمو گذاشتم رو دهنش و با عصبانیت گفتم:خفه شو...
با چشمای ابیش مظلوم نگاهم کرد... به موهای بورش نگاه کردم... یه لبخند زدمو دستمو با شیطنت کردم توشون ... این باعث شد اخم کنه...
_وقتی حرف نمیزنی بیشتر میشه تحملت کرد
هنوز دستم رو دهنش بود... یه لبخند زدمو اروم دستمو از روی دهنش برداشتم ... جای لباش روی دستم بهم حس عجیبی داده بود... دستمو مشت کردمو ناخن هامو فشار دادم توی دستم تا اروم باشم
اما نایل نمیذاشت... یه حس توی اون چشمای لعنتی بود که نمیذاشت اروم باشم... هر چی بیشتر ناخن هامو توی دستم فشار میدادم بیشتر حس میکردم چقدر جای لبای نایل روی دستم عجیبه...
این حس احمقانه داشت منو اذیت میکرد... بی هوا از جام بلند شدم و گفتم:من میرم دستشویی...
و بدون لحظه ای مکث رفتم سمت دستشویی...
.
خودمو توی اینه نگاه کردم... به دستم که جای ناخن هام روش مونده بود نگاه کردم ... دستمو بردم زیر شیر آب سرد ... گذاشتم دستم سرد شه... اما انگار آب سرد روی ماهیتابه ی داغ بریزی... حس میکردم دستم جز میزنه ... با اون یکی دستم باز دستمو زیر آب ماساژ دادم...
من چم شده... دستمو پر آب کردم و پاشیدم به تصویر خودم توی اینه و گفتم:خفه شو...
من حتی چیزی به خودم هم نمیگفتم اما میخواستم یه چیزیو توی وجودم خفه کنم.... نمیدونم چیه... ولی اگه من اونو خفه نکنم... اون منو خفه میکنه...
من از امروز صبح تا حالا خیلی تغییر کردم... وقتی صبح از خواب بیدار شدم هرگز فکر نمیکردم شب حالم اینطوری باشه... اینقدر متفاوت... دنیای من به همون سرعتی که سیاه شد داره رنگ میگیره و این منو میترسونه...
شیر ابو بستم... باز به خودم توی اینه نگاه کردم...
این نگاه اولین نگاه واقعیه من بعد از مدت ها به خودم بود...
زیر چشمام گود شده بودن و سیاهی میکردن... رنگ پوستم به زردی و.مریضی میزدو چشمام قرمز بودن.... به شدت لاغر شده بودم ...
دستمو روی پوست صورتم کشیدم... من خیلی تغییر کرده بودم... موهای کوتاهم داشتن بلند میشدن... نه اونقدر بلند ... اما خب موهام تا شونه هام رسیدن... ! بدنم لاغری زیادشو نشون میده که به نظر خودم حال بهم زنه...
باید برمیگشتم پیش نایل... حتما تا الان فکر کرده فرار کردم... دوباره آخرین نگاهو کردمو زیر لب گفتم... چندش اوره!
_چی!?
بخاطر صدا از جام پریدم... توی اینه نگاه کردم... نایل بود... برگشتم...
دوباره تکرار کرد:چی چندشه!?
حس کردم اگه ساکت بمونم به خودش میگیره ...واسه همین گفتم :خودم....
_چی!?تو...!?
_آره...
اومد سمتم...
_تو فوقالعاده ای...
_دروغ میگی!
_باور کن...
یه پوزخند زدمو گفتم:باشه تو راست میگی...
دستمو گرفت... تعجب کردم...
دستمو اورد بالا و گذاشت رو قلبش...
_نگاه کن ... این حال منه وقتی تو رو میبینم ... تو فوقالعاده ای...
قلبش تند میزد... جوری میزد که حس میکردم ممکنه بزنه بیرون
نمیدونم از اون قلبش چی بهم منتقل شد که دستمو از روی قلبش کشیدمو مثل یه دیوونه بوسیدمش... حالا انگار میتونم حس کنم... حس گرما ... حس سبک شدن... اما ... اشکام شروع مرد به ریختن...اشکام بوسه مونو شور کرده بود...
دستاشو گذاشت رو کمرمو فشارم داد به خودش... یه چیزی توی دلم تکون خورد... دستامو توی موهاش کرده بودم و با ولع لباشو میخوردم و نایل هم جوابمو میداد... نایل بدنشو به عقب میبرد و منو بیشتر به خودش فشار میداد اونقد که پاهام از زمین کنده شده بود ... انقد درد توی سینه ام بود که انگار میخواستم بمیرم و خودمو توی اشک هام غرق کنم...لباشو از لبام جدا کرد تا هر دو بتونیم نفس بکشیم تند و عمیق نفس میکشیدیم و من هنوز توی هوا و توی بغل نایل بودم ...پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و گفت:مسخره است...
من هیچی نمیگفتم و فقط گریه میکردم...
_میدونی چی مسخره است...!?
همون طور که سرم به پیشونیش چسبده بود سرمو تکون دادم که یعنی نه نمیدونم
_این مسخره است که حتی وقتی اینطوری گریه میکنی قشنگ تر میشی و دلم میخواد سفت تر بگیرمت که هرگز نری...
آروم و با ارامش خندید
دستامو که تا الان دور گردنش بودو بار کردم تا اینطوری نایل منو بزاره پایین ... اما این کارو نکرد و من بین اشکام گفتم:میشه بیام پایین...!?
_نه... همین جا جات خوبه!?
با حالت التماس گفتم:نایل...
این حالت جواب دادو گذاشتتم زمین... سرمو به سینه اش فشار دادمو تمام فکرهایی که توی مغزم داشتمو در عرض یه ثانیه مرور کردم...
سرمو از سینه اش جدا کردمو اولین فکری که به ذهنم رسید و به زبون اوردم
_بیا فقط دوست باشیم...
_چی!?
با شدت منو از خودش جدا کرد...
پایینو نگاه میکردم...
_چی گفتی...!?
_بیا فقط دوست باشیم...
_فاک... لیلی... نمیفهمم...
خودمو کشیدم عقب و سرمو گرفتم بالا و با تمام قدرتی که داشتم بهش گفتم:بیا دوست باشیم...
_پس ... پس این چی بود!?اینی که الان داشتیم...!?
_یه بوسه برای یه دوست...
دستاشو عصبی کرد تو موهاش و گفت:فاک یو لیلی... یه دوست زبونشو تو دهن دوستش فرو نمیکنه... میکنه!?
_از این به بعد دیگه نمیکنه...
ساکت شد... هیچی نگفت... انگار زبونش بند اومده...
خیلی اروم تر و ساده تر از چیزی که فک میکردم گفت:خیلی خب... اشتباه بود... بریم!?
_کجا!?
_سفارش دادم... دوستا باهم مشروب میخورن...
نمیخواستم ولی رد نکردم...یعنی ترسیدم که رد کنم
_باشه...
دنبالش راه افتادمو رفتم بیرون...
نشستیم سر میز و همون موقع سفارشمون اومد... بدون این که بخوام بپرسم این چیه لیوانو برداشتمو ازش خوردم... طعم خوبی میداد...
توی سکوت تمام لیوانامونو تموم کردیم...
نایل بهم نگاه کردو گفت:بریم... میرسونمت...
_خودم میرم...
_من دوستتم و بهت میگم نباید این وقت شب تنها جایی بری...
بازم از کارت دوستی استفاده کرد...
از بار زدیم بیرون... خواستم برم سمت ماشین که وایستاد کنار خیابون تا تاکسی بگیره...
_چرا تاکسی!?
_اون نوشیدنی الکل داشت ... نمیتونم رانندگی کنم...
یه تاکسی گرفت و درو باز کرد ...
_بشین...
_مرسی...
رفتم تا سوار شم ... وقتی میشستم یه نکاه بهش کردمو گفتم:
_نایل ... من خودم میرم...
_حتی فکرشم نکن...برو کنار...
نمیدونم چرا ولی لحن دستوریش نمیذاره نه بگم... کامل سوار شدم و رفتم اون سر صندلی عقب نشستم تا نایل هم سوار شه...
سوار شدو به راننده گفت:بریم ...
_کجا...!?
نایل بهم نگاه کرد که بگم کجا!
_اوه.. آه.. خیابون کینگ
ماشین راه افتاد...دیگه سکوت بودو سکوت!
وقتی رسیدیم از در طرف خودم پیاده شدم و خواستم خداحافظی کنم که دیدم نایل هم پیاده شده و داره کرایه میده... چیزی نگفتم تا تاکسی رفت... وقتی رفت بهش نگاه کردم...
_خونت کدومه!?
تمام افکار عالم به ذهنم هجوم بردن... الان چه غلطی بکنم!
____________
Tnx:*
Comment & Vote. :*
YOU ARE READING
BLUE...ME(Niall Horan AU)
Fanfiction***همه چیز اینجوری شروع شد: "با من ازدواج میکنی!?"**** فن فیک ساخته و پرداخته خودم ... نه کپی ...نه ترجمه. "نایل هوران" در نقش :نایل هوران "لیلی کالینز" در نقش :لیلی کالینز "نیکلاس هولت" در نقش :نیکلاس هولت ********* امیدوارم دوست داشته باشید.