تا پیرزنه رفت بیرون یه نیشگون از پهلوش گرفتم که چنان پرشی کرد که گفتم الان اسانسور بندش پاره میشه و سقوطمون حتمیه...بعد اون نیشگون هم بیخیال نبود و همچنان میخندید
رسیدیم پارکینگ و دستمو گرفتو رفتنم سمت ماشین ...
*
_بیا اینا رو برات خریدم...تند بپوش گشنمه!
ساک و ازش قاپیدمو از وسط ماشین رفتم صندلی عقب که هم جام بیشتر باشه... هم اینکه دید نداشته باشه...!!!
ساک و باز کردم...
اولین چیزی که در اوردم یه ست قرمز شورت و سوتین بود برای یه لحظه اونا رو توی دستم گرفتم و بهشون نگاه کردم ... یعنی اخه نایل باخودش چی فک کرده... من!? لامبادااا!?!! توری!?!
اونارو انداختم روی صندلی و با همون دستم از پشت زدم توی سرش...
_اخ...
_کوفته قلقلی...
برگشت عقب و نگاه کرد و گفت :چیه!?!
اونارو گرفتم جلو صورتشو گفتم:اینا چیه!?!
نیشش تا بناگوش باز شد...
_لباس زیر...
_اها...این اخه... به من میاد... این اخه خیلی ...
_خیلی چی!?
_خیلی ... چمیدونم...
_وقتی عصبی میشی خیلی جذاب میشی.
یهو اون دوتا رو از دستم قاپیدو گفت:اینارو برای خودم خریدم... میخوام شب جلوت بپوشم دلبری.کنم!
قیافه ام کج شد و گفتم:وای... مرد رویاهای من...
این کافی بود تا هر دو مثل بمب بترکیم از خنده
_جون من بپپششون لیلی...
_من میخوام بدونم این پوشیدنو نپوشیدنش تفاوتی داره ایا!?!
_نه...
_متشکرم ...دیگه سوالی ندارم
خندیدمو دوباره از دستش گرفتم...
ترجیح دادم دلمو خوش کنم که چیزای خوب در راهن...
یه لباس خواب...!?
دندونامو بهم فشار دادمو گفتم:نایل...
_بله!?!
_اینا چیه اخه!?! مطمئنی برای رستوران چیزی خریدی!?
خندید و گفت :برگرد شاید یه چیزایی پیدا کنی
خنده ام گرفته و نمیتونم هیچ جوره در مقابلش خودمو کنترل کنمو نخندم...
کیسه ی بعدی رو از ساک کشیدم بیرون و خداروشکر این یکی یه شلوار کشی قرمز قرمز بود! یکم باز خنده ام.گرفت ... نایل حتما یه وسواسی نسبت به این رنگ قرمز داره شلوار و شوق و ذوق مارکاشو کندم و بعد از پوشیدن لباس زیر جدیدم که اصلا بهش عادت نداشتم شلوارو پام کردم
الان هم برای بیرون رفتن به اندازه ی کافی اوکی بودم... تی شرت سفید و گشاد نایل روی این شلوار به نظر جذاب میومد...
_نایل!?
_هوم!?
_برگرد...
سرشو برگردوند و نگام کرد:بله!?
_به نظرت همین طوری اوکیه!?
_اوه... اره... جذابه...
یه نگاه به پاهام کرد
_کفشات و ببینم!?
با تعجب بهش کفشای تخت مشکیمو نشون دادم و گفتم:ایناهاش...
_عالیه...
_برات لوازم ارایشم خریدم اگه میخوای!
توی ساک گشتم و یه کیف پیدا کردم که توش چند تا چیز اصلی پیدا میشد
از اون وسط دوباره برگشتم جلو و اینه جلو ی ماشینو نگاه کردم ... چیز زیادی لازم نبود ... فقط محض بهتر شدن یکم ریمل زدم و رژ... این دفعه برام خیلی عجیب نبود که رنگ رژ هم قرمز بود! وقتی اماده بودم گفتم:خب... حله بریم...!
برگشتم نگاهش کردم که دیدم با جذاب ترین نگاه ممکن داره بهم نگاه میکنه ...یه لبخند زدم و گفتم:چطوره!?
_عالی...
_سوتین نپوشیدم بد نیست !?
یه نگاه به سینه هام کردو گفت:نه لباسه اینقد گشاده که هیچی معلوم نیست...
_نه دیگه اونقدرا هم گشاد نیست این...
_خب پس تو هیچی نداری ... چون من چیزی نمیبینم...
با مشت کوبیدم به دستش که زد زیر خنده...
_نه... خیلی هم داری... شوخی کردم!
زبونمو براش در اوردمو کیف ارایشو پرت کردم صندلی عقب
_بی مزه... من گشنمه!
اومد جلو و روی گونه امو بوس کردو گفت:خیلی خوشگل شدی!
_بودم...
خندید ...ماشینو روشن کردو راه افتاد... زیاد طول نکشید که توی رستوران بودیم!
روی صندلی نشستیم وشروع کردیم به حرف زدن...
_خب
_خب!?
همین طور که به منو نگاه میکرد گفت:چی بخوریم حالا!? غذا رو یا لیلی رو!
یه لبخند تحویلش دادمو گفتم:من که گشنمه...غذا میخوام!
گارسون اومد و ما سفارش دادیم.
صدایی از پشتم اومد:لیلی!?!
برگشتم ...
بدون فکر از جام بلند شدم ... اونم بلند شد و اومد سمتم
_اوه... لیلی... خودتی!?
نمیتونم حتی حرف بزنم
به سمتم اومدو محکم بغلم گرفت
_نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم... انگار دارم دوباره نیکلاسمو میبینم...!
منو از خودش جدا کردو دستشو کشید روی سرم
_هیچ تغییری نکردی!
بهم لبخند زد... اشک توی چشماش جمع شد و گفت:همیشه آرزو داشتم عروسی تک پسرمو ببینم اما ...
انگار قلبم داره چنگ میخوره... دلم میخواد بالا بیارم... بمیرم...!! دوباره دست کشید روی صورتم...
_کاش نیکلاس بود .
نمیتونم بگم آره ای کاش بود...چون نمیدونم... چون الان...
_لیلی... حتما خیلی بهت سخت گذشته ها!?!
دهنم و باز میکنم تا حرف بزنم... اما نمیتونم
_بزار از غصه ها بیاییم بیرون... با این که وقتی حتی برای تشیع جنازه ی نیکلاس هم نیومدی فک میکردم تا آخر عمرم ازت متنفر میمونم... ولی وقتی فهمیدم چقد داری خودتو عذاب میدی دلم نرم شد ...
صدای نایل اومد
_لیلی...!?
اومد کنارم وایستادو دستشو دور شونه ام گرفت و به سمت من گفت:نمیخوای معرفی کنی!?
دهنم خشک شده بود و قلبم تند تند میزد...
با لرزش واضح صدام گفتم:خانم هولت ...مادر ... مادر نیکلاس...
و بعد با دستم به سمت نایل اشاره کردمو گفتم:ایشون هم... نایل... هستن
لبخند مادر نیکلاس از روی صورتش محو شده بود... دیگه هیچ حس مهربونی و دلسوزی ای که چند ثانیه پیش توی چشماش بود دیگه نبود...
نایل دستشو به سمتش دراز کردو گفت:خوشبختم...
با سردی واضح گفت:همچنین...
مادر نیکلاس بهم نگاه کردو گفت: عزیزم... مزاحم اوقات خوشت نمیشم... امیدوارم بتونم جشن عروسیت شرکت کنم...
چی اون چی میگفت... جشن عروسی رو از کجاش اورد... و تازه... اون جوری اینو گفت که انگار ترجیح میداد بگه امیدوارم توی مراسم ختمت بتونم شرکت کنم... که اونم نمیکنم چون تو توی مراسم ختم پسرم نبودی...
اون نگاه... اون لحن... اون حسش مثل یه فحش بود... حسش مثل یه سیلی محکم بود که حس کردم زیر پامو خالی کرد...
هیچ کاری نتونستم بکنم من فقط شاهد این بودم که اون با یه لبخند پر از نفرت از پیش ما رفت و من کوچکترین واکنشهای نتونستم نشون بدم...
نایل سرشو اورد در گوشمو گفت:لیلی... خوبی!?
خودمو ار بغلش کشیدم بیرون و از رستوران زدم بیرون... اون حق نداشت با من اونطوری کنه... من بیشتر از چیزی که باید، زجر کشیده بودم... و الان... الان ... برای یه لحظه... برای یه لحظه ی کوچیک فکر کردم اشکال نداره اگه بخوام دوباره شاد باشم...!!فقط برای یه لحظه فک کردم... اشکال نداره !
_________________
.
.
Tnxxxxx
.
.
.
Plz Comment & Vote
.
.
YOU ARE READING
BLUE...ME(Niall Horan AU)
Fanfiction***همه چیز اینجوری شروع شد: "با من ازدواج میکنی!?"**** فن فیک ساخته و پرداخته خودم ... نه کپی ...نه ترجمه. "نایل هوران" در نقش :نایل هوران "لیلی کالینز" در نقش :لیلی کالینز "نیکلاس هولت" در نقش :نیکلاس هولت ********* امیدوارم دوست داشته باشید.