Friends Or More? 4

1.2K 137 142
                                    

چان روی موتور تمیز و براقش نشست...
بنگچان : یه نخم به من بده...
هیونجین پاکتو سمتش گرفت...با فندک طلاییش سیگار جفتشونو روشن کرد...
هیونجین پوک عمیقی زد و دودشو با لذت خاصی توی هوا پخش کرد... چشماشو بست و توی خلسه ی ارامش بخشی برای خودش غرق شد...
به موتور خودش که کنار موتور چان بود تکیه داد... مدل R nine T رنگ دودی و مشکی...
هیونجین : هممممم...
چان به چهره ی غرق در لذت و ارامش پسر نگاه کرد و پوکی به سیگارش زد...
بنگچان : من هیچوقت این ساعت فاکی صبح نمی‌کشیدم ولی توعه لعنتی کاری کردی الان 6 ماهه باید هرروز صبح بکشم...
هیونجین تکخندی زد و یه دستشو توی جیب شلوار جذبش کرد... استایل تماما مشکی شامل یه رکابی جذب مشکی که روش یه کت کوتاه چرم پوشیده... و موهایی که نامرتب با کش بسته...
هیونجین : قبول کن اگه بمب نبود هیچوقت به کشیدن توی این ساعت فاکی عادت نمیکردی... این لعنتی که برای من مثل صبحونس...
چان پوزخندی با یاداوری خاطره ای زد...
بنگچان : یه روز نکشیدی چون تموم کرده بودی... بعدش منو پاره کردی و شبشم خبر رسید باعث خونریزی سوراخ یه بدبختی شدی که مجبور شدم از اونروز مطمئن شم همیشه یه پاکت کوفتی تو خونه باشه تا اونجوری رم نکنی...

لبخند هیونجین با یاداوری اون خاطره از بین رفت...
خودشم میدونست ادم عصبی و پرخاشگریه اما... نه درمقابل همه... فقط میدونست زمان بخصوصی نداره و فقط پیش میاد...

کلافه سیگارو روی زمین انداخت که...

فلیکس : اوکی اومدم بریم...

هیونجین با شنیدن صداش... ناخودآگاه نیشخندی زد و برگشت سمتش... و لعنت...
میتونست قسم بخوره از خیلی دخترای یونیورسیتی و بار جذاب و در عین حال کیوته...
اون شلوار جین زاپ دار تیره با تیشرت قرمز و کوتاهی که روش یه سوییشرت مشکی پوشیده و سوییشرت از شونه هاش پایین افتاده و فقط روی بازوهاشه... و چشمایی که کمی میکاپ میشن تا گیرا تر به نظر برسن و صبر هیونجینو کمتر کنن...

بنگچان : چه عجب تشریف اوردین... دیر برسیم و استاد بخواد یه زری بزنه خودت باید جوابشو بدی...
فلیکس چشمی چرخوند و بهشون نزدیک شد...
فلیکس : خب حالا... 5 دقیقه وایسادی نمردی چان...
پسر دستشو جلو برد با انگشتش ضربه ای به سیگار بین لبای چان زد که اونورتر پرت شد...
چان بی توجه به حرکت فلیکس لب زد...
بنگچان : با من میای یا هیونجین؟

از روابط بین فلیکس و هیونجین اگاه بود فقط میخواست جواب فلیکسو بشنوه یا اذیتش کنه...
اما درون فلیکس یه حس دیگه ای وجود داشت... چیزی بین کنجکاوی و انگیزه... یه اتیش کوچیک که درونت ناخودآگاه روشن میشه و ترغیبت میکنه...
یه حس جدید و سرگرم کننده برای فلیکس...
نیم نگاه عادی ای به هیونجین انداخت که با چشمای براق و منتظر و اون نیشخند خاص روبه رو شد...
فلیکس ابرویی بالا انداخت و خنثی روبه هیونجین لب زد...
فلیکس : مطمئن نیستم که به کشتنم بده یا نه...
نیشخند هیونجین پررنگ تر شد...
هیونجین : تا امتحانش نکنی نمیفهمی... بپر بالا کیتن...
فلیکس مکثی کرد...

Friends or more? Where stories live. Discover now