( فردا / ساعت 6 عصر)
( نوتیفیکیشن گوشی)
مینهو : من یه ربع دیگه میرسم اماده ای؟
فلیکس لبخند خفیفی زد و تایپ کرد...
فلیکس : اوکی منتظرتم... اره امادم...
گوشی رو کناری گذاشت و در حال عطر زدن به خودش بود که...
هیونجین در اتاق خودش رو باز کرد...
هیونجین : هی کیتن برای شام چ...آ...
جملش با دیدن پسر کوچیکتر که جلوی ایینه ایستاده و خودش رو اماده میکنه نصفه موند...
شلوار جین یخی با پلیور نازک سفیدی که جلوش داخل شلوارش بود و موهای لخت مشکی که دور صورتش ریختن... میکاپ کمی که چشماش رو گیرا تر نشون میده و بالم لب بلوبری که همیشه به لباش میزنه...
نفس هیونجین نه تنها بند اومد بلکه حتی تکلمش رو هم از دست داده بود و این برای شخصیت پررو و عوضی ای مثل اون بعید بود... اما...
لعنت... چجوری میتونست درمقابل این فیس و استایل کیوت عادی برخورد کنه اونم وقتی عطر لوندر همیشگیش اینجوری زیر بینیش میپیچه و دیوونش میکنه...فلیکس از سکوت ناگهانی و ادامه ندادن هیونجین متعجب شد و برگشت سمتش...
فلیکس : هیونجین چی شده؟
هیونجین از همون فاصله... با چشمای خیره و انالیز گر که جدی بودن و خشدار بودن صداش رو چندبرابر میکرد لب زد...
هیونجین : فاک... خوشگل شدی...
لب فلیکس ناخودآگاه کش اومد و به لبخندی باز شد...
فلیکس : واقعا؟ امیدوارم فقط زیاده روی نباشه...
هیونجین : کجا میری؟
خشک و با اخم خفیفی لب زد...
فلیکس کامل برگشت سمتش... با این بعد هیونجین اشنا بود و میدونست قراره چقدر مخالفت و اجبار برای نرفتن بشنوه اما فلیکس نمیخواست باهاش بحث کنه... اونم نه دم رفتن...
عادی رفت سمت در اتاق که هیونجین کنار در ایستاده بود و به دیوار تکیه زده بود...
مردمک چشماش جوری به فلیکس خیره بودن که میتونست فلیکس رو معذب کنه...فلیکس : با مینهو قرار شام دارم...
میخواست از چهارچوب در رد بشه که دست هیونجین افقی سد راهش قرار گرفت...
فلیکس برگشت و بدون اخم و واکنشی بهش نگاه کرد...
اما هیونجین برخلاف خونسردی فلیکس... با شنیدن اسم مینهو مثل هردفعه... کفری شد و این از چهره ملتهب و اخم واضح و لحن بمش مشخص بود...
هیونجین پوزخند عصبی ای زد...هیونجین : باز اون لی مینهو...
فلیکس نفسش رو بیرون داد...
فلیکس : هیونجین دوباره شروع نکن لطفا...
ESTÁS LEYENDO
Friends or more?
Fanficاین نخ های وصل و پینه شده که تکه های نامنظم و کوچک و بزرگ قلبم و روحمون رو مثل پارچه های چند رنگ شده بهم وصل میکنه گویی یک عروسک با پارچه های چهل تکه میدوزی تا دوباره مثل روز اولش بشه...اینها همون قطره های اخر برای حفظ جاذبه ی بی رحم و بی قانونی به...