نیم ساعتی میشد که بیدار شده...
توی همون نیم ساعت... تماما مشغول دید زدن فلیکس بود...
پسر کوچیکتر بخاطر رابطه ی سنگین و چندباره دیشب خسته بود و این از خواب عمیقش مشخص بود...
هیونجین بیدارش نکرده بود و اصلا قصد این رو نداشت...
چون لعنت... وقتی اینجوری بدن برهنه و ظریفش توی بغل هیونجین بود و نفسای ارومش بخاطر قرارگیری سرش روی شونه پسر به گردنش میخورد... بدن فلیکس کاملا مماس با بدنش بود و تمام انحنا و پوست نرم و لطیفش رو حس میکرد در حالی که یکی از پاهای فلیکس بین پاهاش قرار داشت... حاضر بود ساعت ها... توی همین پوزیشن داشته باشتش و مثل الان که دستش رو نوازشوار و اروم روی گودی کمر و امتدادش میکشه و به خط باسنش میرسه، تمام بدنش رو با لمساش حفظ کنه...
دست فلیکس از روی بدن و شکم هیونجین رد شده بود...
موهای لختش روی شونه و داخل گودش گردن هیونجین پخش شده بود و چندتارش روی پیشونیش ریخته بود...
مژه های بلندش... لبای وسوسه انگیزش که بخاطر بوسه های وحشیانه دیشب قرمز و متورم بودن... بدجوری برای هیونجین دلبری میکردن...
هیونجین با دستی که دور کمر فلیکس حلقه کرده بود... انگشتای رو با ملایمت و نرمی روی پوست کمر تا روی لوپ باسنش میکشید و گاهی اشکال مختلف رو با انگشتاش میکشید... دست دیگش رو آروم سمت صورت خواستنیش برد و لطیف گونه و زیر چشماش رو نوازش کرد...
اروم خودش رو کمی پایین کشید ولی نه جوری که بیدارش کنه...
صورتش رو جلو برد و بوسه ای به نوک بینی قلمیش زد...
که صورت فلیکس تکون کوچیکی خورد و باعث نیشخند روی لبای هیونجین شد...
دوباره جلو رفت و اینبار...
لباش رو اروم روی لبای رنگدار فلیکس گذاشت...
همونجور که لباشون مماس هم بود... هیونجین بوسه های ریز و ملایم میزد...
گاهی تاج لبش و گاهی لب پایینی...
این دفعه بدن فلیکس کمی واکنش نشون داد و تکون خورد و پای فلیکس که از روی رون پای هیونجین رد شده بود و بین پاهاش بود، با حرکت فلیکس... به عضو هیونجین برخورد کرد و بدنش بیشتر از قبل به هیونجین نزدیک شد جوری که بین بدنای برهنشون هیچ فاصله ای نبود...
هیونجین با برخورد رون فلیکس به عضوش لب پایینش رو گاز گرفت و نفس گرمش رو روی صورت پسر خالی کرد...
چشمای خمارش نشون از یه پیچش لذت بخش اونم توی همچین ساعتی از صبح میداد...
دستش که در امتداد کمر و نزدیک باسنش کشیده میشد... اینبار انگشتاش... بین خط باسنش خزیدن و ورودیش رو لمس کردن...
STAI LEGGENDO
Friends or more?
Fanfictionاین نخ های وصل و پینه شده که تکه های نامنظم و کوچک و بزرگ قلبم و روحمون رو مثل پارچه های چند رنگ شده بهم وصل میکنه گویی یک عروسک با پارچه های چهل تکه میدوزی تا دوباره مثل روز اولش بشه...اینها همون قطره های اخر برای حفظ جاذبه ی بی رحم و بی قانونی به...