After Story

1.5K 142 78
                                    












( 4 ماه بعد)











*: امروز حالت چطوره هیونجین؟





مرد با لبخندی سوال کرد...





هیونجین متقابلا لبخند خفیفی زد...





هیونجین : خوبم اقای وانگ...





اقای وانگ با نگاهی نافذ... عینکش رو تنظیم کرد...




بنظرش چشمای هیونجین و نگاهش عجیب بودن...




اقای وانگ : ولی بنظر میاد امروز فرق داری... اتفاقی افتاده؟




هیونجین عادی و خونسرد با همون لبخند خفیف لب زد...




هیونجین : چرا همچین فکری میکنی دکتر؟ هیچ اتفاقی نیوفتاده و باید بگم کاملا خوبم...




اقای وانگ بعد چندثانیه خیره نگاه کردن بهش... لبخندش رو روی لباش اورد... هنوز شک داشت...




اقای وانگ : باشه... از امروزت برام بگو... امروز چیکار کردی؟




هیونجین با آرامش پاش رو روی پاش انداخت...




نگاهش رو از چشمای نافذ دکتر مقابلش گرفت و به زمین خیره شد... لبخندش بی دلیل اما با فکری که فقط برای خودش قابل خوندن بود و نه دکتر، پررنگ شد...




هیونجین : امروز... 








( فلش بک / دوساعت پیش)





همونجور که سوار موتورش بود و از دور... به محل کار فلیکس نگاه میکرد که بخاطر شیشه ای بودنش... میتونست نمای داخلیش رو ببینه... با شیفتگی و نگاه تیزی... به جسم و بدن معشوقه ی زیبا و جذابش که توی لباس امروز بدجور چشمای هیونجین رو از صبح... و تا وقتی که برسونتش گرفته بود، خیره شده بود... عینک افتابی ای که به چشم داشت مانع از لو رفتن رد نگاهش میشد...






( صدای زنگ گوشی)





هیونجین بدون قطع کردن رد نگاهش... تماس رو وصل کرد...




جهیون : تموم شد...




هیونجین نیشخندی زد...




هیونجین : خوبه... تمیز انجامش دادین؟




جهیون : همه چی طبق برنامه پیش رفت نگران نباشین...




هیونجین با همون نیشخند عجیب و لحنی که جهیون رو خفه میکرد لب زد...




هیونجین : من نگران نیستم... بهتره تو نگران باشی اگه ردی ازت مونده باشه...




Friends or more? Where stories live. Discover now