Friends Or More? 25

997 88 159
                                    







شاید بیداری فقط از یه خواب نباشه...

بیداری هیونجین...

در اوج جدال درونیش و لایه ای از خشم که جسم و روحش رو احاطه کرده بود...


زمانی بود که...

صدای مهیب شکستن شیشه هارو شنید...

و همه چیز با دیدن جسم بی حرکت و بی جون فلیکس روی خرده شیشه ها و رد باریک خون، مثل غباری از جلوی مردمک چشماش محو شد و...

با قطره اشکی که از چشمش پایین افتاد و صدای فریاد اسمان خراش اون روز بارونی با صاعقه ای از جنس ترس و وحشتی که درون هیونجین به تلاطم افتاده بود به گوش رسید...

انگار حتی اسمون هم...حال هیونجین رو داشت...

خاکستری و اشفته...

هیونجین با ناباوری به صحنه ی روبه روش و دیدن عشق پرستیدنیش که با دستای خودش... باعث پلکای بسته و این فاجعه شده بود... قدم نامتعادلی به سمتش برداشت...



هیونجین : ف..فلیکس...


پاهای سِر شدش رو به زور کشید...

قلبش چندین تپش رو جا انداخته بود و از لبای نیمه بازش نفسای نامنظم و مقطعی میکشید...


وقتی به جسم ظریف و شکسته شده ی فلیکس رسید با حال خراب تر و نفسای عمیق و عجیب... دستاش رو میخواست جلو ببره تا فقط لمسش کنه یا صدای نفساش رو بشنوه و خیالش راحت بشه... مدام به قفسه سینش نگاه میکرد تا حرکتی ببینه و بتونه خودش نفسی بکشه...اما حتی جرئت دست زدن بهش نداشت چون... مدام به کف دستاش نگاه میکرد...


حس گناه...


ترسناکه...


میتونه ادم رو از پا بندازه...

هیونجین با دیدن کف دستاش فقط به یه چیز فکر میکرد که براش بزرگترین مجازات بود...

اونم اینکه... با همین دستا... عشق خودش رو به این روز رسونده... با همین دستای گناهکار...

جای انگشتای هیونجین روی گردن فلیکس اونقدر خودنمایی میکرد که انگار طناب داری دور گردنش خط انداخته و همین... باعث میشد هیونجین از خودش تنفر که هیچ... انزجار پیدا کنه... انگار که موجود کثیفیه...


هیونجین : فلیکس... ف..فلیکس...


خم شد و با وجود اینکه خودش رو کثیف میدونست تا بهش دست بزنه... اما بی طاقت... اروم دستش رو به نیمرخ مشخص پسر و تاز موهایی که روی پیشونیش ریخته بودن رسوند و با لرزشی اشکار به پوست سردش دست کشید...

قطره اشک های بعدی بی پرواتر... با دیدن صورت اسیب دیده ی فلیکس پایین ریختن...

هیونجین بعد از مدتها...

Friends or more? Where stories live. Discover now