Friends Or More? 24

1K 96 241
                                    







شاید خیلی از ماها...

هرروز با خودمون تکرار میکنیم...

هرروز با حسرتش زندگی میکنیم...

اینکه...

اگر دیروز جور دیگه ای میگذشت...

امروز... بهتر میشد؟













( فردا بعد از ظهر / ساعت 3)




هیونجین... همونجور که پسر کوچیکتر بهش تکیه داده بود و خودش رو توی بغل هیونجین مچاله کرده بود... مدام بینیش رو لای موهای به عطر لوندرش میکرد و بو میکشید...

چشماش رو میبست و بوسه های ریز به موهای نرم و لخت پسر میزد...

و با دستی که دورش پیچیده بود... گاهی با نوک موهاش بازی میکرد...

جلوی تلویزیون روی کاناپه نشسته بودن و فلیکس از گرمای بدن هیونجین لذت میبرد...

یکی از پاهای فلیکس طبق عادت همیشگی روی پای هیونجین بود و همین باعث میشد دست ازاد هیونجین روی رون پای پسر کوچیکتر باشه و فلیکس هم با رگای متورم و زیاد دست هیونجین که تا ساعدش کشیده میشد، بازی کنه و پسر بزرگتر رو وارد خلسه ی موردعلاقش بکنه...

جفتشون بی حرف و در ارامش کنار هم بودن...

فلیکس از دیروز منتظر خبری از مینهو مبنی بر ساعت دیدارشون بود چون دیگه مینهو چیزی بهش نگفته بود... بنابراین فلیکس هم گوشیش رو روی میز جلوی پاش گذاشته بود تا اگه خبری شد متوجه بشه...

فلیکس سرش رو کمی کج کرد تا توجه هیونجین رو جلب کنه...

فلیکس : قهوه میخوری؟

هیونجین با لبخندی شیفته و خیره به صورت پرستیدنی فلیکس که از پایین بهش نگاه میکرد... سرش رو به معنی مثبت تکون داد و بوسه ای به پیشونی پسر زد...

هیونجین : مرسی کیتن...

فلیکس بلند شد تا سمت اشپزخونه بره که هیونجین بلافاصله اسپنکی به باسنش که توی اون شلوارک کوتاه خودنمایی میکرد زد...

فلیکس با تکخندی همونجور که سمت اشپزخونه میرفت برگشت سمتش...

فلیکس : عوضی...

هیونجین با نیشخند خاصی... زبونش رو روی لب پایینش کشید و بوسه ای از دور براش فرستاد...

فلیکس وارد اشپزخونه شد و هیونجین برگشت تا به صفحه تلویزیون نگاه کنه که...


همون لحظه...









فلیکس با شنیدن صدای قهوه ساز که نشون از اماده شدنش میداد تکیه ی دستاش رو از اپن گرفت و ماگ ها رو پر کرد...

Friends or more? Where stories live. Discover now