Friends Or More? 26

1.1K 100 125
                                    




بنگچان : فلیکس میشه لطفا اروم بگیری...لعنتی بهت ارامبخش زدن ولی حتی تغییری نکردی...


فلیکس بدون توجه به کلافگی چان درمورد وضعیتش و اینکه نباید به خودش فشار بیاره... با وجود درد و کرختی بدنش کل طول اتاق بیمارستان رو چندصدمین بار بود که میرفت و میومد...


از وقتی شنید هیونجین رفته...

چیزی درونش به تکاپو افتاد که هیچوقت تجربش نکرده بود...

نمیدونست اسمش رو چی بزاره... ترس... اظطراب... جنون... دیوونگی... سردرگمی... تردی و تنهایی... مرگ...

هرچی که بود... حس میکرد داره خفه میشه... تپش های سرسام آورش اونقدر مداوم و غیرطبیعی بودن و بی قراری و حرکات مشوش و عصبیش که دقیقه ای پرخاشگری میکرد و دقیقه ای دیگه حس ضعف و گریه داشت، همه باعث شد تا پرستار به گفته چان بهش ارامبخش بزنه اما...


دریغ از یه دقیقه ارامش...

چجوری میتونست اروم بگیره وقتی کسی که بیشتر از همه بهش احتیاج داشت تا فقط وجودش حال فلیکس رو خوب کنه نبود...

اگه هیونجین نباشه انگار هیچی نیست... انگار همه چیز خالی و بی‌معنیه... انگار فلیکس کامل نیست...یا خودش نیست... انگار تمام قوای وجودیش رو بیرون کشیدن... انگار... چیزی که باید باشه مثل هوا و اکسیژن نیست...

خودش هم میدونست که اینا حرفای دیوونه کننده و عجیب ذهنشن که تمومی ندارن... میدونست که این حال خیلی بدش طبیعی نیست و این احساس خاص و عمیق عادی و نرمال نیست ولی...

نمیتونست... هرچقدرم میخواست جلوی روند این احساسات سمی و عاطفی که از خیلی مراحل گذشتن و به نهایت حد خودشون رسیدن رو بگیره، نمیتونست... چون همین رفتنش هم داشت فلیکس رو ذره ذره از درون تجزیه میکرد مثل جنازه ای که گوشتش رو تجزیه میکنن...

4 ساعت از رفتنش میگذشت...

توی این 4 ساعت... دقیقه ای نبود که فلیکس به گوشی هیونجین زنگ نزده باشه... گوشیش خاموش نبود... و فلیکس حتی از این بی جوابی عقب نمیکشید... میدونست که دلیل رفتنش چیه... میدونست که ترسیده... میدونست که حس گناه و عذاب وجدان چجوری بهش فشار اورده ولی نمیخواست بزاره هیونجین کارش رو عملی کنه...

اگه فکر میکرد جدایی بهترین گزینس... باید میگفت... مردن بهتر از ترک کردنه...

چانگبین رفته بود تا جاهایی که میتونا دنبالش بگرده... چان ،جونگین رو به زور فرستاده بود خونه... مینهو و جیسونگ بعد فهمیدن رفتن هیونجین تصمیم گرفتن اونا هم کمکی بکنن... از هیچکس خبری نبود...

فلیکس عرق سردی کرده بود و رنگ صورتش به سفیدی بدی میزد... بدنش میلرزید مثل کسی که تب و لرز کرده ولی هیچکدوم نبود...اینا همش واکنش های احساسی بود...

Friends or more? Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang