پارت ۱۰

285 78 17
                                    


" نکن"

" گمشو "

"دِ هَه"

" ونتورث اینو بگیر"

این صدای های خواب‌آلود ییبو بود که در اعتراض به مالیدن سییل های استفان به صورتش از خود در می آورد.

ونتورث در حالی که در برابر آینه مشغول تمیز کردن صورتش بود پاسخش را داد "پاشو دیگه. اینجا که قطب شمال نیست مثل خرس خوابیدی . پاشو ببینم"

چشمانش را که باز کرد نوز آفتاب دقیقا مردمک اش را زد " وای خدا لعنتت کنه پرده رو بکش کور شدم "

" بیدار شو خودت بکش"

می شد ییبو نداند این ها همه از گور خود ونتورث بلند می شود؟

پرده را کشیده بود . پنجره را باز کرده بود ‌و گربه وحشی را روی سینه ی پسر گذاشته بود تا از خواب بیدارش کند.

خودش را کمی بالا کشید و تاج تخت تکیه زد . نگاهی به گربه انداخت " پرو . ادب نداری؟ آدم باباشو اول صبحی با خنج انداختن بیدار می کنه؟"

استفان به جای اینکه جوابی به پدرش بدهد روی زمین به کمر دراز کشید و هر دو پایش را بالا گرفت.

" بیا گاوم زایید. می گه بیا بازی کنیم. ببین بهت می گم به این محل نده" سپس خم شد روی گربه تا نازش و نوازشش کند
" توله سگ چه نازی می کنه خودتو جمع کن مردیکه گنده تو قراره مرد خونه شی"

" هر وقت تو شدی اینم می شه" ونتورث با صورت شیو کرده به طرف تلفن هتل رفت تا سفارش دهد " پاشو دست و صورتتو بشور مردم از گشنگی"

ییبو هم بعد از اینکه کمی سر به سر گربه گذاشت در نهایت از جل بلند شد و به‌ سمت مستر رفت . اما استفان همانند یک چسب دنبالش راه افتاد.

" چخه چخه بچه برو اون طرف خیس می شی"

اما استفان نمی فهمید، فقط دوست داشت با ییبو بازی کند.

" ببین توله سگ نری اون طرف خیست می کنما"
اما استفان حتی با وجود این تهدید هم ، هم‌ چنان دور پای پدرش می چرخید.

ونتورث بی توجه به‌ آن‌ ها مشغول ثبت خاطرات روزانه اش بود که با جیغ بلند و وحشتناک استفان قلم و کاغذ را رها کرد و به سمت حمام دوید .دقیقا آنچه یا که انتظارش را داشت مواجهه شد.
ییبو با یک با شورتک مشکی بالا ران که خیس شده بود و استفانی که همه ی موهایش به هم چسبيده بود.
گربه تمام تلاشش را می کرد بلکه از دست های پر قدرت مرد فرار کند اما ییبو با لجبازی بدنش را می شست " وقتی بهت می گم برو بیرون نمی ری بیرون باید تنبیه بشی "

این بار اولی نبود که ییبو از این ترفند در برابر گربه استفاده می کرد.
اوایل که استفان کوچک بود کم کم آموخته بود که روی دو پایش بلند شود و بایستد. توله گربه می دانست چیزی که روی شعله ی آبی رنگ قرار می گیرد خوردنی است. از همین رو سه چهار بار ونتورث و ییبو او را هنگامی که به طرف گاز یورش می برد گرفتند . دقیقا یک روز وقتی ییبو توله گربه را در هوا گرفته‌ بود اخطار داده " دفعه ديگه می ذارم بسوزی پس پسر خوبی باش"

رها شدهWhere stories live. Discover now