پارت ۵۰

247 48 2
                                    

پارت50

جان با شگفتی به پسر روبرویش خيره بود، پسری که فقط بوی عطرش او را دیوانه کرده بود.
ییبو فریاد کشید" توی عوضی چطوری تونستی هان؟"
و دوباره به سمت جان حمله ور شد. یک دفعه ووجین خودش را به جان رساند و دستانش را دور کمر او حلقه‌ کرد. همان طور که گریه می کرد فریاد کشید" نکن داداشی.  بابا رو اذیت نکن. "
با صدای گریه های ووجین ییبو کمی عقب کشید.
جان دستش را ما بین موهای پسربچه برد" جانم بابا؟ خوبی پسرم؟ دلم واست تنگ شده‌ بود"
ییبو که از عرق خیس شده بود و صدای نفس های بلندش در خانه می پیچد دلگیر غرید" فقط واسه اون دلت تنگه؟ فقط اون پسرته؟ منو به کجات گرفتی شیائو جان؟"
جان با کمی لطافت و مهربانی ووجین را کنار زد و به سمت منبع صدا رفت.
ییبو با لجبازی چند قدم عقب رفت" نه نمی خوام باهات حرف بزنم. برو "
جان دستش را در هوا تکان داد" ییبو! بیا اینجا اذیتم نکن"
" اذیت؟ می گم نمی خوامت. تو واسم مردی" سپس به طور ناخودآگاه بلند خندید.‌ تنها قصدش از این صدای بلند هدایت جان به سمت خودش بود. با ظاهر شدن این فکر در سرش یک دفعه چشمانش خیس شد. بیش از این نتوانست مقاومت کند. خودش را به جان رساند و محکم در آغوشش گرفت. دستان جان هم به همان میزان انرژی را به پسر وارد می کرد. " دلم واست تنگ شده‌ بود" ییبو این را در گوش جان زمزمه کرد و گریه‌اش اوج گرفت.
حلقه‌‌ی دستان جان آنچنان پسر را تنگ در آغوش گرفته بود که هیچ چیز قادر به فاصله انداختن میان آن دو نبود.
" بابا"
جان کنار گوش پسر لب زد" جان بابا...جانم بابا" سپس موهای ابریشمی پسرک آزرده‌اش را نوازش کرد.
" جان...."
تنها جوابی که جان به‌ چشم های خیس و تن لرزان در آغوشش می داد بوسه های داغی بود که با طعم شور اشکش روی بدن ییبو مخلوط می شد.
" دوست دارم بابا"
آن دو کاملآ فراموش کرده بودند که یک کودک هفت ساله هم کنارشان ایستاده است.
ییبو غرق در داشتن مردی بود که تا چند روز پیش برای دیدن او در رویا به هر شخص و هر خدایی روی می آورد.
جان زودتر از او به خودش آمد.بدون آن که آغوشش را از پسر دریغ کند دستش را گرفت و با خود به سمت اتاق کشاند‌. کمتر از یک سال بود که در این خانه با چشمان بسته زندگی می کردند. بنابراين هر جایی از خانه را به خوبی به خاطر می آورد.
" کجا می ریم؟" ییبو این را گفت و بینیش را بالا کشید.
(ییبو) " من هنوز از بغلت سیر نشدم چرا از من گرفتیش؟"
صدای خنده‌ی جان بلند شد.
جان هم مانند ییبو به‌ خاطر گریه های زیاد صدايش گرفته بود.
" بیا اینجا. تا آخر دنیا فقط بغلت می کنم" و وارد اتاق محقر روستایی شدند. درست شبیه به فیلم ها بود.‌کف اتاق با یک حصیر کمی کهنه پوشانده شده بود. کناره های دیوار چند بالشت استوانه‌اس وجود داشت.  از زرق و برق شهر و شهرنشینی خبری نبود. ووجین با تعجب محو در و دیوار ساده خانه بود. برای او که یک سال گذشته را در آمریکا زندکی کرده بود اکنون کنار آمدن با این شرایط کمی سخت بود.
" اینجا...اینجا بشینید" جان دستش را روی زمین و کنار دیوار کشید تا بتواند بالشت ها را پیدا کند.
ووجین که حالش بهتر از ییبو بود به سختی آب دهانش را قورت داد" بابا ما همین جا می شینیم راحت باش" سپس دست جان را گرفت و او را به سمتی از اتاق که برای نشستن مناسب بود کشاند.
جان هوف صدا داری کشید." قدت بلند تر شده پسر بابا"
ووجین با ذوق گفت" آره خیلی بلند تر شدم تا کمر داداشی می رسم. اما هنوز از بابا خیلی کوتاه ترم"
جان با شيطنت در حالی که پسر را در آغوش می فشرد گفت" مشکلی نداره‌‌.‌ داداشیتم از من کوتاه تره" سپس هر دو با صدای بلند خنديدند. ییبو هم با لذت به صدای بلند خنده ی آنان گوش می داد.
مشخص نبود پدر ِ جان کجا غیبش زده است اما همين که نبود خوب بود.
کمی بعد تنها صدای بلندی که به گوشی می رسید صدای بلند نفس های عمیق ووجین بود.
جان همچنان در حال نوازش موهای ووجین بود" تو اون صندوق چوبی رخت خوابه. واسش جا بنداز "
ییبو در حالی که از حرص دندان قروچه می کرد و با صدای بلند نفسش را فوت می کرد از جا بلند شد" انگار خودش پسش انداخته منم از تو کوچه پیدا کرده"
جان بلند خندید و در حالی که دستش را زیر بدن ووجین گذاشته بود و بلندش می کرد گفت " نه تو رو از تو آشغالی پیدا کردیم"
ییبو ووجین را با آرامش گرفت اصلا دلش نمی خواست کودک از خواب بیدار شود. تمام راه را گیر ییبو بود. هر بار که برادرش می لرزید،  هر بار که برادرش نفس های تند می کشید این ووجین بود که برای آرام کردن او پیش قدم می شد.
با چند قدم بلند به رخت خواب کنار دیوار که به تازگی پهن کرده بود رسید. ووجین به مخص اینکه روی رخت خواب گذاشته شد در خود پیچید. ییبو پتو هم با خودش کشید. خواب پسر بچه آنقدر سنگین بود که ییبو مطمئن بود اگر کنار گوشش بمب هم صدا کند از خواب بیدار نمی شود.

" خیلی خب شیائو جان بیا اینجا ببینم. الان باید جواب پس بدی" لگد محکمی به پای جان زد.
جان با یک حرکت دست ییبو را کشید و روی پایش نشاند. ییبو به‌ محض اینکه روی پای جان نشست  پاهایش را در دو طرف کمر ییبو گذاشت. سرش را در گردن جان کرد و نفس عمیقی کشید. لعنتی این گردن زیبا! بوی عطر جان به شدت دلخواهش بود.
جان به شوخی دو ضربه به کمرش زد " پسر کوچولوی من دلش گردن بابا رو می خواد؟"
ییبو با لذت خندید" آره...." کمی بعد صدايش بلند شد. صدای اشک هایش. 
جان نمی دانست‌ چه کند. تنها کاری که از دستش بر می آمد بغل کردن ییبو بود و نوازشش.
کنار گوش کوچکش زمزمه کرد" عزیزم ببخشید.  ببخشید که انقدر خودخواه بودم. من فقط دوست نداشتم تو ایندتو حروم من کنی باشه ییبو؟ باشه؟"
ییبو عصبی دندان هایش را وارد گردن جان کرد" خفه شو عوضی. همتون دست به یکی کرده بودید. من دیوونه شده بودم با نبود تو . همیشه داشتم به اینکه نیستی.  به اینکه مردی به اینکه دیگه قرار نیست بغلت کنم لمست کنم، داشته باشمت ‌و هزارتا چیز دیگه فکر می کردم.  شیائو جان من دیوونه شده بودم و تو به هيچ جات نبود اره؟"
جان با صدای آرامی زمزمه کرد " ییبو باور کن از عشق زیاد بود"
" نظرت چیه خفه شی و بذاری تا جایی که می تونم بفهمم که هستی"
جان در گلو خنديد.  آرام آرام بدنش را سر داد و روی زمین دراز کشید. پسرک دیگر کاملا روی بدن جان دراز کشیده بود. تمام اعضا بدنشان همدیگر را لمس می کردند. دستان جان روی بدن ییبو حرکت می کرد، کمی کمرش و بعد هم باسنش. ییبو مسخ وجود جان بود اما جان گویی بعد از سال ها به یک چشمه‌ی ممنوعه راه پیدا کرده باشد. همچنان دستانش را پايين تر برد و لای پای ییبو گذاشت.
ییبو با احساس پیشروی دست جان روی ناحیه تناسلیش سرش را همانند گربه ما بین گردن و شانه جان کشید" جان"
جان خنده‌ی ریزی کرد و بعد از آن با یک حرکت پسر را به زیر خودش کشاند و خودش‌ روی او دراز کشید با تمام توان به بدن زیرش فشار آورد.
" شیائو جان منو بعد یک سال دیدی به جای اينکه سعی کنی از دلم در بیاری الان داری سعی می کنی منو بکنی؟ "
جان با لذت پائین تنه‌اش را روی پائین تنه‌ی ییبو کشید " الان فقط دلم می خواد بکنمت بعدا باهام دیگه مشکلاتمونو حل می کنیم"
ییبو دستش را بالا آورد و روی گردن جان کشید" تو نمی دونی نه؟ من دارو می خورم؟ متأسفم اون پائین کار نمی کنه "
جان با نیشخند دستش را از دور بدن ییبو دور کرد و درون شلوار پسرک برد " اگر من نتونم اونجا رو راه بندازم اسممو باید از شیائو جان عوض کنم و به شیائو شلغم تغییرش بدم"
ییبو با حرص خنديد " الان مردونگیت تو کردن من خلاصه شده ؟"
جان کم کم توانسته بود شلوار و لباس زیر ییبو را در بیاورد.  اکنون با شادی او را برهنه کرده بود.
" عالیه" دستش را با لذت روی دیک ییبو کشید" خیلی عالیه.  تمیزه تمیزه. واسه من تمیزش کردی؟"
ییبو لیسی به گردن جان زد" لحظه‌ آخر به ذهنم رسيد ممکنه باز مثل یه گرگ بهم حمله کنی واسه همین رفتم شیو کردم"
" آفرین. باید خودتو برای من آماده کنی. به هر حال که من باباتم"
با گذشت زمان صدای برخورد بدن هایشان بهم دیگر و بوسه های خیسی که از هم دیگر می گرفتند بلند شد. دست ییبو و جان روی بدن هم می لغزید. جان توانست به قولش وفا کند و مردانگیش را ثابت نماید. وقتی بدن هر دو خیس از کام هایشان بود در حالی که صدای نفس های بلند و عمیق شان با حرکت سنگین و محکم قفسه سینه هایشان همراه شد شنیده شد.
جان با خنده خنديد " ییبو کوچولو دلش واسه جان جان من تنگ شده بود"
با ضربه محکم ییبو به‌ کمرش خنده‌اش بلند تر شد. " نگفتی بچه بیدار می شه؟"
" نه چرا بیدار بشه؟ بیدار نمی شه. مشخصه این بجه رو از آمريکا تا اینجا ب زور کشوندی "
" خب جناب عقل کل اگر بابات الان پیداش بشه چی می شه؟ ببین چه گندی زدی به کل هیکلمون"
جان که نمی دید اما مطمئن بود بدن هایشان و حصیر زیری آن ها خیس از کام‌شان شده.
" پاشو این افتضاحو جمعش کن"
ییبو با نارضایتی از زیر بدن جان خودش را بیرون کشید.
بدنش خیس بود و احساس می کرد که ضعف شدیدی دارد.
ییبو با بی‌حوصلگی و لحن لوسی نالید " الان برم چه غلطی کنم شیائو جان؟ دقیقا کی بهت گفت تا منو دیدی بشی یه دیک متحرک هان؟"
اما دیگر بیش از این نمی تواست تعلل کند. ممکن بود پدر جان پیداش شود ‌و اصلا مناسب بود آن دو را برهنه در کنار هم پیدا کند. رابطه‌ی سطحی داشتند اما همان‌ هم به هر حال که باعث شده بود بدن هایشان واکنش نشان دهد.
" حداقل بگو چیکار کنم؟" ییبو با حرص نالید.
" اول یه چیزی پات گن اینجوری لخت نگرد. بعدشم برو چمدونتو بیار اینجا. اینجا اتاق منه.  تا تو برگردی من اینجا رو تميز کردم "
ییبو بیشتر از آن منتظر نماند تا با جان یکی به دو کند. در خانه خودشان اگر این اتفاق رخ می داد صد در صد بعدش در وان حمام جان از خجالتش در می آمد. اما اکنون......





رها شدهWhere stories live. Discover now