پارت ۲۵

323 79 14
                                    

رها شده:
"آقای ...."
صدای عصبی مرد در گوشی پیچید " ببین دکتر شیائو ما با هم ديگه یه قراری داشتیم تو الان یک هفته س که از موعد پرداخت وامت گذشته. ‌صادقانه بگم من بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم. بهتره سریع تر بگی اون زمینو و خونه باغ رو تخلیه کنن" و تق گوشی را کوبید.
جان فریاد کشان تمام طول و عرض خانه فسقلیش را متر کرد.. با ضربه ی بی هوای دستش جا سیگاری پر از ته مانده های سیگار روی زمین ریخت و خاکسترش کف خانه را به گند کشید.
" می کشمت وانگ ییبو . قسم می خورم خونتو بمکم"
این طلبکار تنها نبود ‌که در این هفته سه بار از بانک اخطاریه آمده بود و بدتر از این دو نامه ای بود ‌که شورای آموزشی برایش ارسال کرد. در واقع ییبو آنقدر تهاجمی و یک دفعه ای به او حمله کرد که جان حتی فرصت اینکه بخواهد موقعیت را بسنجد نداشت. شاید اگر یکی یکی این بلا ها را بر سر جان نازل می کرد او فرصت تجزيه تحلیل و پرداختن به مشکلاتش را داشت اما با این اوصاف فقط باید یک کیف دستی کوچک آماده می کرد تا پلیس های محترم او را دستبند به دست از خانه ببرند.
نام کاکتوس را لمس کرد که صدای خشن تازه از خواب بیدار شده ی ییبو در گوشش پیچید " قشنگ ترین مرد دنيا به من زنگ‌ زده"
شیائو جان در دریای بیچارگی که ییبو برایش ساخته بود دست و پا می زد و وانگ ییبو غرق در خواب پادشاهانه اش.
جان از حرص دندان قروچه ای کرد " و اون به خونت تشنه س"
" داری قلبمو به درد میاری "
جان هوف صدا داری کشید " ییبو انقدر منو عذاب نده."
"  می دونی وقتی اسممو صدا می زنی احساس می کنم مال تو شدم"
جان آب دهانش را قورت داد " تا حالا یادت ندادن کسی رو عاشق خودت کنی؟ اینجوری ییبو ؟ این راهشه؟ منو داری نابود می کنی.  چه جوری عاشقمی وقتی اينجوری عذابم می دی "
" دوستم داشته‌ باش. من فقط تو رو می خوام." بغض نشسته در صدای ییبو به‌ خوبی در صدايش مشهود بود.
جان بلند فریاد  کشید " ندارم لعنتی،  ندارم...نمی تونم حالم از اینکه یه پسرو به عنوان پارنترم قبول کنم بهم می خوره"
صدای بی‌خیال ییبو خط روی اعصاب جان می شد " این مشکل توعه پیشنهاد می کنم باهاش کنار بیای "
جان بی چاره روی صندلی نشست و زیر لب نالید " چطوری لامصب؟ چه طوری؟"
" تو دکتری نمی دونم.  بهش می گن desensitisation.  وقتی به چیزی آلرژی داری کم کم نزدیکش می شی تا حساسیتی که بهش داری از بین بره"
" اینا رو خوب بلدی"
" چیزای دیگه هم بلدم،  راستی استاد شیائو فردا تو جلسه‌ آموزشی خوش می گذره...یادت باشه من دوستت دارم"
بوق های آزاد پیچیده در گوشش عصبیش می کرد.  آنقدر عصبی که بخواهد همین الان ییبو را به خواسته اش برساند. آنقدر او را روی همین سرامیک به فاک دهد تا جانش را بگیرد.
نه اینکه از گی بدش بيايد.  اصلا جان اهل نظر دادن و دخالت کردن در زندگی دیگران نبود . مگنس دو سال پيش عکس برهنه ی خودش را در آغوش یک پسر برزیلی آمریکایی نشان آن ها داد. بعد از آن چیزی بین سوهو و جان و مگنس تغییر نکرد.  این ها همه درست بود تا جایی که قرار نباشد جان خودش وارد گود شود. به نظر او موجودات زنده در  رقابت برای بهتر شدن بودند و طبيعت افراد ضعیف را حذف می کرد. رابطه ی دو پسر بقا نداشت.
ییبو زیبا بود. جان به راحتی متوجه میل سرکشی ‌که هر دفعه با دیدن ییبو و لمس های او به سراغش می آمد می شد. جان نبايد به این حس بها می داد.
افرادی که در جامعه می بینم و با آن ها سر و کله می زنیم بر عکس‌ چیزی که ما تصور می کنيم در رابطه‌ متفاوت هستند و حتی خواسته هايشان از طرف مقابل. 
جان را همه‌ فردی خشک و مقرراتی می شناختند که عقایدش را با یک خط کش اندازه می گرفت. هیچ کسی نمی دانست همین فرد در عمیق ترین لایه های روح شهوانیش خواستار یک فرد با ویژگی هایی منطبق بر پسر وزیر بهداشت است‌.  اما موانعی مثل پسر بودن، قشری که ییبو برخواسته از آن بود و اعتیادش باعث می شد عقل وحشیش به او اجازه ی پیش روی ندهد.
به قول سوهو جان چگونه و با چه اراده ای دو سال تمام از طرف ییبو محبت و عشق می گرفت و لمس می شد اما هنوز پایش نغلزیده بود؟
در این صورت باید به داشتن قلب در سینه ی جان شک کرد.
..................
مدیر بیمارستان با تاسفش نگاهش را به جان داد و زیر لب به گونه ای که ییبو نفهمد زمزمه کرد " باور کن من مقصر نیستم "
جان به آهستگی پلک زد. دو تن از وکلای حقوقی نشسته در جلسه را دیگر نمی شد کاری کرد.  ییبو تهدیدش را عملی کرد و این چه معنی داشت؟ زحمات سالیانه ی جان از بین رفته بود. او اکنون پوچ می شد سر یک لج و لجبازی بچگانه .....
جلسه شروع شد. اتهام به دکتر شیائو با ارائه مدرک و شاهدانی که همه با سری افتاده اعتراف می کردند کشیک های کاریشان را به او فروخته اند وارد شد. وکلای حقوقی دادگاه پزشکی همان جا حکم دکتر شیائو را دادند. او برای ده سال از کار کردن محروم می شود و پنج سال هم زندانی.

رها شدهWhere stories live. Discover now