پارت ۵۱_۵۵

605 85 22
                                    

پارت 51:
در کمال تعجب جان بعد از استحمام ووجین را در آغوش گرفت و پشت به ییبو به خواب رفت. ییبو با دهانی که اندازه یک غار بازمانده بود به این حرکت جان خیره ماند. یعنی چه؟ دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟ جان عملا او را پس زده بود نه؟ با عصبانیت در حالی که از روی خشم دندان هایش را روی هم می سابید از اتاق خارج شد. آن موقع که وارد خانه شدند متوجه یک صندلی ننو شده بود. مسلما خوابیدن روی صندلی نننو بهترین گزینه بود. دست خودش نبود اما همانند بچه ها پایش را روی زمین کوبید و با حرص به سمت در رفت. دوست داشت در را هم محکم بهم بکوبد اما یک چیزی مانعش شد. زمین خانه چوبی بود. نمی شد گفت پارکت شده است اما چوبی بود. می دانست پدر جان از آن کمونیست های غیرتی است اما نه در این حد که خانه اش شبیه به معبد بودایی باشد.
زیر لب با خود غرغر کرد " همینه دیگه از راه نرسیده می ری بهش می دی همین می شه. خاک تو سرت سی سالته ولی هنوزم می رسی بهش می کشی پایین می گی بیا منو بکن. یکم غرور یکم شعور یکم حیا هیچی نداری. تنها چیزی که داری سندرم دادنه بی قراره. آره فقط همینو داری." با پایش چند سنگ ریزه را لگد کرد. روی صندلی ننو نشست. صندلی چوب سر و قهوه ای روشنی داشت. آفتاب ملایم می تابید. ابر های کمی در آسمان بودند. یک نسیم خنک هم می وزید منظره رو برویش درست شبیه به آن مزرعه هایی بود که یک عصر تابستانی را در تلویزیون به نمایش می گذارند. همین حس خوب باعث شد رفتار عجیب جان را فراموش کند و با لذت به اطرافش خیره شود. چشمانش را روی هم گذاشت. خواب به چشمانش نمی آمد اما همین که چشم هایش بسته باشد و استراحت کند هم باعث می شد کم شدن لحظه به لحظه ی خستگی را احساس کند. ذهنش آنچنان بسته بود که نمی توانست به این حقیقت که جان او را یک سال تمام معطل خود کرده است فکر کند. این قضیه درست شبیه به یک امتخان بود. گاهی فردی برای قبولی یک امتحان سخت تنها هدفش رهایی از آن می باشد بی آن که به بعدش فکر کند. ییبو هم درست مثل همان شخص فقط جان را زنده می خواست اما بعد از آن که در امتحان موفق شد متوجه عواقب بعد آن می شود. احساس ناکامی و در ماندگی احساس اینکه ای کاش می توانست کمی بیشتر تلاش کند. یا نمره بهتری کسب کند. بعد از اینکه از زنده ماندن جان مطمئن شد اکنون باید می فهمید چرا یک سال تمام او را دور زده بودند. مگر بی تابی هایش را ندیدند مگر آن ها شاهد فروپاشی ییبو از درون و بیرون نبودند؟ پس چطور بود که به روی خود نمی آوردند؟ این چه دوست داشتنی است؟ اگر این حرکت جان تنها به علت نقص در بینایی اش باشد ییبو مطمئن می شد که اشتباه کرده است، آری او فرد اشتباهی را در تمام این سال ها دوست داشته است. اویی که ییبو می پرستید با اینی که اکنون است زمین تا آسمان فرق می کند مگر اینکه جان اغراق کند نه هدف دیگری داشته است. البته هنوز برای فکر کردن به این چیز ها زود بود. باید تا می توانست ارام می ماند و از این آرامش بعد از طوفان یک ساله زندگیش لذت می برد. ییبو مطمئن بود که زمان به اندازه کافی برای سوال جواب کردن جان دارد.
با صدای شر شر و پاشیدن آب روی گلبرگ ها بیدار شد. به آرامی چشمانش را باز کرد. هوا کمی تاریک تر از زمانی بود که به خواب رفته بود. مردی قد بلند که کمی از پشت شبیه به جان بود ایستاده و در حال آب دادن به گل ها بود. اما اگر خوب نگاه می کرد متوجه می شد فرد مورد نظر از جان هم قد کوتاه تر است و هم کمی توپر تر. نیشخندی زد و به خودش غرغر کرد" معلومه که از ده فرسخی تشخیصش می دی نا سلامتی نرسیده رفتی بهش دادی" سپس آه دردناکی کشید. نمی دانست چرا انقدر قضیه خوابیدن با جان روی اعصابش می رود. مگر بار اولشان بود؟  در گذشته کافی بود ییبو روی تخت خواب بنشیند ان موقع جان حسابش را می رسید پس اینکه در اولین دیدار وقتی جان از طرف ییبو مطمئن است به او حمله ور شود کار جدیدی نیست یا حتی عجیب که این کولی بازی را در می آورد.
مرد چرخید و با ییبو چشم در چشم شدند . می شد گرد خستگی را در چشمانش دید. او هنوز هم زیبا بود. هنوز هم می شد ته چهره ی جان را در صورتش دید.
" می خوای تو چیدن سبزیا کمکم کنی؟"
ییبو در چیدن سبزی کمک کند؟ ییبو؟ همان شخصی که ونتورث در دهانش غذا می گذاشت؟ دستانش را روی دستگره های صندلی گذاشت و از جا بلند شد. " حتما" و در دل جان را به فحش کشید" گاییدمت شیائو جان با این بابای خرت"
با لبخندی که می دانست حتما شبیه به سکته ای ها خواهد بود به سمت پیرمرد رفت." من تا حالا سبزی نچیدم"
پیرمرد آب دهانش را قورت داد و به گونه ای که ییبو را سال های سال است می شناسد گفت" الان با این لباسات می خوای بیای؟ بعدش که لباسات گلی شد چی می شه ها؟ اونی که باید بشورتش کیه؟ تو بلدی لباس بشوری؟ "
ییبو که هنوز نمی توانست این حجم از نزدیکی را تجزیه تحلیل کند با صدای بچگانه ووجین سرش به عقب چرخید " نه بوگا هیچ وقت لباساشو نمی شوره همه رو عمو ونی می شوره"
صدای حسود جان بلند شد " عمو ونی غلط کرد که لباسای داداشتو می شوره. ییبو مگه تو چلاقی که یکی دیگه باید لباستو بشوره"
ییبوی بیچاره از هر طرف مانده بود. چه می کرد؟ جواب چه کسی را می داد؟
یک دفعه با صدای خنده ی بلند هر سه نفر به خودش آمد. درست بود آن ها او را دوره کرده بودند   و به ریش نداشته ی ییبو می خندیدند اما جو انقدر صمیمی و خوب بود که ییبو هم با آن ها شروع به خندیدن کرد.
" الان اینو از اینجا بچینم؟"
شیائو بزرگ با حرص غرید " ییبو ده بار گفتم از ریشه اینا رو نچین"
ییبو هم با حرص کلاه را از روی سرش در آورد " یعنی چی؟ من هر کاری می کنم یه ایرادی ازم می گیری"
در برابرش صدای خنده ی ووجین و جان هم می آمد. آن دو باهم می گفتند می خندیدند و ییبو در این همه گل و لای در حال چیدن سبزی و گوجه و خیار بود. اما به هر حال با هر سختی که بود پسرک توانست آن ها را بچیند.
" خب دیگه الان بخوریم؟"   
جان اگر چه خودش را مشغول ووجین کرده بود اما همه ی وجودش گوش شده بود تا حرف های پدرش و ییبو را بفهمد. در واقع او خود ش را عقب کشیده بود بلکه دو مرد بتوانند با همدیگر کنار بیایند. ییبو و شیائو بزرگ همدیگر را باید می فهمدیند. پدر جان در طول این یک سال بار ها با پسرش صحبت کرده بود و به این نتیجه رسیدند که اگر او کمی ملایمت به خرج می داد شاید امروز پسرش در این نقطه نبود.جان به خوبی می دانست پدرش قصد دارد با ییبو صمیمی شود و ییبو هم به ناچار این توفیق اجباری را پذیرفته است مگر نه که ییبوی همیشه باید با دو جواب سرد پدر جان را از خود نا امید می کرد. روزی که سوهو به جان گفت حقیقت گذشته را به ییبو گفته است جان از شدت عصبانیت در حد انفجار بود. قرار نبو او آدم خوبه ی این ماجرا شود. قرار بود ییبو تا اخرش خود مظلوم بداند. بعد از آن بود که همه چیز فرق کرد.
" بابا؟" ووجین دستش را گرفت و کشید.
" بابا بیا اینجا داداش اینا عصرونه آماده کردن."
بالاخره دور هم دیگر نشستند. جان می توانست ببیند که پدرش ظرف های غذا را روی یک سینی چوبی گذاشته است. همه دور هم نشسته بودند. ییبو به وضوح جان را ندید می گرفت اما دیگر آن ها باهم بودند نه؟ جان بی توجه به وجود پدرش دستش را دور گردن ییبو انداخت و او را به قفسه سینه اش چسباند. عضلات سفت شده ی ییبو نشان می داد چقدر ناراضی است اما جلوی پدر جان نشان نمی دهد. جان با سواستفاده از این موقعیت دست دیگرش را هم دور کمر ییبو انداخت و او را بیشتر به خودش چسباند همان طور که به موهای ییبو بوسه می زد زیر گوشش زمزمه کرد" عزیز ِ من قهره؟"
ییبو هم زمزمه کرد " آره "
" فداش بشم دستاش زخم شدن؟" سپس انگشت های ییبو را بالا آورد و به سر انگشتانش بوسه زد.
" اصلا حواست بود؟"
جان در گلو خندید" شیر کوچولوی حسود. همه حواسم مال توئه. دوست داشتم با بابام راحت تر کنار بیای."
ییبو دلگیر غرغر کرد " پس چرا ظهر منو تو بغلت نگرفتی بخوابی؟"
" منتظر بودم تو بیای. بیدار بودم"
ییبو نا خود آگاه بوسه ای روی سینه ی جان زد و سپس از او دور شد. پدر جان و ووجین با هم دیگر در حال بحث بودند و سعی می کردند حضور آن دو نفر را ندید بگیرند.
آخرین لقمه را ییبو در دهان جان گذاشته بود که با خودکشی تلفنش تماس را وصل کرد" بله روی اسپیکره"
صدای عصبانی و نگران سوهو بلند شد" روی اسپیکره؟ وانگ ییبو کجا هستی؟ ما برای تو شبیه شوخی هستیم آره؟"
ییبو خندید. بیشتر در آغوش جان لم داد" شوخی چیه؟ هوم؟" سپس یک خیار را برداشت و در دهان گذاشت.
" وانگ ییبو من تو رو می کشم"
" بسه شلوغش نکن. اونی که باید تو و اون ونتورث نامرد رو بکشه صد در صد منم نه کس دیگه ای"
" چرا؟"
" به خاطر پنهان کاریتون. که جان مرده آره؟"
صدای سوهو قطع شد. چند ثانیه بعد ییبو بیشتر از این نمی خواست سوهو را اذیت کند" فعلا قصد ندارم باهاتون دعوا کنم. همین چند روز بی خبری واستون کافی بود. من خونه پدر جانم.نگران نباش"
بعد از کمی صحبت با یک خداحافظی تماس پایان یافت.
" بهش نگفتی عزیزم" با این حرف ووجین سر جان چرخید و با اخم غلیظ پرسید " چی گفتی؟"
ووجین مثل بچه هایی که یک عقده بزرگ دارد با خباثت تمام بدون توجه به چشم و ابرو آمدن های ییبو گفت " عمو سوهو همیشه به داداشی زنگ می زنه. بعد داداشی بهش میگه سلام عزیزم. شب خیر عزیزم. باشه عزیزم"
شیائو بزرگ که متوجه برآمدن رگ گردن جان شده بود از جا بلند شد و سینی را بلند کرد" پسر بلند شو کمک من کن" سپس ووجین را دنبال خودش کشید و از آن فضای مسمومی که به لطف ووجین درست شده بود فرار کردند.
نفس های بلند جان نشان می داد چقدر عصبی است" می دونی حتی بدم میاد عطر یکی دیگه رو بدنت باشه؟"
ییبو ترسیده نفسی گرفت" پدر سگ"
" به جای فحش دادن به اون بچه جواب منو بده"
" این نفهم کوچولو بدش میاد من با کسی صمیمی باشم. حتی اگر خیلی به ونتورث نزدیک شم داد و هوار راه می ندازه که به بابام خیانت کردی.  چند باری سهون رفته بود دور و بر سوهو اونم برای اینکه نشون بده با یک نفره با من هماهنگ کرده بود مثلا اینجوری حرف بزنیم. من به جز تو به کی می خوام فکر کنم؟ کی می تونه تو باشه عصا قورت داده؟"
جان در آغوشش گرفت و بی محبا لب هایش را بوسید." حتی شوخیشم خوب نیست. تو مال منی"
ییبو با شیطنت بوسیدش " می دونی چقدر خوشحالم که تو مال منی نه کس دیگه ای؟ تنها آروزم داشتنت بوده.
جان چشمکی ریزی زد" اگر بخوام پلاستیک بخونم بازم..."
متاسفانه موهایش چنگ دست های ییبو شد و لبش هم پاره! او یک معشوق حسود دارد.



پارت 52:
جان کاملا به ییبو تفهمیم کرده بود که او حتی حق ندارد در یک بازی برای جان رقیب بیاورد. ییبو قرار بود ناراحت شود؟ اصلا بلکه به شدت راضی بود درست همانند دختر بچه های چهارده ساله که از توجه های عجیب غریب پارنتر خود شاد می شدند.
نیمه شب روی تخت چوبی در آغوش هم دراز کشیده بودند. ییبو یکی از پاهایش را میان پاهای جان گذاشته بود و دستانش به دور کمر او حلقه شده بود" دلت واسم تنگم می شد؟   مثلا پیش خودت می گفتی اگر ییبو اینجا بود چی کار می کردم؟" و به عادت لب هایش را غنچه کرد.
جان حلقه دستش را محکم تر کرد و نوازش آرام و لطیفی به کمر ییبو هدیه داد" نصفه شب؟"
ییبو بی حوصله گفت " نمی دونم حالا اصلا نصفه شب"
" نه نمی گفتم. نصفه شب جز خوابیدن باهات چه کار دیگه ای از دستم برمیاد" این جان همان جان شیطانی بود که هنگام معاشقه در یک حریم خصوصی با با ییبو متولد می شد. این مرد همیشه الفاظ رکیکش را که آمیخته در شهوت بود بیان می کرد و کاملا با استاد اتو کشیده بیمارستان متفاوت بود.
ییبو حرصی از این حرف جان پایش را محکم وسط پای جان فشار داد که باعث شد صدای داد آهسته جان بلند شود" وحشی" قبل از این لمس ییبو شک داشت اما الان کاملا مطمئن شده بود که جان تحریک شده است. کمی بازی با مرد که بد نبود هان؟
" زودی باش جوابمو بده. راستشو بگو. چطوری دلت تنگ نشد. چطوری تونستی بری یه کناری وایسی؟ نگفتی ممکنه برم با یک نفر دیگه؟ چطوری می تونستی دووم بیاری؟" و همزمان فشار ملایمی به پای جان وارد می کرد. صدای آه کوتاه جان و فحش های ریزش ییبو را راضی تر از قبل می کرد.
جان کمی تکان خورد تا ییبو کاملا در آغوشش جا شود. سپس لب های پسر را محکم ما بین لب هایش کشید. بعد از بوسه کوتاهی که داشتند مرد شروع به صحبت کرد" وقتی اون حرفا رو از سهون شنیدم دیوونه شدم. من تو رویا هام هم نمی دیدم تو انقدر عاشقم باشی. وقتی به هوش اومدم و با این بدبختی جدیدم روبرو شدم موندم بین یه عالمه انتخاب. کسی که خونشو می فروشه برای من حالا من باید چی کار می کردم؟ باید به این فکر می کردم که بمونم و خودخواهانه اونو کنارم نگه دارم؟ یا می رفتم و تنهاش می ذاشتم که اینم مگر خودخواهانه نبود؟ یه تصمیم یک طرفه. اما ییبو قبل از همه ی اینا یه چیزی بود که نمی ذاشت من درست برای رفتن یا موندن تصمیم بگیرم. اونم حرفایی بود که تو به سوهو گفته بودی. تو هنوز از من دل چرک بودی. چه فرقی می کرد اگر من برای تو بار ها حرف بزنم؟ به هر حال تو در ذهنت منو دور انداخته بودی ییبو. من هر کاری می کردم تو باز تهش با من صاف نمی شدی. باید دور می شدیم. باید خودت به این نتیجه می رسیدی که خیلی چیزا رو حل کنی نه اینکه بندازیشون ته صندوقچه ذهنت. اونا ممکنه فراموش بشن ولی با یه گردگیری دوباره یادت میاد. ییبو باید حل می شد و وقتی من نبودم تو بار ها با خودت خلوت کردی الان خیلی چیزا حل شدن واست نه؟"
پاسخ ییبو تنها یک گاز محکم از سینه ی جان بود" خفه شو"این بار دستش هم به کمک زانویش رفت.
جان آه محکمی از سینه اش بیرون داد" من می خوام گوشتتو زیر دندونام تیکه تیکه کنم"
" باورت شده گرگی؟"
" ممکنه بابام نصفه شب بیاد بیرون؟"
" ووجین نیاد بابات نمیاد؟"
" بدبختی گیر کردیم؟ فکر کن اگر امروز ظهر کاری نکرده بودم تا الان باید تو دلم بود"
" شیائو جان من ترجیح می دم بعد سکس بخوابم نه اینکه برم حمام یا کثافت کتریمونو جمع کنم. بخواب"
اگر چه آن شب جان تلاش بسیار کرده بود تا ییبو را وادار به رابطه کند اما در نهایت ییبو با چند نوازش کوتاه و بوسه های کوچک توانسته بود دهان جان را ببند و بدون رابطه بخوابند. هر چند اگر این را فاکتور بگیریم که ساعت چهار صبح ییبو با حرکت قلقلکی چیزی روی صورتش از خواب بیدار شد.
" اه" این را گفت و سرش را بیشتر به سینه جان فشرد.
" پاشو"
ییبو با چشمان خواب آلود به جان خیره شد." ها؟"
" خوابیدی دیگه؟"
" ها!"
" یا با زبون خوش لخت می شی یا من لباساتو پاره کنم" کاملا لحنش جدی بود.
خواب از سر جان پریده بود" چی می گی؟"
" من نمی تونم"
به نظر ییبو درست این بود که خودش با زبان آمیزاد لباس هایش را در بیاورد.
...........
" دلم می خواد باهات قهر کنم . داد و بیداد کنم اما دلم نمیاد" در آغوش ونتورث فرو رفت و او را محکم بوسید.
" فکر نمی کردم سر در بیاری. ولی خیلی خوشحالم که متوجه زنده بودن جان شدی . هر روز که می گذشت بیشتر از همیشه ناراحت می شدم. دلم می خواست بهت بگم اما نمی شد. "
از آغوش ونتورث بیرون آمد و به سوهو مردانه دست داد. همین الان جان تا بی نهایت به لطف ووجین نسبت به رابطه ی سوهو ییبو حساس شده بود.بهتر بود بیش از این حساسش نمی کرد.
شیائو بزرگ از دور به آن جمع پسرانه نگاه می کرد. دروغ بود اگر می گفت از رابطه ی جان و ییبو خوشحال است او همچنان ترجیح می داد یک دختر همسر و همراه پسرش شود اما نمی شد. جان همین پسر را می خواست البته که این چند روز متوجه شده بود ییبو کاملا لایق جان است. همین پسری که سال ها برای داشتن جان دست و پا زده بود. سری تکان داد و سعی کرد به کار های روزمره اش برسد.
..........
  شیائو جان هم نمی گذاشت او خیلی ازش دور شود هم اینکه درد روز های دوری به اندازه کافی زیاد بود. آن ها بیش از حد از هم دیگر دور بودند.
همان طور که به بدن جان لم داده بود و میوه های تازه را در دهان می گذاشت گفت" از سهون چه خبر؟"
سوهو پوزخند واضح و صدا داری زد " خبری ازش ندارم . هر چند که می دونی"
جان کنجکاو در حالی که با بدن ییبو بازی می کرد پرسید " ییبو چیو می دونه؟"
" این که سهون هر چند وقت یک بار میاد در مطب یا در خونه نمی دونم چی می خواد. الکی بهانه ی یه سری چیزا رومی گیره و بعد شروع می کنه از لوهان حرف زدن یا حرفایی که..." به این جا که رسید بغض به گلویش فشار آورد.
ییبو کمی جا به جاشد اکنون قشنگ در آغوش جان بود، اصلا این روز ها عادت کرده بود بدنش از تماس حاصل با بدن جان گرم شود" بهت گفتم که بفروش بیا آمریکا"
جان کمی تعجب کرد. فشار دستش را دور شکم پسر بیشتر کرد.
ییبو کمی سرش را بالا گرفت. بوسه ای روی چانه ی جان گذاشت" عزیزم ما که داریم می ریم بده سوهو هم بیاد اونجا؟"
ییبو کل دیشب و امروز را روی اعصاب جان راه رفته بود و تقریبا او را متقاعد کرده بود که بروند آمریکا این بهترین تصمیمی بود که اکنون با این شرایط جان می توانست بگیرند .
" نه اتفاقا به نظرم خوبه. به هر حال این رابطه سمی باید تمام شه."
سوهو هنوز مردد بود. اگر چه که به طور کامل از سهون دست کشیده بود و او را برای همیشه فراموش کرده بود. به هر حال هر کسی یک راهی برای زندگیش پیش می گرفت و سوهو هم جدایی را انتخاب کرده بود.
..........
لوهان با خشم فریاد کشید" تو خودت قبول کردی که با این قضیه کنار بیای. بهت گفته بودم من برای تو ختی نمی تونم نصفه نیمه باشم. سهون منو نمی تونی مثب قبل داشته باشی. من نمی تونم اون بچه ی بی گناه رو به خاطر عشق و عاشقی خودم رها کنم. می فهمی؟"
سهون ناباور گفت " این که شب تولدمو یادت باشه زیاده؟"
" چرا نمی خوای باور کنی تو توی زندگی من دقیقا شبیه یک معشوق پنهانی. اصلا هر بار که با تو هستم حالم خرابه . باید یه فکری به حال این رابطه ی سمی کنیم."
" تمامش کنیم"
" خیلی خوبه"
سپس با حرص از در کافه بیرون زد.







پارت 53
با رفتن لوهان و دید جای خالیش سهون احساس کرد وسط یه چاله ی عمیق گیر کرده، چاله ای که هر چی می گذشت عمیق تر می شد. جای تعجب  برانگیر ماجرا این بود که هنوز هم همه در حال رفت وآمدن بودند. بعضی ها می رفتند و بعضی ها می آمدند. یک نفر از جا بلند می شد و به سمت پیشخوان می رفت تا حسابش را بپردازد و شخص دیگری هم تازه وارد کافه می شد. در واقع همه به زندگی روزمره و عادی خود می پرداختند به غیر از سهون. قلبش به گونه ای شکسته بود که حتی اگر قصد داشت تکه های آن را جمع و جور هم کند نمی دانست باید کدام تکه را دقیقا کجا بگذارد. شاید بعضی از تکه ها هم پیدا نمی شد. تکه هایی که صد درصد سهون آن ها را پیش شخص دیگری جا گذاشته بود.
تلفنش را از جیبش در آورد و روی دومین شماره را لمس نمود و کمی بعد صدای زنی در گوشش پیچید" بله پسرم؟"
سهون با بغض شکسته فقط نالید " مامان"
زن ترسیده فریاد کشید" سهون؟ کدو تنبل مامان کجایی هوم؟ "
" مامان اون خیلی وقته رفته نه؟"
مادرش که می دانست این روز ها رابطه ی سهون و لوهان چقدر شکننده تر شده است با ناراحتی گفت " خدای من شما با هم دعوا کردید؟" زن نمی توانست از کلمه کات یا تمام کردن و یا حتی بهم زدن استفاده کند. دست خودش نبود. سهون پسر کوچکش بود. پسری که او عاشقش بود. سهون از گوشت و خونش بود.
" مامان به نظرت اگر برم بهش بگم عزیزم غلط کردم بر می گرده؟"
زن دلش می خواست فریاد بکشد که او لیاقت این عشق را ندارد. که تو را خدا بیخیال او شو. سهون مگر تو کمبود محبت داری پسرم؟ اما تنها می توانست یک آه دلسوز بکشد.
" مامان من خیلی دلم واسش تنگ شده. هر شب بهش فکر می کنم. به این که اگر بود چی می شد؟ می دونی مامان او از شوری و نمک متنفره. به جاش عاشق شیرینیه. ولی وقتی من لواشک و ترشک می خریدم باهام می خورد. هیچی نمی گفت. مامان از کجا پیدایش کنم هوم؟"
زن با تعجب به حرف های پسرش گوش می داد. فردی که سهون از او صحبت می کرد اصلا و ابدا لوهان نبود. این ها همه ویژگی های رفتاری سوهو بود. اما باز هم انقدر پسرش شکننده بود که نمی توانست به سادگی بگوید سهون پسرم تو سوهو رو می گی به جای این ها با احتیاط پرسید" سهون لوهان کجاست؟"
" چه اهمیتی داره؟ اون رفته یه دلیل می خواست که بره . منم دلیلش رو بهش دادم اما مامان با چه بهانه ای برم دنبال سوهو؟ برم بهش بگم غلط کردم؟ نه اون گفت دیگه منو نمی پذیره. برم خودمو بکشم؟ شاید تو تناسخ بعدی تو یه زندگی دیگه سوهو برای من شد ها؟"
زن گیج بود" سهون پسرم بیا خونه یا نه بذار من بیام دنبالت. بعدا حرف می زنیم"
سهون مثل شخصی که مسخ شده باشد گفت" نه من می رم خونه خودم. نیا" سپس تماس را قطع کرد. وارد اپلیکیشن انتخاب تاکسی آنلاین شد به طرز عجیبی هنوز هم اولین آدرس سیو شده در برنامه آدرس خانه سوهو بود.
حدود ده دقیقه بعد راننده جلوی پایش ترمز کرد.
" آقای اوه؟"
سهون کمی هیجان زده بود" بله؟"
"این آدرس خیلی دور نیست اما واقعا گرونه. می شد از این تاکسی های عادی بگیرید"
سهون ریز خندید" نه خب راستش همسرم منتظرمه. باید زودتر به خونه برسم . دلم خیلی واش تنگ شده."
راننده لبخندی زد.
سهون احساس می کرد کسی در دلش رخت می شورد. گویی همین الان از خواب خرگوشیش بیدار شده باشد. عشق؟ دوست داشتن؟ همه ی این ها تنها برای سوهو بود و بس! نه هیچ شخص دیگری . اصلا کسی به غیر از او لیاقت این عشق را نداشت. لوهان؟ لوهان یک عشق خوابیده در کودکی هایش بود و اکنون فقط سوهو بود و بس! اما چه هزینه ای پرداخته بود؟
وقتی وارد ساختمان شد احساس کرد می تواند نفس بکشد. گویی یک دنیای بهشتی باشد. رمز در را وارد کرد و داخل شد.
خانه مثل گذشته بود. هیچ چیز تغییر نکرده بود. همه چیز مثل قبل بود.
سوهو خانه نبود.
.................
معلوم نیست ونتورث در این مدتی که چین بود چه دوست هایی پیدا کرده بود که تصمیم گرفت جان و ییبو را رها کند و همراه با ووجین به پکن بروند. هر چه سوهو به او گفته بود به خانه ی او بیاید گفته بود نه قصد دارد کمی خوش بگذارند. البته قیافه ناراضی ووجین وقتی ونتورث او را به دنبال خودش می کشید هم دیدنی بود. پسر بچه بابایش را می خواست. ییبوی گرملین با بدجنسی تمام از جان آویزان شده بود و خاطر نشان کرده بود که اکنون او تنها می تواند جان را برای خودش داشته باشد.
.........
وارد خانه شد. یک چیزی در این خانه با همیشه متفاوت بود ناخودآگاه روز هایی را به یاد آورد که سهون هم بود. هر گاه سوهو تا دیر وقت سرکار بود حتما با یک دسته گل و یک هدیه باید به خانه می آمد. ناز سهون را می خرید و تا مدت ها با انواع باج هایی که سهون می گرفت او را راضی نگه می داشت. بغض در گلوی سوهو نشست. او در این عشق ناکام بود.
از راهرو گذشت و با دیدن تصویر روبرویش از تعجب شاخ هایش در آمد. این غیر ممکن بود نه؟ سهون؟ آن هم اینجا؟ سوهو همان جا روی تاب بزرگ نشست. با انواع و اقسام احساسات به شخص روبرویش که غرق خواب بود خیره شد. شاید سنگینی نگاهش زیاد بود یا نه هر چه که بود سبب شد چشمان سهون از هم باز شوند.
" هیونگ؟" سهون چشم هایش را مالید. از حالت جنین وارش در آمد. از روی مبل بلند شد و به سمت سوهو رفت و روی پایش نشست. دست هایش را دور گردن سوهو حلقه کرد" هیونگ؟"
سوهو حتی نمی توانست پسر را به طرفی پرت کند. نفسی گرفت. سعی کرد کمی متمدن باشد. دستش را روی دست سهون کشید" سهون!"
سهون با شنیدن نامش کمی عقب کشید و با چشمان خمار به او خیره شد" تا حالا کجا بودی؟ می دونی عالیجنابت چقدر چشم به انتظار بود؟ "
سوهو کمی معذب بود " بیرون"
" می دونم بیرون چرا دیر اومدی نمی گی یه نفر تو این خونه منتظرته؟"
" سهون"
چشمان شفاف سوهو گویای این بود که قصد ندارد با سهون کنار بیاید. او چیزی را فراموش نکرده است به خوبی می داند که سهون به او خیانت کرده است. ادمی مثل جان که کلا عصبی بود با فردی مثل سوهو که همیشه آرام بود و صد سال یک بار عصبی می شد قابل قیاس نبود.
" چیه ؟ می خوای پرتم کنی پایین؟"
سوهو در سکوت به چشمان سهون خیره شد.
سهون یک دفعه شروع به گریه کرد. اشک هایی که در این هفت سال اگر هم ریخته شده بود تنها برای لوهان و در خفا بود اکنون در آغوش سوهو ریخته می شد.
" لوهان به مشکل خورده؟"
با این حرف سهون ناباور به چشمان شفاف مرد خیره شد. به آن دهان. چرا به جای حرف های شیرین و عاشقانه باید این حرف ها را می شنید؟
" لوهان؟ داری درمورد کی حرف می زنی وقتی من اینجام؟"
سوهو خیلی عادی گفت " این خونه مهمان سرا نیست سهون. حرمت داره. تو رفتی و من قبول کردم که تو دیگه نیستی. الان نمی تونم بپذیرم که برگشتی. که اینجایی. تنها برای یه دلیل می تونی برگردی اونم اینه که لوهان تو دردسر افتاده باشه."
" من تو رو می خوام" سپس دستش را روی سر سوهو گذاشت" به جون خودت قسم می خورم یا باید گذشته رو فراموش کنی یا خودمو می کشم."
" بچه نشو سهون. منو تو خیلی وقته تمام کردیم. این همون چیزی بود که می خواستی"
سهون به جای جواب دادن خم شد و لب های سوهو را بوسید. این بوسه در کمال تعجب هیچ گونه   تغییری در سوهو ایجاد نکرده بود.
" من اینجام. اینجا خونه منه. قلبت مال منه. نمی ذارم کسی حتی بهت نزدیک نشه. کسی بخواد بهت نزدیک شه مطمئن باش می کشمش. من مثل تو نیستم که بخوام به طرفم حق انتخاب بدم خب؟ تو مال منی بشین ببین چی کار می کنم"
" متاسفم سهون رابطه ما تمام شده"
سهون از جا بلند شد. تلفنش را از جیبش در آورد و شماره مادرش را گرفت" مامان من اومدم پیش سوهو نگرانم نباش ممکنه نتونم یه مدت باهات تماس بگیرم. " سپس تماس را قطع کرد.
" یا می شی هیونگ من یا تو این خونه جنازه منو بیرون می کشی" سپس مصمم به سمت اتاق خواب شان رفت. سوهو در ابتدا متوجه حرف های سهون نشده بود و راستش را بخواهید چه کسی می توانست او را جدی بگیرد؟ سهون یک نازپرورده بود که بیش از کمی قهر های بچگانه نمی توانست به خودش زحمت دهد پس جای نگرانی نبود.
..........
" پس حسابی داره خوش می گذره؟" همان طور که به سی تی اسکن بیمارش در سیستم نگاه می کرد از ییبو پرسید.
" نه چه خوش گذرونی؟ بابای جان منو کرده ور دست خودش یه کارایی ازم می کشه که مطمئنم از جان نکشیده. اون روز مجبورم کرده زیر گاو و گوسفنداشو جمع کنم. اون عصا قورت داده عوضی یه گوشه ایستاده هرهر می خنده انگار من دلقکشم. از اون طرف به آقا می گم بیا عمل کن حالا ضرر که نمی کنی. فلان دکتر تو نیویورک خیلی کارش خوبه می گه نه من خودم اینجا دکترم به همکارای خودم بی احترامی نمی شه برم یه جای دیگه عمل کنم؟ بهش می گم ریدم تو همکارات تو این یه سال کجا بودن همین الان که من یه دکتر پیدا کردم....اصلا ولش کن چرا دارم اینا رو به تو می گم هان؟ سهون هنوز اعتصاب غذا کرده؟"
سوهو با تاسف گفت" آره یه هفته س چیزی نخورده. مادرش هم اومد هر چی گریه کرد هر چی حرف زد چیزی نخورد. دارم روانی می شم از دستش"
ییبو با تردید پرسید" می خوای ببخشیش؟"
" نمی دونم. وقتی به چیزایی فکر می کنم که ممکنه رخ داده باشه واقعا نمی تونم به ادامه این رابطه فکر کنم"
ییبو کمی شک داشت بپرسد اما در نهایت دلش را به دریا زد و پرسید" ببینم تو نگرانی که نکنه اونا باهم خوابیده باشن؟"
سی تی را بست و با ناراحتی برای بیمار تشخیص گذاشت. نفس عمیقی کشید. " من با چشمای خودم دیدم که بوسیدش. ییبو سهون برای من تمام شده. نمی تونم ادامه بدم به این وضعیت"
ییبو ته دلش برای سهون با شنیدن این حرف فروریخت" یعنی چی؟"
" تمام شده ییبو. هر چیزی بود تمام شد. چیزایی که مال من بود توسط یه نفر دیگه لمس شده. من ته مونده های شخص دیگه ای رو جمع نمی کنم. هفت سال مال من بود ولی خودش این رابطه رو شکست"
سکوت برقرار شده بود یک دفعه سوهو به حرف آمد" همیشه ته قلبم به جان حسودی می کردم. تو همه چیز برای تو اول و تک بود. هیچ روزی حتی به ذهنش نمی رسید و نمی رسه که جز اون کسی بیاد تو ذهنت."
" سهون خیلی بچه س"
" خسته می شه و می ره. ما دیگه ما نمی شیم"
با صدای فریاد جان که نام ییبو را می خواند ییبو غرغر کرد " من برم باز این دو دقیقه منو ندید داره داد و فریاد می کشه"
سوهو خندید" برو برو"
تماس را قطع کرد. و به سمت حمام رفت. " بله؟"
" بابا کجاست؟"
ییبو دلش می خواست فریاد بکشد برای همین مرا کشیده ای اینجا؟ اما او جانش بود." گفت یه برنامه ای هست و تا دو روز دیگه نمیاد. نمی دونم رفت کجا"
" بیا تو موهای پشت گردنمو بزن"
" باشه صبر کن" سپس پاچه های شلوارش را بالا داد و وارد حمام شد. جان بر خلاف روز های گذشته درون وان چوبی یک متری نشسته بود. در این یک هفته تا کنون ندیده بود که مرد از این وان استفاده کند.
در را بست و در حالی که سعی می کرد با احتیاط روی زمین چوبی کف آلود پا بگذار و سر نخورد جلو رفت." موهاتو دو روز پیش اصلاح کردم که."
" ولی امروز احساس کردم ته ریشم در اومده"
ییبو کنار لبه ی وان نشست و دستی به ته ریش زبر جان کشید" ولی من دوستش دارم"










پارت 54
" خودت متوجه نشدی چرا گفتم بیای؟" ییبو خنده ریزی کرد.
" دیشب کافی نبود؟ "
" نه بیا دوست دارم تو وان باشیم."
...........
با گذشت دو هفته ی تمام و اعتصاب غذای واقعی که سهون کرده بود کاملا می شد از بین رفتن او را متوجه شد.
سوهو با دلخوری نگاهی به جسم خسته و از هم پاشیده ی سهون انداخت. کنار تختش نشست" غذا بخور"
سهون نا توان سرش را تکان داد.
" داری با کی لج می کنی؟ با من؟ با خودت؟ با کی؟ "
سهون همچنان با چشمانی که زیر آن گود افتاده بود به سوهو خیره ماند. صدای زنگ در بلند شد.
" مهمون داریم. مطمئنم ببینیش خوش حال می شی" سپس از جا بلند شد و به سمت در رفت. یکی دو دقیقه بعد اندام لوهان در جلوی در ظاهر شد.
لوهان ناباور با دیدن سهون که بیش از شش هفت کیلو وزن کم کرده بود جلو رفت و با صدای بلندی پرسید" چی شده؟" سپس سرش را چرخاند و به سوهو که به حالت اریب مانند به چهارچوب در تکیه داده بود خیره شد. سوهو شانه ای بالا انداخت.
سهون به سختی از جا بلند شد.
لوهان در برابر تخت زانو زده نشست" من برگشتم باور کن حاضرم به خاطر تو...." اما با کشیده محکمی که سهون در گوشش نواخت حرف در دهانش ماند.
ضعف بدن سهون بیش از ان حرف ها بود. او به سختی خودش را بالا کشیده بود. نفسش به زور در می آمد" گمشو بیرون" سپس چشمانش را بست و یک دفعه روی تخت سقوط کرد. لوهان با عجله خواست پسر را در آغوش بکشد که یک دفعه سوهو عصبی وارد اتاق شد و با تمام خشمش غرید" بیرون" سپس تن بیمار سهون را در آغوش کشید. شاید وقتش رسیده بود برای سهون دوباره از خودش بگذرد.
........
ییبو با حرص گفت " این حرف آخرته؟"
جان با آرامی با انگشت های پای ییبو بازی کرد" من کورم ییبو با این قضیه کنار بیا"
" چرا؟ چطور می تونی انقدر راحت با من اینجوری کنی؟ من..."
جان انگشت اشاره اش را روی لبش گذاشت" هیس! گفتی بریم آمریکا زندگی کنیم گفتم باشه. گفتی با ونتورث تو یه خونه باشیم گفتم باشه. هر چی گفتی باهات کنار اومدم ولی ییبو من به اندازه کافی عمل کردم و نا امید شدم. هیچ دکتری معجزه نمی کنه. من خودم پزشکم."
" جان!" ییبو نالیده بود و جان نادیده گرفته بود.
" می دونی چند وقته بهم نگفته بودی داگه؟"
" خفه شو "
...........
سوهو قاشق سوپ را دردهان سهون گذاشت" بخور دیگه"
پسر کوچیک تر با لوس بازی نالید" بسه دیگه چرا نمی ریم خونه؟"
سوهو کنار لب سهون را پاک کرد" چون یه پسر بچه کوچولو غذا نخورده و الان دستگاه گوارشش خیلی حساسه. نمی تونیم بریم خونه"
سهون لب هایش را جلو داد" پس توچرا نمی مونی پیشم"
" اگر من همش پیشت باشم کی پول در میاره واست اتاق خصوصی بگیره؟"
" ولی من حوصلم سر می ره"
سهون آهی کشید" هرچی به جان می گم بذاره ییبو چند روز بیاد پیشت نمی ذاره" سپس دست ضعیف سهون را در میان دستانش گرفت و بوسه ای روی آن گذاشت.
سهون لب زد. سعی می کرد حرف بزند اما درد شدیدی که در قفسه سینه اش احساس می کرد مانع از این می شد.
سوهو خم شد و آرام به پیشانی مرد بوسه زد" عزیزم من اینجا هستم. نمی خواد خودتو اذیت کنی باشه؟"
سهون لبخند خسته ای تحویل سوهو داد. اما باید حرف می زد" ییبو این جاست؟"
" آره روستای بابای جانه."
" بهش زنگ بزن باید بینمش"
" جان یکم از نظر روحی استیبل نیست. بذار یکم دیگه بگذره..."
سهون دستش را بلند کرد و به نشانه نه در هوا تکان داد" نه...اصلا نمی شه باید خودم باهاش حرف بزنم...همین الان"
سوهو احساس می کرد که ممکن است کمی از سرتقی و لجبازی پسر کم شده باشد اما خب متاسفانه او سهون بود. سوهو به خوبی می توانست ببیند که سهون افکار خبیثی در سر دارد. در این افکارخبیث تنها کسی که می توانست او را همراهی کند شخصی نبود به جز وانگ ییبو.
اما اگر یک تار مو از سر ییبو کم می شد جان کل چین را روی سر سهون و سوهو خراب می کرد. پس نفسی گرفت و با سردرگمی به چهره ی سهون خیره شد.
" عزیزم نمی خوای که جان رو هوار کنی سرمون نه؟"
سهون خندید. بدنش درد می کرد." به هر حال ییبو نمی تونه از زیر یه چیزایی فرار کنه . اونم یه جورایی تو ماجرای ما مقصره قبول نداری؟"
سوهو دلش نمی خواست به سهون زهر بزند اما به هر حال این که سهون همچنان پرو بود روی اعصابش خط می انداخت.
" کسی که خیانت کرد تو بودی نه ییبو. اگر بخوایم درست ببینیم اگر ییبو نبود رابطه منو تو هیچ وقت شکل نمی گرفت نه؟"
سهون با سرخوردگی لب هایش را غنچه کرد" اصلا به تو چه پسر عموی خودمه می خوام باهاش خراب بازی در بیارم"
سوهو اخم ظریفی به چهره نشاند" که بعدش جان زنگ بزنه بگه ییبو نشسته بود سرجاش میمون خونگی تو انگلکش کرد نه؟"
سهون قهقهه زد.
" من این حرفا حالیم نمی شه"
سوهو از همین الان خودش را برای داد و فریاد های جان آماده کرده بود.
" کی می ریم خونه؟"
نق های دوباره سهون شروع شد.
" من دوست دارم بریم خونه تو بغلت خوابم. دوست دارم باهات بخوابم. می دونی یک ساله از هم دور بودیم؟"
سوهو سرش را پایین انداخت. هر گاه بحث درمورد این مسائل رخ می داد سوهو خودش را مشغول چیز های دیگری می کرد. به هر حال نمی شد که به این فکر نکند که آن ها یک سال با هم بودند و دست شان به هم دیگر نخورده است نه؟
سهون متوجه ناراحتی سوهو شده بود.
" هیونگ؟"
دست سوهو را گرفت و شروع به کشیدن اشکال فرضی روی آن کرد" هیونگ گوش بده"
" هیونگ من و لو...."
سوهو با چشم هایی که آتش پرتاب می کرد غرید" سهون یک بار دیگه نبینم اسمشو به زبون بیاری فهمیدی؟"
سهون باورش نمی شد این همان سوهو باشد. گویی زیاد از حد با روان این مرد بازی کرده بود.
" باشه باشه هیونگ! " خم شد و کوتاه شقیقه او را بوسید. " من جز هیونگ نمی تونم با کسی بخوابم. این بدن دستی تو شده خب؟"
" کسی جز تو رو قبول نمی کنه"
سهون نفس عمیقی کشید" یعنی؟...."
" آره هیچی نبود. باور کن هیچی"
......










پارت 55:
سهون از آیئنه نگاهی به ییبو انداخت. او هم شانه ای بالا انداخت که با این حرکت صدای جان در آمد" چی بهت گفت که شونه بالا انداختی؟"
لعنتی! جان اندازه ای تیز بود که نمی شد حتی در تصورات کسی بگنجد.
" هیچی"
سوهو همچنان که در جاده می راند گفت" جان این دو تا با هم دست به یکی کردن یه گندی بزنن که نمی دونم دقیقا چی کار کنن ولی تو حداقل ییبو رو کنترل کن"
متاسفانه این بار جان هم با ییبو هم نظر بود" بذار به کارشون برسن"
سوهو بیش از این نمی توانست تعجبش را پنهان کند.
......
چند وقت پیش که سهون حالش خوب شده بود به روستا رفتند. ییبو در کمال تعجب خیلی با سهون بحث نکرد . جان از قبل به او متذکر شده بود اگر قرار است از دست سهون ناراحت باشد تنها حق دارد برای اینکه سهون او را تنها رها کرده است ناراحت باشد و نه چیز دیگری. مسلما سوهو به اندازه کافی عقل دارد و ییبو نمی تواند در رابطه آن دو دخالت کند.
به این ترتیب ییبو آرام شده بود. اما هیچ چیز باعث نمی شد که از فکر گیرانداختن لوهان و او را به باد کتک گرفتن در بیاید. جان وقتی فهمیده بود دو پسر چه چیزی در سر دارند فقط خندیده بود و به این شکل اجازه را به ییبو داد.
......
دو سال بعد!
به چشمان جان نگاه کرد " به نظرت خوب پیش می ره؟"
جان کلافه سرش را چرخاند" ییبو چرا خوب پیش نره؟"
" خودمم نمی دونم خب اولین تجربمه"
" اولین تجربه زاییدنت؟" سهون با شیطنت گفته بود. و نگاه زهر آلود جان را هم پذیرا شد.
" اگر...."
جان دستش را دور کمر ییبو حلقه کرد و او را به خودش چسباند" تو بابای خوبی می شی. نگران نباش. همون جوری که با ووجین خوبی با اینم خوبی"
ییبو کنار گوشش زمزمه کرد" ووجین که بچمون نیست. تازه وقتی بهمون رسید شیش هفت سالش بود این یکی خیلی کوچیکه"
" ییبو عزیزم اونم بزرگ می شه. واسش یه پرستار خانم می گیریم"
ییبو بق کرده سینه ی جان را بوسید. در طی این دو سال سختی های زیادی کشیده بودند. از آمدن به آمریکا تا ترغیب جان برای عمل و دوبار شکستش و در آخر آن ترفند مسخره ای که به کار برده بود.
با یاد آوری آن روز ها خنده به لب هایش نشست.
((با حرص مشتی به شکم جان زد" یعنی چی که نه هان؟"
" یعنی اینکه من می گم نه یعنی نه. حوصله بحث ندارم ییبو"
" به توچه هان؟ تو که جای من درد نمی کشی. من هر بار می رم ستشویی می میرم"
جان کلافی چنگی در موهای پسری که رویش دراز کشیده بود زد" وانگ ییبو واقعا فکر کردی من می ذارم تو بری زیر دست اون عوضی خودتو واسش باز کنی؟"
ییبو لیسی به پلک های جان زد" من فقط به پزشکای چینی اعتماد دارم عزیزم. چه کسی بهتر از رقیب همیشگی دا گه عزیزم؟ تازه نه تنها تو درس رقیبت بود بلکه تو عشقم باهم رقیب عشقی بودید" سپس بلند قهقهه زد.
بعد از اینکه جان سه عمل ناموفق داشت دیگر به هیچ وجه حاضر به عمل نشد.
" ببین جان این فیشر خیلی اذیتم می کنه من دیگه حتی می ترسم برم دستشویی"
در واقع ییبو جان را گول زده بود. هیچ فیشری نداشت. فردی که ییبو نامش را برای عمل جراحی می آورد در واقع شخصی بود که در آن سال ها زیادی قصد زدن مخ ییبو را داشت.
" هعیی اگر تو چشمات خوب بود نیاز نبود دیگه کسی ناموس عشقتو لخت و پتی ببینه ولی الان چی؟ من می رم جلوی یه نفر دیگه..."
" خفه شو" فریاد عصبی جان و رگ برجسته گردنش همانی بود که ییبو می خواست و طبق نقشه گرملین اعظم شیائو جان هفته دیگر تن به عمل داد))
.......
ووجین با حسادت اشکار از جان آویزان شد" بابا انقدر این بچه لوسو بغل نگیر"
ییبو خسته رویش را بر گرداند. حالش از رفتار های ووجین بهم می خورد. از جا بلند شد و با ایش گفتن کنار سهون نشست" چرا ووجین انقدر رو مخه؟"
" می دونی کپی برابر اصل خودته؟ انگار دقیقا خودته چه قیافه چه اخلاق"
متاسفانه یک حقیقت محض بود.
" ییبو" جان بچه را دستش داد.
" من دارم می رم بیمارستان حواست باشه. ییبو این بچه ی ماست نیازی نیست باهاش مثل استفان رفتار کنی مطمئن باش درک نمی کنه وقتی بهش می گی گریه نکن گریه نکنه"
با رفتن جان وقتی ییبو مطمئن شد که همسرش نیست ووجین را صدا زد" اینو ببر حواست بهش باشه من باید برم با سهون یه جای مهمی"
ووجین ابروهایش را در هم کشید" باز داری می ری از دور بابا رو نگا کنی"
خب همسرش خیلی جذاب بود شاید کسی او را می دزدید!

................


سلام قشنگا
ممنونم که همراهم بودید.
فیک جان تاپ بعدی پروفسور و پیشی عزیز نازی هست که از مهر ماه آپش شروع می شه.
امیدوارم رها شده اون چیزی باشه که دوست داشته باشید.
اگر یه وقت راهتون افتاد به واتپد اونجا چنتا ستاره بهش بدید.
اگر غلط املایی و اینام داشت به بزرگی خودتون ببخشید عاخه وقتم خیلی خیلی محدوده و یه ذهنی دارم که می خوام کلی داستان باهاش بسازم.
و اینم بگم که ونتورث و ییبو از هم اسشمون تو شناسنامه هم پاک شد و ییبو و جان رسمی ازدواج کردند.

رها شدهWhere stories live. Discover now