پارت ۴۸

298 65 15
                                    

رها شده:
رها شده:
" نمی فهممت" ییبو عصبی دستی در موهایش کشید.
سوهو ریز در گلو خندید " ییبو آروم باش. چرا انقدر عصبی هستی؟"
نگاه چپ چپ ییبو باعث شد مرد به خنده بیفتد" واقعا چرا؟ سوهو این بار هزارمه که دارم‌ بهت می گم برگرد بیا.‌ واسه چی موندی تو اون خراب شده؟ چی داره که ولش نمی کنی؟ به خاطر کی هان؟ به خاطر پدر مادرت؟ تو سال هاست که رابطه‌ی گرم و صمیمی با اونا نداری.  به خاطر شغلت موندی؟ احمقی؟ بیا اینجا ببین چه طوری رو هوا قبولت می کنن"
سوهو با مهربانی چشمانش را ریز کرد " پسر کوچولوی ما رو ببین چقدر عصبانی شده... ییبو مهاجرت اون جوری که تو فکر می کنی آسون نیست. من باید خیلی کارا انجام بدم. نمی تونم به خاطر رزومه‌‌ای که دارم بدون هیج پشتوانه‌ای بلند شم بیام آمریکا "
" باشه مشکلی نیست مدارکتو بفرست من ببرم نشون دانشگاه اینجا بدم"
سوهو که به تصویر لجوج و تخس ییبو از درون دوربین گوشی خيره بود به خنده افتاد" احمق کوچولو مدارکمو باید فاکس کنم نیازی نیست که ببری شون در اتاق رئیس دانشگاه "
هر دو با این جمله‌ی سوهو به خنده افتادند. همان موقع در باز شد و ونتورث و استفان و ووجین آمدند.  طبق معمول ووجین روی شانه‌های پهن ونتورث نشسته بود.
ووجین با دیدن تصویر سوهو مثل برق گرفته جیغ کشید" عمو سوهو " و با دو خودش‌ را به‌ سوهو رساند.
ییبو ووجین را روی پاهایش نشاند و رو به ووجین در حالی که مخاطب اصلیش سوهو بود گفت" عمو سوهو قول داده که بیاد پیش ما، مگر نه عمو سوهو"
سوهو و ونتورث با شنيدن لحن تهدید گونه‌ی ییبو بلند خندیدن " آره آره آخه عمو سوهو از داداشی ییبو می ترسه".  با این حرف هر سه به خنده افتادند.
سوهو یه راحتی می توانست‌ تر شدن گوشه‌ی چشم ییبو را هنگامی که زیر زیرکی به عکس جان خیره نگاه می کرد شود. ییبو مدت ها بود که سعی می کرد خوب باشد. ادای انسان هایی را در بیاورد ‌که حالش خوب شده.  مرگ جان را پذیرفته و زندگیش را از سر گرفته. اما در حقیقت به راحتی می شد فرسودگی را از چشمانش خواند.
............
ونتورث خيره بود به داد و فریاد های دو برادر.  یکی قصد داشت برای استفان زن بگیرد و دیگری تهدید می کرد که آن یکی خودش هم اضافی است و اگر ببیند استفان ایال وار شده همان فرد را هم از خانه بیرون می کند.‌
به راستی که سر و کله زدن های آن دو نفر جز بهترین قسمت های زندگي شان بود.
عکس بزرگی ‌که‌ از دو نفر آنها به تازگی از آتلیه رسیده بود به شدت شاد نشان‌شان می داد.
عکسی از ووجین و ییبو کنار ساحل در ميانه قلعه شنی شان در حالی که ووجین خودش را روی برادرش انداخته بود. در این عکس که حدود شش ماه بعد از مرگ جان گرفته شده بود می توانستی لبخند حقیقی ییبو را به راحتی ببینی لبخندی ‌که پیش از آن چشم ها باریده بودند.
((به آسمون خيره نگاه می‌کرد.
خورشید داغ بود و گرم.‌
نگاهش پی ووجینی رفت ‌که با سطلش ماسه ها را جمع می کرد و روی هم دیگر می گذاشت.
" می خوای تو هم یکم بازی کنی" ونتورث این را درحالی گفت که یک قاشق پر از ژله‌ی قرمز رنگ را در دهان پسر فرو می‌برد.
نگاه خاموشش را از برادرش گرفت و به مرد داد" نه حوصله ندارم"
دست مشت شده‌ی ونتورث از دیدش پنهان نشد.
" الک گفت جوابشو نمی دی"
در آنی چشمان پسر درخشيد و با حرص دندان هایش را روی هم فشرد" اسمشو نیار. اسم اون عوضی رو نیار"
ونتورث دستش را روی دست پسرک گذاشت" باشه پسری باشه آروم باش."
ییبو غرید" به من نگو پسری. به من نگو.‌ بعد از اون هیچ کسی حق نداره اینجوری بهم بگه...به اون عوضی بگو اگر مگنس نبود شاید جان هنوز زنده بود.‌شاید..." رد اشک از گوشه‌ی هر دو چشمش پائین آمد.
" ییبو...."
از جا بلند شد و بی توجه به‌ ونتورث به سمت ووجین رفت. بیش از شش ماه گذشته بود. شش ماهی که هر روزش به درد بود.
شش ماه بدون جانش. بدون مرد زندگیش. مرگ‌ یک نفر تا کجا می توانست‌ باعث شود از پا در بیایی؟
کنار ووجین نشست شوق و ذوق کودک کم کم به پسرک  سرایت کرد.‌
ییبو جان را می دید که از دور به آنها می خندد و کم کم آرام شد... آن ها یک خانواده‌ی شاد بودند. جان هنوز زنده بود. جان ِ او بود!))
ونتورث بی توجه به‌ سر و صدا های آن ها به طرف آشپزخانه رفت. کمی دیگر آن ها گرسنه می شدند.
" کی قراره بری؟"
ونتورث با صدای ییبو از جا پرید.
" چی؟" و دستش را روی سینه‌اش گذاشت‌.
ییبو از کانتر بالا کشید و روی آن نشست.
ونتورث عصبی دندان هایش را روی هم کشید " مثل میمون از کانتر بالا نکش این صد بار"
ییبو دست هایش را در هوا تکان داد با مسخره بازی گفت" مثل میمون از کانتر بالا نکش این صد بار.... نگفتی کی قراره بری؟" جمله آخر را جدی ‌گفته بود.
ونتورث خودش را به نشنیدن زد.
" من می دونم دوستات یه دور همی کانادا گذاشتن. فکرشم نکن بذارم بمونی اینجا. اینم بلیطت" و پرینت بليط اینترنتی را که فردا صبح بود به سمت‌ ونتورث روی کانتر هل داد

رها شدهWhere stories live. Discover now