پارت۴۰

223 59 11
                                    

رها شده:
وزیر بهداشت با خشم به چهره‌ی مرد روستایی که پوست صورتش به علت آفتاب سوختگی سرخ می زد خيره شد.
"تو با اجازه‌ی کی اومدی اینجا؟"
کشاورز پوزخندی زد" فکر می کنی نمی دونم امثال تو خون ملتو تو شیشه کردید؟ تو یه آشغال دزدی حالا بچه‌ی حرومیت افتاده تو زندگی پسرم"
وزیر با تاسف نگاهی به سر تا پای مرد کشاوز انداخت. ‌باید ییبو را می کشت‌. آن پسره‌ی لوس احمق با احساسات مسخره‌اش اول زندگی خودش را نابود کرده بود و اکنون پدرش را. ولی وزیر قرار نبود بگذارد این مرد احمق او را اذیت کند یا اینکه زندگیش را بگیرد.‌
پوزخندی زد" واقعا فکر کردی ازت می ترسم که صداتو انداختی رو سرت؟ اگر یک بار دیگه صداتو بلند کنی می دم گوش تا گوش خفت کنن. می خوام ببینم چی کار می تونی کنی؟"
کشاورز با انزجار به مرد خيره شد‌‌‌.‌ حتما پسرش هم مثل خودش بود‌.‌ البته که فقط همچنین مرد زورگویی می تواند فرزندی تربیت کند که استادش را به زانو در بياورد.
" گوش کن آقای وانگ. دکتر وانگ یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای که به خودت می گی . من نمی ذارم پسرم از بین بره‌ .‌مطمئنم‌ پسرت تا الان به زور تو زندگیش بوده‌. جان جان من قبل اون نامزد داشته. یا دست پسرتو می گیری گم می شی بیرون یا اینکه من دارم واست"
وزیر پوزخندی زد " مثلا می خوای چی کار کنی؟"
مرد شانه ای بالا انداخت " ابروتو می برم.‌ اون موقع دیگه نمی تونی واسه نخست وزیری بری درسته؟"
چشمان وزیر از فرت عصبانيت درخشید.
" خفه شو"
مرد روستایی به شدت جدی بود و وزیر می توانست‌ این را از چشمانش بفهمد.  اما سعی داشت بی توجه باشد. ییبو و خراب کاری هایش به اندازه‌ی کافی باعث شده بودند او آسیب ببیند دیگر نه می خواست و نه می توانست شغلش را فدای پسر زبان نفهمش کند. اما درست یکی دو روز بعد وقتی در جلسه‌ی مهمی با سران نشسته بود مرد یک دفعه از نا کجا آباد سر کله‌اش پیدا شد و با تمام توان ابرویش را برد. آنجا بود که مجبورا دو پدر با هم دیگر توافق کردند.‌ توافقی که نیاز داشت به همکاری شیائو جان و دور کردن ییبو!
.................
نمی دانست پدرش برای چه گفته است به دفترش بیاید. اما همین که دیشب به جان گفته بود قرار است به ملاقات به پدرش برود صبح ساعت هشت بالا سرش حاضر بود.
ییبو همیشه که تنها می خوابید به قول جان همانند یک ژله روی تخت ول می شد.
اکنون هم مثل همیشه به کمر خوابیده بود و پاهایش را تا کرده بود. با احساس سوزش رانش دستش را جایی که می سوخت برد. خیس بود. با حرص محکم‌ آنجا را خاراند. عصبی خواست به پهلو بچرخد که با احساس گیر کردن چیزی ما بین پاهایش یکی از چشم هايش را باز کرد. با دیدن سر جان که بین پاهایش بود چشمانش گرد شد و خوای از سرش پرید.
جان که با چشم های باز ییبو روبرو شده بود خرسند از اینکه پسر را بیدار کرده است خم شد و دوباره گوشت سفید و پنبه‌ای ران پسر را بین دندان هایش کشید.
" آخ‌.." همزمان دستش را چنگ موهای جان کشید و آن را بالا تر کشید.
جان دقیقا ذره به ذره‌ی گوشتی که در دهان داشت را زیر دندانش می فشرد و به صدای جیغ پسر و موهایی که کشیده می‌شد هم بی اهمیت بود.
سرانجام وقتی دو طرف ران پسر را با دندان هایش کبود کرد به بلند کردن سرش رضایت داد.
" صبح بخیر توله شیر"
ییبو در حالی که چشم هايش از درد خیس شده بود غرید" زهرمار و سلام. پامو زخم کردی"
نیشخند جان می ترساندش" این که تازه اولشه"
سپس بلند شد و خودش را روی تن پسر کشید. خم شد و بوسه‌ی ناگهانی روی لب های عروسکش گذاشت" هپلیتم دوست داشتنیه"
کمی پايين آمد. زانو زده ما بین پاهای پسر نشست. دستش را روی کش شلوار ییبو کشید و آرام آن را پايين کشيد.
" این بستنی شیری خوابه که..."
نیک نیم دیک ییبو بود! بستنی شیری.‌ جان عاشق سفیدی و رنگ پریدگی عضو خصوصی ییبو بود.
خم شد و لیس محکمی روی طول آلت پسرکش کشید" دیشب بهش دست زدی؟"
ییبو با چشم هایی که گرد شده بود پرسید" حالت خوبه؟ هر شب که نمی زنم بالا"
جان شانه‌ای بالا انداخت " هر شب تا صبح تو بغل من ناز می شد الان چند شبه که نازش نمی‌کنم شاید دلش بخواد"
ییبو با خجالت سرش را در بالشتش پنهان کرد.
بعد از ناز و نوازش های جان که البته به نظر ییبو این مرد علاقه خاصی به عضوش داشت پسر از تخت بلند شد. سعی کرد بغضش را بخورد.‌ نباید می گذاشت ناراحتیش نمود پیدا کند.
وارد مستر اتاق شد، در را نبست می دانست اگر در را هم ببندد جان آن در صورتی که بخواهد باز می کند برای همین بی حوصله‌ روی دستشویی نشست.
روبروی روشویی ایستاده بود که دست های جان دور کمرش حلقه‌ شد و چانه‌اش را روی شانه‌ی پسر گذاشت " توله حالت خوبه؟"
ییبو با صورت خیس از آینه به صورت جان نگاه کرد.
نمی دانست چرا تا این حد لوس است اما دست خودش نبود. کافی بود جان کمی نازش را بخرد سپس پسر آنچنان لوس می‌شد که

رها شدهWhere stories live. Discover now