پارت ۱۴

295 82 13
                                    

رها شده:
با کلافگی به فرد خفته خیره می نگریست. دستش را در میان موهایی که به خاطر غرق به پیشانی اش چسبیده بود کشید. کمی آن پا و این پا کرد. خیلی خوشش نمی آمد با این مرک زرد دهان به دهان بگذارد اما چاره ی هم نداشت باید با او راه می آمد " کی حالش خوب می شه؟"

ونتورث مجله اش را کنار گذاشت و با بی خیالی گفت " بستگی به شرایطش داره . من دارو هاشو واسش استفاده کردم ولی نمی دونم کی به هوش بیاد. معمولا سه روز یا دو روز بعد هوشیاریش رو به دست میاره."

" مطمئنی تو این دوران به پزشک نیازی نداره ؟"

ونتورث آرام بود مثل یک جوی روان ...
" اگر به پزشک نیاز داشت به پزشک خودش می گفتم پس نگران نباش . تو هم که گفتی جراحی ، چیزی از این چیزا سر در نمیاری پس چی می گی؟"

جان کمی مایل شد تا مرد زرد را بهتر ببیند " گفتم از این بیماری به شکل تخصصی سر در نمیارم اما دوستم نورولوژیسته"

ونتورث دهانش را کمی کج کرد و حالت فکر کردن به خود گرفت " آمم منظورت از اون دوستت احتمالا سوهو پارنتر سهون پسر عمو ی ییبو نیست؟"

جان با تعجب در حالی که چشمانش را کمی تنگ کرده بود پرسید" چی ؟ تو اونو از کجا می شناسی؟؟"

ونتورث شانه ای بالا انداخت... این هم واقعا سوال داشت ؟ ییبو معمولا از ریز ترین و خصوصی ترین قسمت های زندگیش برای ونتورث گفته بود این که با سهون چه نقشه ی کثیفی برای به دام انداختن شیائو جان کشیده بود و در این بین شخصی به نام سوهو قربانی شد هم جزئی از همه ی گفته های ییبو بود.
" خود ییبو بهم گفته ."

جان با سوظن پرسید" اون به تو چی گفته ؟" باید می فهمید این پسرک بازیگوش چقدر با مرد راحت بوده و تا کجا پیش رفتند.

" از این که سکس پارنترش بودی؟ " چشم چپش را کوچک کرد و با لحن شیطنت آمیزی ادامه داد " از اینکه وقتی اولین بار باهاش خوابیدی چون دردش گرفته بود و یکم خون ریزی داشت گریه کرده بودی؟ یا نه از اینکه با یه دختر دیگه رفتی تا دست از سرت برداره؟" دوباره شانه بالا انداخت . گویی این حرکت به یک تیک برای مرد تبدیل شده باشد.

خط قرمز شیائو جان حریم شخصی اش بود . او معمولا هیچ چیز از روابطش را به کسی نمی گفت . سعی می کرد در محدود ترین حالت ممکن باشد. تا آن جایی که می شد احساساتش را پنهان می کرد و الان نشسته بود در برابر یک مرد غربی و همان مرد غریبه ی غربی از اولین تجربیات شیائو جان در سکس می گفت . اما در کمال تعجب این حرف ها برای جان اندازه ی یک پشه هم حائز اهمیت نبود. باید از یک چیز دیگر سر در می آورد چیزی که فقط خودش می دانست و خودش اما اکنون از زبان مرد زرد غربی آن را شنیده بود.

" اون جمله ی آخرت رو از کجا آوردی؟" دست هایش را مشت کرده بود و احساس درد عمیقی می کرد.
ونتورث در آرام ترین ممکن حالت بود. یک پایش را روی آن یکی انداخت و پوزخند آرامی هم مهمان صورتش کرد" به نظرت ممکنه ییبو بهم گفته باشه؟"

جان پرخاشگری کرد" لطفا خفه شو و به جای بازی با کلمات جواب منو بده. این جمله آخرت رو از کجا در آوردی ؟"

" از حرفای ییبو . پازلش رو چیدم و خیلی سریع به نتیجه رسیدم. تو حرفای ییبو تنها چیزی که می شد فهمید این بود . تو یه ترسوی بزدل بودی که اوایلش سعی کردی اون بچه رو از خودت دور کنی ولی با اون حال بازم نمی تونستی بهش آسیب بزنی . بعدش شدی یه احمق بزدل عاشق که احساسات رو پشت نقاب دروغین عوضی بودنت قائم کردی ."

رها شدهWhere stories live. Discover now