-see ya in red-
"فلش بک"
با صدای الارم اخمی کرد و با چشم های بسته دنبال موبایلش گشت
صدای الارم هر لحظه گوش خراش تر میشد و اعصاب ژان رو بیشتر
بهم میریخت
با کلافگی دستش رو اطراف بالش میکشید تا بتونه موبایلش رو پیدا کنه
با حرص چشم هاشو باز کرد و روی تخت نشست..موبایلش زیر تخت افتاده بود..
چنگی به موهای شلخته ش زد و دستش رو دراز کرد تا موبایل رو از زیر تخت برداره
ژان : هووف..کجااس
بیشتر از رو تخت خم شد تا دستش به موبایل برسه کهتعادلش رو از دست داد و با مغز رو زمین افتادد
از دردی که تو سر و بینیش پیچی اخمی کرد و مشتی به تخت کوبید
روزش با نهایت اعصاب خوردی شروع شده بود و این عالی بود
ژان : ازت متنفرم.
با خشم دستش رو دراز کرد و موبایل رو برداشت
الارم بی وقفه صدا میداد و ژان دیگه اجازه نداد تا صدای مضخرفش اعصابش رو خورد کنه
با خاموش کردن الارم گوشی تازه متوجه درد بدی که تو بینی و پیشونیش میپیچید شد
دستش رو با احتیاط روی پیشونیش فشار داد
ژان : اخ..
سرش خیلی بدجور درد میکرد..همینطور قسپت میانی بینیش سوزش بدی داشتاحساس میکرد از قسمت های اسیب دیده ش داره بخار بلند میشه...
دستش رو روی پارکت کفت اتاقش گذاشت و بلند شد..
با قدم های کج و معوج جلوی اینه رفت و به خودش نگاه کرد
صورتش بخاطر بی خوابی از همیشه رنگ پریده تر بود و پیشونی و بینیش به طرز ضایعی قرمز شده بودن
علاوه بر اون چشم های پف کرده ش هم کلکسیون افتضاح بودن قیافه ش رو تکمیل میکرد
دلش میخواست تمام روز تو سطل اشغال بشینه و تظاهر کنه ی زباله ی بی مصرفه و لازم نیست با این قیافه بره مدرسه
مدرسه..!
با یاداوری قراری که با ییبو گذاشته بود محکمی به پیشونیش کوبید
ژان:اخخ.. فاک!
درد وحشتناکی تو سرش پیچید و باعث شد تعادلش رو بخاطر سرگیجه از دست بده
مغز استخونش به یکباره منجمد شد و چشم هاش سیاهی رفت..
دستش رو دراز کرد تا با گرفتن جایی تعادلش رو حفظ کنه که دستش به جسم سردی
برخورد کرد و گلدون روی زمین افتاد..
در کسری از ثانیه صدای وحشتناکی تو اتاق پیچید و گلدون شیشه ای به هزار تیکه تبدیل شد
ژان دستش رو از جلوی چشم هاش برداشت و نگاهی به زمین انداخت..
تمام خورده شیشه ها روی زمین پخش شده بودن..
_قربااان؟؟؟
صدای مارگارتا از تو راه پله پیچید که اسمش رو صدا میکرد ..و پشت سر اون...صدای برادرش..
کای : ژان..؟؟؟!!
ولی ژان به قدری سرگیجه داشت که نمیتونست جواب بده..چشم هاش برای بار دوم سیاهی رفت و پاش روی خورده شیشه ها فرو رفت و روی
زمین افتاد..
کف دست ها و پاهاش در کسری از ثانیه دچار سوزش وحشتناکی شد..
در اتاق به ضرب باز شد و کای و مارگارت وارد اتاق شدن..
با دیدن ژان که نشسته روی شیشه ها افتاده کای با نگرانی به سمتش
رفت و ژان رو بلند کرد..
نمیتونست اسیب دیدن تنها برادرش رو تحمل کنه..این اونو به طور غیرقابل کنترلی دیوونه میکرد..
کای رو به مارگارت که هنوز شوکه بود فریادی کشید
کای : چه غلطی داری میکنی؟؟!!شیشه هارو جمع کن
مارگارت بهت زده سری تکون داد و به سرعت از اتاق بیرون رفت تا جارو و بقیه وسایل رو برای یز کردن به همراه جعبه کمک های اولیه
بیاره..
کای همونطور ژان رو تو بغلش گرفته بود به سمت اتاق مهمان رفتو
ژان رو روی تخت گذاشت..
کای : خوبی؟!!
ولی ژان به قدری سرگیجه داشت که نمیتونست حرف بزنه..
کای : خودتو زخمی کردی.....
با رسیدن مارگارت کای بلند شد و جعبه ی کمک های اولیه رو ازش
گرفت
کای : برو اون اتاق رو جمع کن...من زخم هاش رو پانسمان میکنم..
ژان که تازه تونسته بود تعادل و هوشیاریش رو بدست بیاره روی تخت نشست...
ژان :لازم.. نیست برادر..
کای با شنیدن صدای ژان به سرعت برگشت
کای : خوبی؟؟!!
ژان دستش رو به سرش گرفته بود و به معنی اره تکون داد
کای : دراز بکش لازم نیست بشینی
ژان چشم هاشو باز کرد و لبخندی به صورت کای پاشید..
ژان : من خوبم لازم نیست نگرانم باشین..
ملایمت نگاه کای از بین رفت و دستش رو ی طرف صورت ژان
گذاشت و با لحن اروم ولی ترسناک غرید
کای : زخمی شدی ژان.
کای صورتش رو نزدیک تر کرد و نفسش رو تو صورت ژان فوت کرد..
کای : لبات رو بی حرکت نگه دار...
ژان با احساس مسخ شدن شکمش رو با دستاش گرفت تا از نشون داد
زخم پهلوش جلو گیری کنه..
کای ولی بی اهمیت پنبه رو در اورد و اغشته به الکس به زخم های ژان مالید..
بخاطر از دادن خون..ضربه دیدن سرش و اون طوری با شوک بیدار شدن..سرگیجه ش هرلحظه بدتر میشد..ولی سوزش وحشتناکی که
الکل به زخم هاش وارد میکرد باعث میشد بیدار بمونه..
سوزشی که هر لحظه تو زخم هاش میپیچید باعث میشد تو دلش خالی بشه و عرق سردی رو که رو تیغه ی کمرش سر میخوره حس کنه
نفهمید چقد گذشت که با صدای کای پلک های بهم فشرده ش رو باز
کرد و نگاه تارش رو به چشم های قهوه ای روشن کای انداخت
کای : تموم شد...استراحت کن...
ژان سری تکون داد و دراز کشید و کای با اخرین نگاهش از اتاق بیرون
رفت....
ژان بی حرکت و ناتوان دراز کشید تا یکم سرگیجه ش بهتر بشه...فشار وحشتناکی تو این چند ثانیه تحمل کرده بود..
بعد از چند ثانیه مارگارت با ی سینی ابمیوه و خوراکی وارد اتاق شد
مارگارت : قر بان...صبحونه نخوردین..میترسم ضعف کنین..
ژان با شنیدن صدای مارگارت بلند شد و با تکون خوردنش خیسی لباسشرو حس کرد ..
مارگارت با دیدن رد خون نازکی که روی تی شرت مشکی ژان بود
مبهوت جیغ ارومی زد..
ژان : هیییش..برادرم رفت ؟؟؟
مارگارت : قر...قربان..پهلوتون....خون....
ژان به سرعت از جاش بلند شد سینی رو از مارگارت گرفت و روی میز گذاشت..
بعد برگشت و دست های مارگارت رو تو دستش گرفت تا تاثیر حرفش رو بیشتر کنه
ژان : هیش اروم باااش..چیزی نیست شیشه رفته...
مارگارت : رئیس بفهمن..
ژان : نباید بهش چیزی بگی..من خودم درستش میکنم فقط ی پانسمان بیار من ببندمش و بعد برم مدرسه..
مارگارت با نگاه ترسیده شونه های ژان رو گرفت تا اونو منع کنه
مارگارت : نهه قربان ممکنه غش میکنین وسط راه..
ژان با اخم و کلافگی نفسش رو بیرون داد و تو چشم های مارگارت
خیره شد
ژان : چیزی نیست...زنگ اول رو میرم درمانگاه بعدش میرم مدرسه فقط باید کمک کنی لباس بپوشم
مارگارت : قربااان ..ی
ژان : اگه نزاری برم در نهایت برادرم میفهمه!!!!..و تازه درمان هم نمیشم..و بعد میفهمه بهش دروغ گفتیم مارگارت باید برمم..
مارگارت مردد و ترسیده نگاهی به پهلوی ژان انداخت..
ژان : وقت نیست زود باااش..برو لباسامو بیاار
مارگارت سری تکون داد و همونطور که از صورتش اضطراب میبارید از اتاق بیرون رفت..
ژان با احساس سوزش تو پهلوش جلوی اینه رفت و لباسش رو بالا زد..
زخم سطحی و کوچیکی روی پهلوش بود که داشت خون میومد..
با دیدن زخم نفس راحتی کشید..اگه فقط میبستش خوب میشد..
ژان :خداروشکر..
مارگارت با قدم های لرزون وارد اتاق شد و و لباس و پانسمان رو روی تخت گذاشت..
مارگارت : لباستونو در بیارید قربان
ژان : لازم نیست زخمم کوچیکه فقط ی چیزی
مارگارت با نگاه نگران منتظر ادامه ی حرف ژان موند
ژان: میشه برام دونات شکلاتی بیاری؟؟خیلی گرسنمه..نمیتونم اول صبح تخم مرغ و غذا بخورم معدم درد میگیره..
مارگارت : ولی
ژان ملتمس نگاهی به مارگارت نگاه کرد..
مارگارت : باشه پس تا میارم اماده بشین استفن تو ماشین منتظرتونه..
ژان : باشهه مرسی
مارگارت نفسش رو بیورن داد و بیرون رفت..
با بیرون رف مارگارت ژان تیشرتش رو در اورد و با پنبه خون اطراف
زخمش رو پاک کرد و بانداژ رو دور کمرش پیچید..
بعد از بس زخمش که با سوزش و درد خاصی همراه بود یونیفرم مدرسه رو پوشید و به سمت اتاقش رفت..
بعد از برداشتن کوله از روی تخت سفیدش به سمت در رفت که مارگارت هم همزمان با سینی
دونات وارد شد..
ژان با دیدن دونات ها چشمش برق زد و یکی برداشت و گاز بزرگی بهش زد..
تیکه ی گاز زدهی دونات رو تو سینی گذاشت و با قدم های تند به
سمت پله ها رفت..
52 تا پله..
همونطور که دونات رو میجویید و و به سختی قورت میداد و پله هارو دوتا یکی پایین رفت
متوجه نشد راه از م راه پله رو تا نزدیک ماشین چطور رفت..
فقط میدونست وقتی بدن خسته و دردناکش رو روی صندلی چرم ماشین انداخت تازه تونست ی نفس راحت بکشه..
دستش رو بالا اورد و با دیدن ساعت چشمش گرد شد..
5 دیقه دیر کرده بود...مطمئن بود اون ماشین تا الان برگشته..
YOU ARE READING
'Lovely
ActionGenre: Romance, angest, criminal, action couple: Yizhan writer: Iyan(Eye-on) "غم انگیزه که درخشش ستاره ها درست زمان خداحافظی اتفاق میوفته."