Past life; WE

84 25 8
                                    

ییبو بهت زده به اسم خیره شد..
اسمی که تک تک حروف هاش ضربان قلبش رو به بازی میگرفت..و ادرنالین رو به تک تک سلول هاش تزریق میکرد..


شیائوژان........
اسمی که به تمام خاطرات دبیرستان مفهوم می‌بخشید..
به همراه برگه، ی جاسوییچی هم روی زمین افتاده بود که باعث می‌شد تیب آخر به اثبات ذهنش راجب ژان باشه.
همون جاسوییچی با آویز خرگوش!

به سرعت برگه رو تو تو جیبش
گذاشت و به مسیری که ژان ازش رفته بود چشم دوخت
ییبو : پیدات کردم..
لبخند شیطنت امیزی زد و شروع به دوییدن کرد
ماه گمشده بعد از قرن ها تو تاریکی درخشید

ییبو : شیائوژان..

ژان با شنیدن اسمش پاهاش از رفتن خشک شد..
فقط چند ثانیه از ارزویی که با اضطراب تو دلش از خدا خواسته بود گذشته بود
که به همین سرعت رد شده بود...
مثله همیشه...حضور وانگ ییبو همه ی خوش شانسی ژان رو میدزدید..انگار خدایان هم اونو
بیشتر دوس داشتن
چون اون...همیشه ژان رو تو بدترین حالت ها دیده بود و حالا..مثله همیشه..درست وقتی پاش رو تو چین گذاشته بود با ییبو برخورد کرده بود..
دیدن ییبو...بعد از این همه سال...خودش ی شوک بزرگ بود..
با قدم های بلند شروع به راه رفتن کرد..بخاطر مشکل قلبش نمیتونست
تند تر راه بره..
ژان: لعنت بهش!

درست مثله الان که در برابر سرنوشت احساس ناتوانی میکرد
به ناچاار خودش رو وسط جمعیت انداخت..
اینطوری راحت تر میتونست ازش دور بشه...
با در ورودی فرودگاه فقط 50 متر فاصله داشت
بزاق دهنش رو به سختی قورت داد و با قدم های تند و بلند به راه رفتن ادامه داد

پشت سرش
وانگ ییبویی دنبالش بود که همیشه..حتی تا همین الان ازش فرار میکرد..احمق نبود که...ی اشتباه احمقانه رو برای بار دوم تکرار کنه..
از اون پسر قد بلند و با اعتماد به نفس که همه تو مدرسه ازش متنفر بودن..
و معدود ادمایی وجود داشتن که دوسش داشته باشن
چرا؟؟
چون همیشه همه رو دست مینداخت و به دید تمسخر نگاهشون میکرد..انگار کل مدرسه به همراه معلم ها همگی وسیله ای برای خنده ی آقا بودن..
و البته اینطور هم نبود که تنهای تنها باشه..
ی مشت احمق مثله خودش کنار بودن که تو دردسرسازی کمکش میکردن

و اره...هیچ چیز کوچکترین تغییری نکرده بود..مثله همیشه داشت ازش فرار میکرد
چون هیچ وقت نمیتونست فراموش کنه
یکسال تمام وانگ ییبو..
کل سرگرمی هاش رو تو ازار و اذیت ژان خلاصه کرده بود
و البته وانگ ییبو هیچ وقت اهمیتی نمیداد شوخی های مسخره و احمقانه ش چه عواقبی برای ژان به همراه داشتن..چه آسیب هایی بهش زدن

اون لعنتی فقط به خودش فکر میکرد
هر چند... با همه ی مضخرف بودنش..از خیلی ها بهتر بنظر میرسید!
ولی..این به این معنی نبود که حاضره تحملش کنه..اون همچنان ی اشغال
به تمام معنا بود...ی پسر مضخرف که 99 درصد شیطان بود و 1 درصد فرشته‌
و ژانی که به یاد اورد تمام اون یکسال رو داشت تاوان اعتماد کردن به
اون ی درصد رو میداد..
با احساس سرمایی که تو استخون هاش نفوذ کرد مشتش رو فشرد و سرعتش رو بیشتر کرد..انگار که چشمشو به روی واقعیت بسته بود و فقط میخواست فرار کنه
ولی برعکس ژان...
چشم های ییبو فقط ژانی رو میدید که مثله همیشه بخاطر منزوی بودن و البته اخلاقای خاصش از همه فرار میکرد

'LovelyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora