'mon amour

47 11 8
                                    


با اخم غلیظی که روی پیشونیش خط انداخته بود به سمت ییبو برگشت

حتی نگاه کردن به مرد مقابلش باعث میشد احساس دستپاچگی و اضطراب بهش دست بده

ژان : مضخرف نگو

پوزخند عمیق رو لبش ژان رو متزلزل تر از قبل کرد

در حالی که خود ژان نمیدونست چقد داره از وضعیت فعلی بین خودشون لذت میبره

نگاه عمیقی به مردش انداخت انگار که بخواد تا اعماق ذهنش رو بخونه

با تمام حس شور و اشتیاقی که حاصل دیدن و نزدیکی به شیائوژان بود

خودش رو خونسرد جلوه داد و قدمی جلو گذاشت تا اعتماد به نفس مرد مقابلش رو قلقلک بده

از صمیم قلبش..هروقت که به ژان نگاه میکرد حس شادی سراسر وجودش رو میگرفت..طوری که فقط دیدنش باعث میشد همه چیز رو ببخشه و دلش بخواد اونو به اغوش بکشه

ییبو : جدا؟؟ خوبه..جز اون حدس دیگه ای نداشتم

ژان نفس ارامی کشید و شونه ش رو عقب داد

تظاهر به ارامش و بیخیالی کرد در حالی که ته دلش از نگرانی لرزیده بود

ژان : چه اهمیتی داره حالا؟ بعد از این همه سال..

ژان قدمی به جلو برداشت و با شجاعت روبه روی ییبو ایستاد..

حالا اون کسی بود که داشت ی شیائوژان جدید رو نشون میداد

ی فرد منضبط..محکم..قوی و با اعتماد به نفس که ی شرکت بزرگ رو اداره میکنه

چیزی که جلوی همه ی مردم نشونش داده بود

نه ی پسر بچه ی دبیرستانی گوشه گیر و منزوی که تحت سلطه ی برادرشه

ژان در نهایت ارامش به ییبو نگاه کرد طوری که انگار که همیشه بی پروا و شجاع زندگی کرده اما در حقیقت اون شجاعانه ترین حرکتی بود که احتمالا تا اون موقع انجام داده بود

ژان : بخاطر همچین چیز مسخره ای برگشتی ؟؟ که بپرسی چرا رفتم؟

خنده ی تمسخر امیزی روی صورتش نقش بست که اصلا به مزاق ییبو خوش نیومد..متنفر بود از اینکه احساساتش توسط کسی که براش اهمیت داره کوچیک شمرده شه

ژان: عجیب شدی وانگ ییبو هیچ چیز انقد که فکر میکنی پیچیده

نیست برادرم داشت از کشور خارج میشد..منم باهاش رفتم تو اون قدرا اهمیت نداشتی که بخوام باهات خداحافظی کنم..تو فقط ی همکلاسی دردسرساز بودی..همین

ژان اینو گفت و با همون لبخند تمسخر امیز رو صورتش به سمت در

رفت در حالی که زیر نگاه های موشکافانه ی ییبو عرق سرد روی تنش نقش بسته بود

'LovelyWhere stories live. Discover now