like thunder;dont wait-13

37 15 3
                                    


دلش نمیخواست اینکارو کنه

ولی ژان چاره ای براش نزاشته بود

قدمی عقب رفت و پیراهنش رو پوشید

طوری که انگار اتفاقی نیوفتاده

برخلاف ژان که نفس کشیدن رو به فراموشی سپرده بود

به سختی پاهای بی جانش رو کشید و به سمت مبل رفت و نشست

تمام مدت که ییبو در حال بستن دکمه هاش با نهایت سرعت بود

نه ژان و نه ییبو

نگاهی بهم نمینداختن

بعد از زمان سختی که برای ژان بین افکارش گذشت

فشردن انگشتش رو تموم کرد و سوالش رو پرسید

ژان: زخم پهلوت بخاطر چیه؟

ییبو کتش رو پوشید و طوری بی اهمیت جواب داد که انگار سوال ژان راجب ترافیک امروز صبح بوده باشه

ییبو: دیشب تو خیابون اینطوری شد

ییبو اینو گفت و به سمت در رفت

تمام انرژیش رو از دست داده بود..وقتی با تمام وجود میجنگید و میدید حتی ذره ای نگاه ژان بهش تغییر نکرده

نگاه عمیق اما به کوتاهی ثانیه ها انداخت و به سمت در رفت

در این بین که ییبو داشت قدم به قدم ازش دور تر میشد ژان حس میکرد تو مغزش همهمه شده.

انگار هزاران نفر درحال نظر دادن و تصمیم گیری راجب موقعیت و احساساتش بودن

یکی فریاد میزد

یکی زمزمه میکرد

و دیگری جیغ میکشید و اشک میریخت

اما درد اینجا بود که

ژان همه رو میشنید

و روح خسته ش بین این همه هیاهو سکوت کرده بود

ژان :صبر کن لطفا

شنیدن این جمله با این لحنی که انگار ملایم تر شده بود

برای ییبو شبیه ی امید تازه بود

امید داشتن به اینکه شاید..بتونه ی قدم هم که شده به شیائوژان سرسخت نزدیک بشه

ییبو چرخید و نگاهی به ژان انداخت که نگاهش رو از اون دریغ میکرد

ژان: قبل اینکه بری خونه..

ییبو: خوب؟

نگاه و تمرکز عمیقی که ییبو روی تک تک رفتارای ژان داشت ژان رو معذب میکرد

کسی که انقد روی کوچکترین رفتاراش دقیق شده بود

ییبوی همیشگی که تمام توجه و تمرکزش رو به ژان گوشه گیر میداد که از مرکز توجه بود میترسید

'Lovelyحيث تعيش القصص. اكتشف الآن