After october

60 18 6
                                    

با خستگی فراوانی که مثله زنجیر روحش رو به بردگی گرفته بود تکیه ش رو به صندلی داد و چشم هاش رو بست

احساس میکرد کسی سوزن تو شقیقه هاش فرو کرده

به قدری سرش درد میکرد که دلش میخواست رگ پیشونیش رو با تیغ ببره تا دردش رو از بین ببره

زیر لب لعنتی گفت و از روی صندلیش بلند شد

نیاز داشت بره خونه..به اندازه ی کافی برای امروز فشار عصبی تحمل کرده بود.

با برداش اولین قدم به سمت در تلفنش شروع به زنگ خوردن کرد

"او"

میخواست جواب نده..ولی این چیزی نبود که قدرت انتخابش رو

داشته باشه!

بهش محکوم بود و این محکومیت برای جرم نکرده زیادی

ناعادلانه بود

ژان : سلام هیونگ

کای در بطری اب رو بست و از روی تردمیل پایین اومد

کای : انجامشون دادی؟؟

ژان با گیجی ناشی از سردرد پرسید

ژان : بله؟؟چیو؟

کای : احمق...کارایی که بهت گفتم برای شرکت..

ژان دستی به پیشونیش کشید و خنده ی مضطربی کرد

ژان : اها منظورتون استخدام اون پژوهشگرا و پزشک هاییه که

فرستادین..بله دیروز انجام شد.

کای : میخوام تا اخر این هفته ازمایش ها شروع بشه..

ژان با شنیدن این حرف بهت زده به گوشی نگاه کرد

ژان : بله؟!! قربان فکر..

صدای بی حوصله ی کای که تو گوشش پیچید مجبورش کرد سکوت

کنه

کای : ژان!

ژان دستی به صورتش کشید..هیچ جوره نمیدونست باید چیکار

کنه..انگار که کای داشت پشت تلفن به ی زبون دیگه صحبت میکرد..با این تفاوت که میفهمید چی میخواد اما مغزش قفل کرده بود و مثله گیجا فقط جواب میداد

ژان : بله هیونگ

کای : خوب به حرفام دقت کن..من ازت نظر نخواستم

ژان : بله چشم..باهاتون تماس میگیرم

کای : خوبه زود خبر بده..فعلا

با پیچیدن صدای بوق تو گوشش چشم هاشو از سر ناچاری بست..

چطور تو این زمان کم ؟؟

ژان : منشی گو

منشی گو که بیرون ایستاده بود با شنیدن صدای ژان به سرعت وارد

'LovelyWhere stories live. Discover now