⛓️ℙ𝕒𝕣𝕥 3🍰

3.3K 531 175
                                    

سه روزی بود که از اون جئون جونگ‌کوک عوضی خبری نبود،تهیونگ حس عجیبی داشت بهرحال اونقدری سرش شلوغ بود که نمیتونست به اون عوضیِ جذاب فکر کنه.
درسته...عوضیِ جذاب! تهیونگ با کلی کلنجار رفتن با خودش قبول کرد که جونگ‌کوک جذابه ولی درکنارش یک عوضیه که کلی اذیت و حرصیش میکنه.

هنوز همدیگه رو خوب نمی‌شناختن با اینحال تهیونگ‌ شناخت تقریبی از جونگ‌کوک داشت بهرحال اون رئیس معروف کمپانی بود و همه‌جا آوازه هاش بود،و از این هم مطمئن بود شخصیت جونگ‌کوک چیزی که جلوی رسانه ها نشون میده نیست برای همین کنجکاوش میکرد تا بیشتر بشناستش و تو اینستاگرام بازدید کوچیکی از پیج جئون جونگ‌کوک داشت که خب...فقط و فقط یکم؛یکم جئون جونگ‌کوک به دلش نشست و اصلا هم عکس‌های جذابش تهیونگ رو حیرت زده نکرده بودن!

ساعت هفت عصر رو نشون میداد،تهیونگ بعداز مدتها قرار بود دوست و هیونگ مورد علاقه اش رو ببینه و قرار شد بیاد مغازه اش و کمی وقت بگذرونن و رفع دلتنگی کنن.

با زنگ خوردن گوشیش به خودش اومد و با دیدن اسم جئون چشماش و تو حدقه چرخوند،ولی خب تَه دلش قلقلک اومده بود که البته فقط بخاطر استرس یا هیجان یهوییش بود وگرنه نه چیز دیگه!

-"سلام کله فرفری حالت چطوره؟"

تهیونگ تکخند آرومی کرد و آروم لب گزید و گفت:

"سلام خوبم،شما حالتون چطوره؟"

-"اگه باهام راحت‌تر حرف بزنی بهتر میشم"

تهیونگ تک سرفه ای کرد و"باشه"ای گفت و لحظه ای بعد صدای مرموز جئون به گوشش رسید:

-"می‌دونم سه روز نبودم تعجب کردی و احتمالا دلتنگم شدی ولی خب سرم شلوغ بود،پس میام تا عوض این سه روز و دربیارم"

تهیونگ گوشه ابروش رو خاروند و بی‌صدا ریز خندید،بهتر بود خودش و قانع کنه...دلش برای شنیدن این صدای بم و رومخ بودن جئون تنگ شده بود،ولی خب تهیونگ‌ تخس تر از این حرفا بود.

"اها خسته نباشی ولی دقیقا کی بهت گفته دلم‌ برات تنگ شده؟"

-"البته که خودم!"

تهیونگ نفس عمیقی کشید تا خنده اش و کنترل کنه و گفت:

"اها شما خیلی اشتباه میکنی جناب،بهرحال میدونم مشغله کاری زیاده توهم میزنی اشکالی نداره!"

اما تهیونگ‌ از این خبر نداشت که جئون جونگ‌کوک پشت شیشه مشغول دیدزدنشه و نیشخند عمیقی رو لباشه.

-"که اینطور تحلیل‌گر خوبی هستی ولی من تکذیبش میکنم چون دیدن چشمای درشت و براقت همه اینارو نقض میکنه،درهرصورت من که دلم برات تنگ شده"

تهیونگ با چشمای درشت شده اش پلکی زد و لحظه ای بعد لب گزید و تک سرفه ای کرد و گفت:

"اهم خب...کاری داشتی زنگ زدی؟ نکنه قراره اینبار سیصدتا کاپ کیک اونم تو یکساعت سفارش بدی؟"

𝐒𝐰𝐞𝐞𝐭 𝐓𝐫𝐨𝐮𝐛𝐥𝐞|✔︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora