Miss you

116 14 12
                                    

:" جونگکوک!"
رد صدایی که با شوک اسمش رو عملا فریاد زده بود، با چشم های گرد شده اش دنبال کرد و به سری رسید. البته که قبل از هر جوابی از کول جونگکوک اویزون شده بود و پسر متعجب نمی‌فهمید دقیقا داره بغل میشه یا دوستش داره سعی میکنه لباسش رو پاره کنه.
:" دلم برات تنگ شده بود." لحن سری صادق بود اما جونگکوک فقط با یه اخم متفکر دستش رو روی کمر دختر گذاشت. چون داشت با خودش حساب می‌کرد دقیقا چند روزه که همدیگه رو ندیدن. چرا سری باید دلتنگش بشه؟ حتی اگه قرار بود دوسال بره سربازی از کسی انتظار نداشت دلش براش تنگ بشه؛ زمان کوتاهی بنظر میومد. آدم هایی که زود به زود دلشون تنگ می‌شد براش قابل هضم نبودن.
اینجوری نبود که خودش دلتنگی رو حس نکنه اما همیشه بنظرش یه احساس بیخود و مسخره میومد.
بیان جمله ی "دلم برات تنگ شده" فقط اتلاف وقت و انرژی بود. تو یا اینجایی و دیگه دلتنگی نداری، یا ازم دوری و منم قرار نیست برای دلتنگیت کاری کنم. حداقل واسه ی اون اینجوری بود.
بعد از تجدید دیدار با دوست هاش وسایلش رو سمت اتاقش برد. اتاق خالی ای که جونگکوک به عنوان اولین نفر بعد از چندین روز واردش شده بود.
کارش که با جا به جا کردن وسایلش تموم شد؛ روی تختش نشست و بی هدف در و دیوار رو رصد می‌کرد. حس میکرد یه کاری رو فراموش کرده اما هیچی به ذهنش نمی‌رسید.
با بلند شدن صدای موبایلش از جا پرید، بالاخره یادش اومد که چی رو فراموش کرده. عبارت "رسیدی خبر بده." که مادرش هرجا می‌رفت گوشزد می‌کرد و جونگکوک هربار فراموش می‌کرد.
با دیدن اسم باباش رو صفحه ی موبایل نفس راحتی کشید و جواب داد.
:" سلا..."
:" من واقعا کجای تربیت شما کم گذاشتم؟"
حتی سلامش کامل به گوش پدرش نرسیده بود. درک نمی‌کرد طی مسیر میتونسته چه کار خلاف عرفی انجام بده که سزاوار اون لحن بود.
:" سلام... چیزی شده؟"
:" من واقعا شما دوتا رو چجوری بزرگ کردم؟"
بر خلاف صدای تو سرش که می‌گفت "با ول کردنمون" جواب داد :" من واقعا نمیدونم چه خبره. خونه نیستم. چی شده؟"
:" سوهیون زنگ زده به مامانم و گفته نمیخواد منو ببینه چون جلوی میونگ تخریب شخصیتش میکنم. چرا باید حرف ما بین بقیه باشه؟"
:" اوکی در وحله ی اول مطمئنم سوهیون زنگ نزده..." و واقعا مطمئن بود. هروقت تلفن خونه زنگ می‌خورد جفتشون باهاش والیبال بازی می‌کردن تا یکی کم بیاره و جواب بده. چه بسا سوهیون وقتی پشت کسی می‌گفت "این چقدر حرف میزنه" هیچوقت دوباره باهاش تماس نمی‌گرفت.
وقتی مطمئن شد با مکث کوتاهش، پدرش حرفش رو هضم کرده ادامه داد:" دوما؛ من خیلی بهتون گفتم سوهیون تو سن حساسیه مراقب باشید حتی تو تنهایی چجوری باهاش حرف می‌زنید. تنها کسی که به حرفم گوش نمیده شمایی." جونگکوک خسته شده بود از اینکه هرکس هرجور دلش می‌خواست با خواهرش برخورد می‌کرد و ازش انتظار داشتن بهترین رفتار رو داشته باشه؛ و وقتی سوهیون اون رفتار رو بهشون برمی‌گردوند در یک پروسه ی ناجوانمردانه مقصر همه چی جونگکوک بود. خودش هم هیچوقت نمی‌فهمید چجوری آخر هر مسئله ای داره عذرخواهی میکنه.
:" من همه چیزایی که گفتی رو چند هفته رعایت کردم، مشکل سوهیون اصلا رفتار من نیست."
:" وقت میبره.. بعد منظور من هیچوقت چند هفته نبود. من با توجه به شناختی که از خواهرم داشتم یسری رفتار رو بهتون گوشزد کردم. سوهیون، من نیست. سوهیون اروم نیست. جوابتو میده و تخس بازی درمیاره. اگه واسه چزوندنت ایده ای به ذهنش برسه عملی میکنه. چرا اصرار داری جوری که با من رفتار می‌کردی سوهیون رو عادت بدی؟" خودش هم میدونست از این جا به بعد قراره وارد مرحله ی "بنداز گردن یکی دیگه" بشن.
:" مادرت اینجوری عادتش داده." و جونگکوک دیگه نمیخواست مجبورش کنه اشتباهاتش رو گردن بگیره. :" حتی اگه اینجوری باشه، بنظرم خوب عادتش داده."
:" تو مگه بدی؟"
:" منم سوهیون نیستم." اون مکالمه زیادی داشت ازش انرژی میگرفت.
:" اگه تو اینو به مادرت نگی من زنگ میزنم و بهش میگم، یه تجدید رفتاری با سوهیون بکنید وگرنه مجبور میشم بیارمش پیش خودم که بشه کنترلش کرد."
حرفش به جونگکوک برخورد. مگه سوهیون چش بود که پدری که رهاش کرده بود قرار باشه بیاد و کنترلش کنه؟
:" ما داریم باهاش زندگی می‌کنیم و راضی ایم." قطعا جونگکوک هم نارضایتی های زیادی داشت اما دلیل نمی‌شد اجازه بده بقیه اینو بفهمن. :" لطفا دست از عیب و ایراد گذاشتن رو خواهرم بردار. حتی اگه کار اشتباهی میکنه، خودتون اینجوری خواستید. بنظرم حداقل شما و مامان حق ندارید غر بزنید."
:" مادرت شاید؛ ولی تا وقتی پیش من بودید همه چی اوکی بود. همین الان خودت اصلا مشکلی نداری."
:" خوبه که حداقل شما اینجوری فکر میکنی."
همیشه بعد از مکالمه با پدرش، یه خالکوبی بزرگ روی پیشونیش متصور می‌شد. عبارت "خستگی" خیلی سفت اونجا چسبیده بود و جونگکوک احساس می‌کرد تصویری سه بعدی از این کلمه است.
و ته قلبش ناامید می‌شد. از اینکه بهش یادآوری می‌شد واقعا هیچکس تو این دنیا به نتیجه ی اعمال و صحبت های صادقانه اش توجه نمیکنه.

...

با ورود تهیونگ به اتاق تمام آرمان های "دلتنگی، احساس اضافی و بیخودیه" کاملا رنگ باختن. چون جونگکوک با سر خودش رو سمت پسر بزرگتر پرت کرده بود و همونطور که سعی میکرد حین بغل کردنش در اتاق رو ببنده تا بیشتر از اون دیوونه دیده نشه؛ داشت تلاش می‌کرد تهیونگ از زیر دستش در نره.
:" دلم برات تنگ شده بود." صدای خنده ی تهیونگ نشون می‌داد از آویزون شدن های جونگکوک کلافه نشده. ولی بازم جو یجوری بود. یه مدلی که پسر کوچیکتر دوستش نداشت.
:" خوبی؟"
:" اوهوم. تو چی؟" تهیونگ خیلی عادی جواب داد.
جونگکوک هم فقط "خوبم" رو برای سر باز نکردن بحث های خانوادگیش، ربات وار گفت و مثل بچه اردک دنبال تهیونگ سمت میزش رفت‌.
:" میگم... دلم برات تنگ شده بود." به محض اینکه تهیونگ چمدونش رو ول کرد، دوباره گفت و بدنش رو سمت پسر بزرگتر مایل کرد.
:" اوم.. منم." به جونگکوک نچسبید. انتظارات زیادی از تهیونگ داشت و اون پسره حتی درحد یه دوست صمیمی هم تحویلش نمی‌گرفت. اصلا مگه صمیمی بودن؟ دوست بودن؟ درک نمی‌کرد چرا پافشاری کرده بود. جونگکوک دوبار اون جمله رو تکرار کرده بود و در آخر یه لبخند و لحن اروم گرفته بود. شاید برای بار اول کافی باشه ولی تو اون لحظات یه احساس آویزونی داشت. البته شاید اینم یکی از توقعات دیگه اش بودن که بهش احساس آویزون بودن می‌دادن.
:" خونه خوش گذشت؟" تهیونگ احتمالا برای شکستن سکوت، پرسید و جونگکوک رو از افکارش بیرون کشید.
:" آره." و جونگکوک که بین گره های افکارش یادش افتاده بود چجوری جلوی جیمین، توسط تهیونگ ضایع شده بوده، پسر بزرگتر رو چپ چپ نگاه کرد و ازش فاصله گرفت تا پشت میز خودش بشینه.
:" دوباره چیکار کردم؟"
براش جای تعجب داشت که حداقل متوجه تغییر حالت های جونگکوک می‌شد. اما قطعا قرار نبود بهش بگه مثل بچه های هفت ساله یادم افتاده که در فلان تاریخ ناراحتم کردی. پس فقط شونه بالا انداخت.
و تهیونگ، به نظر می‌رسید با کلمه ی "هیچی" قانع شده.

🌰

خودتی :)
Love y'all ❤

Wierd StarKde žijí příběhy. Začni objevovat