Castle

87 12 0
                                    

به زور چشم هاش رو باز کرد و سعی کرد با چند بار پلک زدن دیدش رو واضح تر کنه. یادش نمی‌اومد شب قبل کی خوابیده اما نور آفتاب نشون میداد که مسلما صبح نسبتا زودی بیدار شده.
آروم تو جاش چرخید و دیدش رو از پنجره ی بالا سرش گرفت تا به پشتی های نفتی رنگی بده که به دیوار کاه گلی تکیه زده بودن.
احساس می‌کرد هر لحظه ممکنه مادر بزرگش بیاد و بعد از کشیدن پتو از روش با اون صدای همیشه اروم و مهربونش، ازش بخواد بلند شه و از خونه بیرون بره.
البته که توقع نداشت از خونه بیرون انداخته بشه؛ فقط حس می‌کرد بیرون از خونه کاری داره و اما یادش نمی‌اومد دقیقا چه کاری.
برعکس اکثر روزها، احساس خستگی بعد از بیدار شدن نمی‌کرد. در اصل احساس می‌کرد بدنش داره از همیشه سالم تر کار میکنه. قلبش تو گلوش نمی‌زد، پاهاش گزگز نمی‌کردن و هیچ سردردی نداشت.
با بیشتر فرو رفتن توی این افکار بود که توی یک لحظه چشم هاش به چهار برابر سایز عادی خودشون تغییر شکل دادن.
هیچکدوم از مادر بزرگ های جونگکوک تو یه خونه ی کاه گلی زندگی نمی‌کردن؛ هیچکدوم از مادر بزرگ های جونگکوک پشتی های نفتی رنگ نداشتن و حتی جونگکوک یادش نمیومد آخرین بار کی به یکیشون سر زده.
به محض اینکه از جاش پرید تا اطرافش رو آنالیز کنه، دیوار پشت سرش با صدای مهیبی برگشت و قبل از اینکه فرصت کنه تکونی به خودش بده، روی سرش آوار شد. دنیای اطرافش برای لحظه ی کوتاهی سیاه شد و اینبار با باز کردن چشم هاش بیشتر احساس "خودش" بودن می‌کرد. حالا قلبش تو گلوش می‌زد و سردرد وحشتناکش اجازه نمی‌داد درست پلک بزنه.
احساس می‌کرد قدرت تکلم ازش گرفته شده و با چشم هاش دنبال مادربزرگی می‌گشت که بعید میدونست حتی وجود داشته باشه.
با شنیدن صدای انفجار بعدی تازه توجه گوش هاش به صدای مردمی جلب شد که انگار تا اون لحظه بین گیجی هاش گم شده بودن. فریاد های بم و جیغ های تیزی که هیچکدوم نمیتونستن صدای کوبیده شدن قدم هایی که در صدد فرار بودن رو کاور کنن.
در اینکه ترسیده بود شکی نبود اما به هر سختی ای که بود بدن دردمندش رو از زیر آوار بیرون کشید. ضربه ایی که به بدنش خورده بود قطعا فرو ریختن یه دیوار کاه گلی نبود، پس برای پیدا کردن عامل اون تخریب دردناک راه خودش رو به بیرون خونه پیدا کرد.
با بیرون قدم گذاشتن از در اون خونه، تجسمی از آخر الزمان دیده ی وحشت زده اش رو پر کرد.
دهکده ی نسبتا کوچیک و شلوغی که مردمش با وحشت می‌دویدن و انگار که می‌دونستن قرار نیست هیچ پناهگاه امنی پیدا کنن؛ نوزاد هایی که تو بغل پدراشون گریه می‌کردن و بچه هایی که سعی می‌کردن با چسبیدن به دامن مادراشون پا به پای بقیه سهمی تو آشوب به وجود اومده داشته باشن.
خونه هایی که اکثرا تخریب شده بودن و خورشیدی که کم کم داشت به وسط آسمون می‌رسید.
اما خورشید تنها روشنایی ای نبود که مهمون اون دهکده شده بود.
گلوله های سنگی که بین آتیش، رو هوا پرواز می‌کردن و هرکدوم یک جایی از زمین اون محوطه جا خوش می‌کردن، دلیل این قیامتی بود که جلوی چشم هاش شکل گرفته بود. گلوله های شعله وری که هرکدوم به ارتفاعی تقریبا تا شونه ی جونگکوک می‌رسیدن و قطعا همراه با حرارت سوزانندشون، وزنی غیرقابل پیش بینی رو با خودشون به هدف تحمیل می‌کردن.
کشف و ضبط همه ی این تصاویر فقط چند لحظه ازش وقت گرفت. دقیقا قبل از اینکه سایه ی بلندی نظرش رو جلب کنه. سایه متعلق به بلندای قلعه ای بود که مشخصا با فاصله ی زیادی ازشون قرار داشت اما برای پنهان موندن وسط روز به اون روشنی، زیادی تاریک بود.
خورشید خودش رو از پشت اون سازه ی غریب بالا کشیده بود و جونگکوک نمیتونست منکر این موضوع بشه که نور خورشید در پس یک قلعه، سورئال ترین تصویری بود که تمام این مدت جلوی چشم هاش به نمایش دراومده بود.
بدون اینکه حتی بهش فکر کنه، خونه و دهکده رو رها کرد و با تمام جونی که تو پاهاش مونده بود، توی مسیری به سمت مشرق دوید. براش مهم نبود با چی روبرو میشه؛ براش مهم نبود که اون دهکده وسط بکر ترین جنگلی بود که جونگکوک توی عمرش دیده؛ براش مهم نبود اگه موجود خطرناکی بین درخت ها کمین کرده باشه و قبل از رسیدن به یک سرپناه شکمش رو پاره کنه تا خودش رو سیر کنه و حتی براش مهم نبود اگه تو عمیق ترین خواب عمرش گیر کرده باشه.
ترسیده بود و احساس ناامنی می‌کرد؛ و با اینکه دلیلش رو نمی‌دونست اما حس می‌کرد باید برای بدست آوردن امنیت به سمت اون نقطه ی تیره پناه ببره.
از بین درخت هایی که هر کدوم شاید نزدیک به چند صد سال عمر داشتن به هول ترین حالت ممکن می‌دوید و سعی می‌کرد به هیچ خس و خاشاکی گیر نکنه. هر چند لحظه، حین دویدن، پشت سرش رو چک می‌کرد اما خودش هم دلیلش رو نمی‌دونست. کم کم نفسش داشت کم میومد که توی یک لحظه زیر پاش خالی شد و لحظه ی بعدی، نفسش کاملا برید.
برای ثانیه ای فکر کرد که شاید باید بمیره اما واکنش غریزی بدنش مجبورش کرد از تمام تواناییش استفاده کنه تا بدنش رو به حرکت بندازه و با رسیدن به اکسیژن، با دهن باز هوا رو به ریه هاش بکشه.
چندبار سعی کرد بزرگترین دم و بازدم هایی که میتونه رو رد و بدل کنه و نهایتا حین نفس نفس زدن هاش، موقعیت خودش رو پیدا کرد‌.
زیر پاش خالی شده بود چون اونقدر هول و ترسیده بود که متوجه نشد داره قدم بعدیش رو توی رودخونه میذاره. عمق اون نقطه از رود تقریبا تا بالای زانوهاش می‌رسید و آب بشدت سرد بود. متوجه نمی‌شد درد اضافه ایی که به بدنش اومده بود، گردن راهی بود که بی توجه طی کرده بود یا سنگ هایی که احتمالا از گوشه و کنار رود به بدنش گیر کرده بودن. چند ثانیه درحالی که از همه جاش آب می‌چکید و با برخورد هوا به لباس و پوست خیسش به خودش میلرزید، سرجاش وایستاد و به محض اینکه شوکش رو پشت سر گذاشت قدم های سریعش رو از سر گرفت.
خودش رو از سمت دیگه ی رود بالا کشید و به راهش ادامه داد. خیلی متوجه ی مسیری که طی کرد نشد اما با نزدیک تر شدن به مقصدش، انبوه درخت ها کمتر می‌شدن تا جایی که به محوطه ی خالی از درخت دور قلعه رسید.
چشم هاش با رصد کوتاهی از اطراف میتونستن خیلی چیزهای جدیدی ببینن اما حیف که رعشه ی ناامنی بیشتر از قبل به قلبش چنگ می‌زد و مجبورش می‌کرد نگاهش رو روی ورودی قلعه نگه داره.
به محض رسیدن به ورودی، با سر خودش رو داخل قلعه انداخت و در رو پشت سرش کوبید.
دیزاین داخلی قلعه چیزی نبود که اون لحظه خیلی براش مهم باشه اما نمیتونست از وایب عجیبش چشم پوشی کنه. احساس می‌کرد وارد یه مکان تاریخی یا موزه ای چیزی شده که سال ها پیش توسط دولت تعطیلش کردن و حالا چیزی بجز محزون و مطرود بودن توصیفش نمی‌کنه.
بدون اینکه زیاد چشم بچرخونه خودش رو به پله ها رسوند و با کمک گرفتن از دیوارهایی که مشخصا از نوعی سنگ خیلی سنگین و تیره ساخته شده بودن شروع به بالا رفتن کرد. احساس می‌کرد باید دنبال چیزی بگرده، اما ایده‌‌ایی برای کی یا چی بودنش نداشت.
هنوز نصف پله ها رو طی نکرده بود که با احساس زمین لرزه ی بزرگی روی زانوهاش افتاد و آخرین کاری که ازش برمی‌اومد، پوشوندن سرش با دست هاش بود.

با تکون محکمی که تهیونگ به بدنش داده بود، از خواب پریده بود و همونطور که سعی می‌کرد نفس هاش رو کنترل کنه، با وحشتی به عمق وحشت توی خوابش، به چشم های پسر بزرگتر زل زده بود.
:" فقط خواب دیدی باشه؟ نگران نباش الان بیداری. میخوای برام تعریف کنی؟" درسته که تهیونگ وحشت زده به نظر نمی‌رسید اما جونگکوک میتونست نگرانیش رو حس کنه‌.
:" یه خوابی دیدم... خیلی واقعی بود. احساسش می‌کردم. خیلی خیلی واقعی بود." جونگکوک که بالاخره با به زبون آوردن اولین جملاتش کمی از حالت مسخ شدش فاصله گرفته بود، گفت‌ و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد.
:" باشه. اوکیه. تعریف کن، هوم؟"
:" اوکی..." جونگکوک دو دل بود، نمیدونست تهیونگ بعد از شنیدن این چه فکری می‌کنه. تا همون جاش هم اندازه ی کافی خودش رو مثل یه پسر بچه ی ترسو و بی پناه نشون داده بود و نمی‌دونست تهیونگ با این قوه ی تخیل وحشی و آسیب دیده اش چجوری کنار میاد. اما هرجوری که بود، دلش رو به دریا زد و تا جایی که ذهن مشغول و شوکه اش اجازه می‌داد خوابش رو بطور واضح برای تهیونگ تعریف کرد اما از همون لحظه ی اول که با جمله ی - خواب یه قلعه رو دیدم - شروع کرد؛ متوجه یه شگفتی ناخوانا توی صورت پسر بزرگتر شد.
و تمام مدتی که جملات از دهن جونگکوک خارج می‌شدن، تهیونگ پس ذهنش به این فکر می‌کرد که همیشه اشتباه ترین کارها رو با نزدیک شدن به آدم ها شروع میکنه. انگار که حالا تهیونگ هم وحشت زده بود.
بعد از اینکه تعریف جونگکوک تموم شد، جمله ی کوتاه و خالی از حسی که از بین لب های تهیونگ دراومد باعث شد پسر کوچیک تر حتی متعجب و گیج تر از قبل بشه.
:" تو چجوری سر از اونجا در‌آوردی؟"

🌰
خودتی :)

Love y'all ❤

Weird StarWhere stories live. Discover now