پارت 10

189 33 17
                                    

سلاممم ، معذرت بابت تاخیر چند باره 🥲
سال نوتون پیشاپیش مبارک باشه ✨🌸

پسرک با خوشحالی به ورجه وورجه موجود کوچیک قهوه ای رو به روش نگاه میکرد و می‌خندید ، خیلی وقت بود که دلش یه همبازی کوچولو میخواست و حالا که به آرزوش رسیده بود از ذوق حتی نمی‌خواست یه لحظه ام از پاپیش چشم برداره
-شینا ، من دارم میرم داخل ،مراقب باش که این هاپو کوچولو وارد خونه نشه و تو تراس بمونه ، می‌دونی که بابابزرگ خیلی حساسه ، باشه ؟
پسر اونقدری تو دنیای بازی غرق بود که اشاره ی مادرش به  غرغرای تلخ بابابزرگش که همیشه دلسردش میکردن اصلا باعث نشد که ناراحت شه و با لبخندی گنده جواب داد
+باشه!
مادرش لبخند مهربونی به صورت گل انداخته از شادیش انداخت و روی گونه ی پنبه ایش، بوسه ای کاشت، بعد از نگاه اخری که به پسرش انداخت از بالکن بیرون اومد
+حالا فقط من و تواییم رفیق کوشولو‌!
سگ کوچیکش که زبونش از دهنش آویزون بود ، با هیجان پارسی کرد و شروع کرد به لیسیدن دست پسرک که باعث خنده اش شد
+تو خیلی بامزه ای ، دوست قهوه ایم!!
=درسته ، خیلی بامزست!
پسر با شنیدن صدای پسرعموش ، به سمتش چرخید و لبخند گرمی به پسر نوجوون زد
+ییفان گاگا ۱!
پسر نوجوون که چشمای مشکیش پر از شیطنت بود ، نگاهی به پاپی کنار دست شین انداخت
=چطوری بابابزرگ قانع کردی که بزاره یه حیوون خونگی بیاری تو خونه ؟
و در حالی که کمی به سمت صورت پسرک خم میشد ، ادامه داد
=نکنه قایمکی اینو اوردی اینجا ، هوم ؟ .. آره ، لی شین ؟ ..
پسر کوچیکتر که لبخند عجیب پسرعموش ، لرزه به تنش انداخته بود ، آب دهنش رو قورت داد و با من من جواب داد
+نه به خدا گاگا ! ..خ…خودش .. اجازه داد !
ییفان پوزخندی زد
= دروغ که بهم نمیگی ، شین ؟
پسر کوچیکتر سرش رو تند تند به نشونه نه تکون داد
=خوبه !
ییفان بیشتر خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد
= چون می‌دونی که پسرای بد همیشه تنبیه میشن!
شین از نفسای گرم پسر عموش که به گردنش میخورد و از کلمات عجیبش به خودش لرزید
ییفان ، نیشخندی از حالت پسر عموش زد و نگاهش به سگ کوچیک قهوه ای داد
= مثکه تو و مامان جونت ، خوب رگ خواب بابا بزرگ رو بلدین ، هوم ؟
نگاهش که دوباره برگشته بود به سمت پسر کوچیکتر ، حالا پر از زهر و نفرت بود
لی شین که از رفتار غیر عادی پسر عموش ، تعجب کرده بود ، با من من گفت
+گا..گا ..‌حا..حالت .. خوبه ؟
و دست کوچیکش رو به سمت صورت ییفان دراز کرد و آروم روی گونه اش گذشت ، ییفان همیشه مهربون بود و هیچوقت با شین بد رفتاری نمیکرد ، شاید شین دوباره بچه بازی دراورده بود و ناراحتش کرده بود ؟ ...
+حا..حالت ..خوب .. نیست .. نه ؟
پسر نوجوون برای لحظه ای گذاشت که توی آرامش لذت بخشی که شین بهش میداد ،غرق بشه ولی قبل از اینکه خودشو بیشتر تو لمس پسر کوچیکتر گم کنه به خودش تموم نفرتی که باید از این بچه باید داشته باشه رو یادآوری کرد …
اون معصومیت رو از چشمای پسر کوچیکتر که بهش خیره شده بود ، می‌گرفت ، تموم غمی که همیشه به خاطر این بچه روی قلبش نشسته بود رو سرش درمیورد ، اون کابوسش میشد و خواب راحت ازش می‌گرفت و ترس به جونش مینداخت …
اون تصمیمشو گرفته بود ، شاید نمی‌تونست جلوی درد کشیدن خودشو بگیره ولی این بچه هم باید باهاش درد میکشید !
دست شین رو از رو گونه اش کنار زد ، اگه یه هیولا بود شاید هیچوقت دیگه درد نمی‌کشید...
=نه شینا ، حالم خوب نیست حوصله ام سر رفته !
پسر بچه نفسی از سر آسودگی اینکه گاگاش از دستش عصبی نیست کشید و با لبخند بدون توجه به صورت خالی از احساس ییفان گفت
+خب اشکال نداره! بیا با هم بازی کنیم ، اونجوری از بی حوصلگی درمیای گاگا !
گوشه ی لب پسر نوجوون به نشونه لبخندی شیطنت آمیز بالا رفت
= تو همیشه بهترین پیشنهادا رو میدی !
و به سمت پاپی قهوه ای نگاه کرد ، سگ کوچیک به سمتش پارسی عصبی کرد که باعث شد اخمای شین تو هم بره
+تو نباید به سمت گاگا اینجوری پارس کنی!
ییفان نیشخندی از سادگی پسر کوچیکتر زد و دستش رو به سمت سگ دراز کرد و قبل از اینکه اجازه ریکشنی بهش بده از قلاده گرفتش و بلندش کرد
=شین ، پاپی کوچولوت خیلی به درد بازی کردن نمیخوره !
پسر کوچیکتر که دستاش رو بالا اورده بود تا سگش رو پس بگیره
+خب ، اگه نمیخوای با پاپی بازی کنیم ، پس بیا بریم تو خونه !.. اینجوری از قلاده اش نگیرش ، اذیت میشه !
ییفان ابرویی بالا انداخت
= إإ! پس بیا دیگه اذیتش نکنیم !
و جلوی چشمای پسر کوچیکتر، سگ قهوه ای که تقلا میکرد تو دستش رو از تراس به پایین پرتاب کرد در حالی که قلاده اش هنوز به انگشتاش بود
شین نفسش بالا نمیومد و چشماش داشتن از کاسه بیرون میزدن، مغزش هنگ کرده بود و اتفاقی که جلو چشمش افتاده بود رو نمی‌تونست بفهمه ، نفساش به رعشه افتاده بودن و قیافه ی پسر عموش جلوی دیدش تاریکتر و ترسناکتر میشد ... 
=خب ، حالا دیگه وقتشه که من با پاپیم بازی کنم !
.
‌.
‌.
بک با پریشون حالی از خواب پرید، نفس نفس میزد و عرق سردی که پشت گردنش در جریان بود رو حس میکرد 
در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود ، پاهاش رو تو شکمش بغل کرد . از خاطراتش که شبانه روز راحتش نمیذاشتن از کابوسش که باعث بانی تموم این ترس بود ، متنفر بود ، از ضعفی که تو بدنش رخنه میکرد هربار متنفر بود ،از این نتونستن، از این هربار تکرار شدن .... دیگه نمیتونست تحملش کنه ، دیگه نمیتونست !
نه جسمش نه روحش ، هیچکدوم کشش نداشتن ...
با باز شدن در و وارد شدن خدمتکاری با لباس فرم و سینی به دست ، نگاه خسته و تارشو به صورت بی احساس مرد داد
-ناهارتون رو میذارم همینجا !
بکهیون نفسی از خستگی کشید و موهاشو با دستاش بهم ریخت.
این روتین لعنتی هر روز تکرار میشد ، بدون اینکه حتی بفهمه چطوری زمان میگذره ! از همه چی خسته بود ، از همه چیز این اتاق کوفتی ، از این مرتیکه با چشمای تو خالیش که روزی سه وعده میدیدش متنفر بود .. از هیولایی که باعث شده بود اینجا گیر بیوفته و خودشم گم و گور شده بود ، متنفر بود ...
خدمتکار بعد از برداشتن سینی صبحونه که دست نخورده باقی مونده بود و گذاشتن سینی غذا ، به نشونه احترام کمی به سمت بکهیون خم شد و به سمت در رفت ، هنوز دستگیره در رو نگرفته بود که با صدای شکستن ، تا اومد برگرده ، سینی فلزی محکم به سرش خورد و باعث شد بیهوش روی زمین بیوفته !
بکهیون که از شدت هیجانی که تو همین چند ثانیه تجربه کرده بود ، نفس نفس میزد ، سینی رو به گوشه ای پرتاب کرد و دستشو به در گرفت و در رو باز کرد ، نمیدونست بخنده یا گریه کنه ، حتی نمیفهمید یهو چش شده و یا دقیقا داره چیکار میکنه ! ذهنش یه صفحه خالی بود و تنها چیزی که حس میکرد بالا پایین شدن قفسه سینش از هیجان بود !
قبل از اینکه به ذهنش مهلت حرف زدن بده ، از در بیرون زد و خودشو تو راهرویی دید ، میدونست که داره میدوئه ولی نمیدونست کجا ، فقط فهمید که از راهرویی بیرون اومده و تو اتاق دیگه ای ایستاده ، اتاقی که تنها چیزی که متوجهش میشد ، کریسی بود که پشت میز کارش نشسته بود و با چشمایی درشت شده داشت به اون نگاه میکرد !
کاش با خودش سینی فلزی رو میورد ولی حالا دیگه کار از کار گذشته بود ، باید قبل از اینکه کریس از شوک درمیومد از این اتاق بیرون میرفت ، اصلا مهم نبود چقدر رفتنش از اینجا غیرممکن به نظر میومد ، هیچ چیز مهم نبود ... بکهیون خسته بود و دیگه نمیتونست اینجوری ادامه بده ... یا همینجا باید میمیرد یا از اینجا میرفت !
با دیدن در چوبی خوش نقشی سمت چپش ، به سرعت خودشو بهش رسوند ، میتونست صدای کریس رو پشت سرش بشنوه ولی همه چیز نامفهوم بود ، خیلی نامفهوم ...
اگه ایندفعه نمیتونست ، دیگه تموم بود کارش .. خودش ، خودشو از شر خود اضافیش خلاص میکرد چون نفس کشیدن هم برای جسم شکننده اش این روزا سخت به نظر میومد ..
در حالی که داشت میدویید ، با دیدن راه پله ای طولانی ، متوجه اشکاش که رو گونه هاش نقش بسته بودن ، شد ، اگه این راه پله رو رد میکرد شاید میتونست از اینجا خلاص شه ..پسر کوچولو ترسوی درونش به افکار احمقانه اش پوزخندی زد ...
تو هیچوقت از شر این کابوس خلاص نمیشی ...
با شنیدن صدای کریس درست تو چند قدمیش ، نگاهش رنگی از ناتوانی گرفت و حس کرد که تموم انرژی که اونو تا اینجا اورده ، دیگه تموم شده ..یخ کردن دست و پاهاش رو حس میکرد، حالا همه چیز پر رنگتر و دلهره آورتر به نظر میومد ، تازه داشت میفهمید که کجا وایستاده ... جایی که نباید ...
نمیتونست .. هیچوقت نمیتونست از اینجا بره .. چطوری با خودش فکر کرده بود که حالا رسیده بود به اینجا ؟؟
قبل از اینکه بدنش تسلیم ناامیدی که دوباره داشت تو ذهنش شکوفه میزد ، بشه ، پاهاش بهم پیچ خوردن و درست همونجا ، نزدیک پله اول ، تعادلشو از دست داد و باعث شد قبل از اینکه کریس بتونه کاری بکنه ، روی پله ها به شدت سقوط کنه
درد توی بدنش میپیچید و گیجی و چرخیدن دنیا دور سرش هم همه چیز رو چند برابر دردناکتر میکرد تا جایی که دیگه نمیتونست تشخیص بده دستش کجاست یا پاش ، درد آروم آروم ذهن خسته اشو به تسخیر خودش دراورد ، حالا که آروم آروم تاریکی داشت اونو تو خودش خفه میکرد ، خوشحال بود ، چون دیگه چیزی رو حس نمیکرد ... شاید این آخرش بود ..
                                                        ***
سوهو نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و در حالی که به دیوار تکیه داده بود ، نفسشو با آه بیرون داد
انگار رابطه هاشو طلسم کرده بودن ، هر بار که حس میکرد تونسته با یه نفر جور بشه ، همه چی بهم می‌ریخت ، شاید واقعا حق با دوستاش بود ، اون برای اینکه وارد یه رابطه درست حسابی بشه هنوز آماده نبود چون نمی‌تونست بین زندگی شخصی و شغلش تعادل ایجاد کنه تعادل ؟
پوزخندی به فکرش زد ، مشکل تعادل نبود ، مشکل چیز دیگه ای بود و با اینکه نمی‌خواست بهش اقرار کنه ولی باید می‌گفت هیچکدام از اکساش اونقدری نتونسته بودن جذبش کنن که اون زندگی شخصیشو بهشون ترجیح بده ! آره تلخ و خودخواهانه بود ولی همینی بود که بود !!
دوباره نگاهی به صفحه موبایلش انداخت ، بیخیالش! یه سکس نمی ارزید که بخواد دوباره منت کشی کنه !
از کی تا حالا انقدر به قول اکساش بیشعور شده بود ، نمیدونست !
هرچی بود دوای این حال بدی سگیش و دور شدن از فضای گرفته ی اطرافیانش ، یه شب خوش گذرونی تو کلاب و یه وان نایت استند درست حسابی بود !
+دمغی!
سوهو گوشیش رو هل داد تو جیبش و لبخند ضعیفی به کیونگسو زد ، کیونگسویی که چقدر با روزای اولی که دیده بودش فرق کرده بود .. خسته تر ، بالغ تر و کمی نا امیدتر .. همه ی بخش اینطوری شده بودن .. انگار که واقعا اون نیمه ی شاد و دیوونه اشون رو یه گوشه کنار رفیقشون چانیول، جا گذاشته بودن ...
-من ؟ دمغ ؟ .. آره واقعا ! .. فکر نکنم که بتونم به دروغ بگم نه بابا ، من خیلی هم خوبم !.. چون نیستم ..
و خنده ی ریزی رو چاشنی حرفش کرد
کیونگسو لبخند خسته ای بهش زد و کنارش به دیوار تکیه داد ، بدون اینکه واقعا حوصله حرف زدن داشته باشه ، پرسید
+چرا خوب نیستی ؟
سوهو شونه ای بالا انداخت
-گمونم زندگی عشقیم ؟
کیونگ لباشو متفکر جلو داده
+که اینطور !
سوهو به سمت مرد کوچیکتر برگشت
-تو چی ؟باهام کاری داشتی ، اومدی اینجا ؟
کیونگ نگاه گیجی بهش انداخت
+من ؟ نه !.. فقط یه کم .. اومدم هوا بخورم !
و سنگ ریزه های جلوی پاش در حالی که دست به جیب بود ، به جلو هل داد
سوهو اهانی زیر لب گفت و جفتشون در حالی که تو دنیای فکرشون غرق شده بودن ، به دیوار ساختمون رو به رویی خیره شدن ، اینجایی که وایستاده بودن در اصل پشت ساختمون بخششون بود
+میدونی گفتی زندگی عشقیت ، یاد کای افتادم !
کیونگ اولین نفری بود که سکوت کوتاهشون رو شکست
+اون همیشه ی خدا توی روابط عاطفیش ریده بود چون بیست چهاری با صورت تو صفحه مانیتور کامپیوترش بود !
سوهو حالا گوشاشو تیز کرده بود
کیونگ قبل از اینکه ادامه بده ٫ خنده ی ریزی کرد به یاد روزهای خوبشون که حالا به نظر خیلی دور میومدن ..‌
+تا اینکه یه روز همه چی تغییر کرد ، کای یه دل نه هزار دل شیفته ی یکی از دخترای بخش جرائم سایبری شد ! وایی قیافش دیدنی بود ، هربار که دختر رو میدید ، یه جوری تو جاش یخ میزد انگار روح دیده بعدم عین سگ در می‌رفت و خودشو قایم میکرد ! چقدر من و چان بهش می‌خندیدم ..
هاله ی از غم روی صورت مرد کوچیکتر با اوردن اسم رفیقش اومد
سوهو که حس میکرد کیونگ رو باید از غرق شدن توی حال بدش نجات بده سریع در حالی که به طرز عجیبی هم میخواست بدونه بقیه ماجرا واقعا چی شده هم حس مزخرفی درونش پیدا کرده بود راجب این قضیه ، گفت
-خب!  چی شد بعد از این؟
مرد عینکی گنگ گفت
+بعد از این ؟.. آهان ! اون دختره و کای؟ .. خب اونا باهام رل زدن ! مثل اینکه این احساسی که کای بهش داشته ، دوطرفه بوده !
سوهو حس کرد یه چیزی درونش فشرده شد
+ولی خب ! دختر یه موقعیت خوب شغلی ،امنیت شبکه ای طور، براش تو آمریکا جور شد و .. هوم .. رفت !
مرد مو قرمز یه لحظه حس کرد فکش خورده زمین و باعث شد کیونگ به قیافه ی مبهوتش بخنده
+چیه ؟ فکر کردی قرار یه پایان گوگول مگولی این ماجرا داشته باشه ؟ خیر داداش ! اینجا زندگی واقعیه و تا جایی که به نظر میاد همه چی اینجا ریده ! ..
بعد نگاهشو از سوهو گرفت و لبخند غمگینی زد
+خاطره ی خوبی الان که فکر میکنم برای یادآوری نبود ولی خب .. اینو گفتم که آخرش بگم ، خیلی خودتو سر این جور چیزا ناراحت نکن ، آدما برای رفتنن که وارد زندگیت میشن ...
قبل از اینکه سوهو خودش دوباره برای عوض شدن حال و هوای کیونگ حرفی بزنه ، خود کیونگ با حالت شنگولی گفت
+شبیه این بابابزرگا شدم ،نه ؟ .. واایی خدا ، حس میکنم قوه ی طنز و شیطنتم از دست دادم ، هر روز دارم حرفام بی ربط تر و احمقانه تر میشه !
مرد مو قرمز اومد مخالفت کنه که دوباره مرد دیگه پیش دستی کرد
+هیچی نگو که خودم می‌دونم ! همش به خاطر کم خوابیه ! اوضاع بهتر شه دیگه بابابزرگ کمتر میشم ، قول میدم !
مرد مو قرمز لبخندی به صورت بامزه ی کیونگ زد ، مرد کنارش شاید در نگاه اول به نظر نمیومد ولی وقتی به چشماش نگاه میکردی میتونستی موجی از تنهایی و درد رو ببینی که خیلی خوب مخفی نگه داشته شده بود
سوهو قبل از اینکه بفهمه که فکش دوباره داره برای حرف زدن تکون میخوره ، پرسید
-تو چی ، سو-شی؟ .. از روابط عاشقانه ات نمیگی ؟
مرد عینکی زیر نگاهی به صورت جدی سوهو انداخت و نفسشو با صدا بیرون داد 
+توی فسقلی ! حیف که از اون آدمایی نیستم که خیلی سخت گیر باشن و همین حالا با تیپ پا پرت کنن اونور چون داری فضولی بی مورد می‌کنی !
سوهو کمی صورتش رنگ گرفت و با خجالت گفت
-ببخشید سونبه ! 
کیونگ دستی تو هوا تکون داد
+خیلی خب بابا ! .. سرخ و سفید نشو برا من !
و بعد دستاشو گذاشت تو جیبش و ادامه داد
+من چون اوتاکوام وکی پاپر معمولا تو‌خونه تلپم و کسی رو نمیبنم ..در نتیجه زندگی عاطفی من اصلا بالا پایین خاصی نداشته تا الان !
سوهو نگاه مشکوکی انداخت ، حالا که تا اینجای راه اومده بودن ، مرد مو قرمز میخواست کاملتر راجب مرد دیگه بدونه
-یعنی تا حالا عاشق نشدین؟
کیونگسو دستشو به حالت زدن بالا اوردن که سوهو لبخند دندون نمایی زد و کمی تو خودش جمع شد ولی کیونگ بدون اینکه واقعا بزنتش ، فحشی زیر لب به سوهو داد ، هووفی کرد  ، چشماشو بست و سرشو به دیوار تکیه داد
+چرا شدم !
سوهو که هنوز قصد عقب نشینی نداشت ، کمی از لاک دفاعیش بیرون اومد و پرسید
-میشه بگی عاشق کی ؟
کیونگ دوباره دستشو بالا اورد و یه دونه آروم زد پس کله ی کوهای اش که باعث شد سوهو قیافه اشو جمع کنه و پشت سرشو بماله
-بدجنس !
+هی شنیدم !
مرد مو قرمز لباش به حالت لوسی اویزون شدن
کیونگ با کلافگی دستی به موهاش کشید ، نمیخواست واقعا راجبش حرف بزنه ولی از یه طرفم حس میکرد که " چرا که نه ؟ " ، این قضیه که به هرحال قدیمی بود !
پس گفت
+عاشق سهون شدم ..
سوهو حس کرد الانه که مغزش منفجر شه
-چییی؟
کیونگ بی حوصله گفت
+إإ ! چته ؟ داد میزنی دم گوشم ! گفتم که عاشق سهون شدم !
سوهو که هنوز هنگ بود ، با تپه تپه گفت
-اما .. هان ؟ .. چطور ؟ .. اخه .. آخه چرا ؟
کیونگ هووفی کشید و انگار که تو دنیای خاطرتاش غرق شده ، صورتش جدی شد
+چرا که نه ! اون هر چیزی که یه مرد فوق العاده باید داشته باشه، داشت ! .. این حس مربوط به اون اولا میشه که بی تجربه و خام بودم .. سهون خودشم میدونه !
سوهو که کنجکاوی داشت تموم وجودشو میخورد ، بی احتیاط پرسید
-بعدش چی شد ؟
نگاه مرد عینکی ، رنگی از یه غم قدیمی گرفت
+میخواستی چی بشه ؟ ردم کرد ! .. اون گرایشی به مردا نداشت و عاشق دوست دخترش بود … کی می‌تونه سرزنشش کنه ؟ اون دختر برعکس من همه چیز داشت ! …به هر حال که اینا مربوط به گذشتس…
سوهو میدونست که نباید ادامه بده ولی از دهنش ناخوداگاه پرید
-هنوزم ..هنوزم دوستش داری ؟
کیونگ نگاهشو به سوهو داد ، لبخند عجیبی رو لباش بود
+شاید بیشتر از قبل ، شایدم نه .. شاید از اول حسی نداشتم و همش یه هوس بود، شایدم نه … اینکه بخوام بازش کنم مثل این میمونه که بخوام یه آدمی که خیلی وقته مرده رو احیا کنم.. همون قدر دردناک ، همونقدر بیهوده … و همون قدر احمقانه...
بعد از تموم شدن حرف کیونگسو ، سکوت سنگینی بینشون حکم فرما شد ، سکوتی که سوهو حس میکرد که باید بشکنتش چون کمی ته دلش برای پرسیدن راجب روابط شخصی سو ، حس گناه میکرد و فکر میکرد که مرد عینکی رو ناراحت کرده !
ولی کیونگسو ناراحت نبود ، خیلی وقت بود که احساسی به این ماجرا نداشت ! اون خیلی بهتر از چیزی که فکرشو میکرد تونسته بود با این زخم عاطفی کنار بیاد و میدونست که اگر دوباره برگردن عقب دوباره همون کارا رو میکنه .. شاید اگه سهون اونروز ردش نمیکرد ، کیونگسو نمیتونست پختگی که الان داره رو بدست بیاره ...
زنگ گوشیش زنجیره افکارش رو شکست
=سو ، کجایی ؟
سهون بود ..
کیونگسو نگاهی به قیافه ی سوهو که میخواست بدونه که کی بهش زنگ زده ، انداخت
+من و سوهو پشت ساختمونیم ، کاری داشتی که زنگ زدی ؟
=آره ...
+خب ؟
طی سکوت چند ثانیه ای که پشت تلفن ایجاد شد ، کیونگ سمت سوهو گفت
+سهونه ! ..
سوهو سری به معنای فهمیدن تکون داد
با طولانی تر شدن سکوت ، اخم محوی بین ابروهای مرد عینکی نشست
+سهون ؟
=...چانیول اینجاست ، سو !
کیونگسو برای لحظه ای حس کرد ، اشتباه شنیده
+چی ؟.. چانیول ؟؟؟
سهون نفسشو انور خط با صدا بیرون داد
=آره ... می..میدونم عجیبه ولی اون اینجاست وخب .. خب ..
سهون با ولومی پایینتر ادامه داد
= هیچ شباهتی به اون ادم ماتم گرفته ای که دیروز پیشش بودیم ، نداره ! ...حتی شبیه قبلشم نیست .. اون .. اون عجیب رفتار میکنه ...
کیونگسو که میتونست خوشحالی از برگشتن رفیقش رو ته دلش حس کنه ، جواب داد
+چی میگی سهون ؟ .. مهم اینه که برگشته ، بزار الان میام پیشتون !
از پشت خط صدای گفت و گوی آرومی اومد و بعد صدایی بی شباهت به صدای قبلی گفت
^بهتره بیای کیونگسو ، چون نمیدونم که کی وسط ساعت کاری بهت اجازه خروج از بخش رو داده !
و صدای بوقهای ممتددی بود که مهمون گوشای مرد عینکی بهت زده شد
اون این صدا رو میشناخت ، صدای چان بود ... بمتر و جدی تر از همیشه ... هیچ رنگی از شوخی رو نمیشد توی کلماتش حس کرد ..
کیونگسو از الان میتونست حدس بزنه که سهون منظورش پشت خط چی بود ... بوی دردسر میومد ...

۱گاگا :به معنی داداش بزرگ به چینی
.

.
اگه دوستش داشتین ،ووت و کامنت یادتون نره ✨

NightmareWhere stories live. Discover now