پارت 7

185 31 2
                                    


"به نام خدای رنگین کمان"


-مامانم .. مامانم کجاست ؟

+نمیدونم شین ... تو بهم بگو ! .. دوست داری مامانت کجا باشه ؟ ... بهشت یا جهنم ؟

-ک..کریس باهام شوخی نکن ..! ما..مامانم کج..کجاست ؟

Puppy ...why do u stutter?.. R u scared of what I might have done to ur lovely mom ?+

-کریس... بس کن..خواهش میکنم بهم...بهم بگو مامانم کجاست ؟

+U didn't tell me pup ! .. where u want her ? ..

-نم..نمیفهمم.. چی..چی میگی !

+Don't play dumb with me ! U know what I mean ... So Shin ..R u gonna be a good boy or what, hm?

.....Li... Shin?

پلاکای خسته اشو از هم باز کرد ، حتی نتونسته بود ثانیه ای به خواب بره ، بارها و بارها تا مرزش رفته بود ولی به محض غرق شدنش ، صدای کابوسش توی مغزش میپیچید و خواب رو به کامش تلخ میکرد ، هنوز میتونست به وضوح نفسای کریس رو روی گوشش حس کنه، انگار که تک به تکشون دارن هوا رو از ریه هاش بیرون میکشن ! ... متنفر بود .. از تمومش متنفر بود ..

با حالتی وسواسگونه و ناخودآگاه شروع کرد به کشیدن ناخوناش رو گوشش ، مورمور وحشتناکی که توی لاله ی گوشش حس میکرد غیرقابل تحمل بود ...

با آروم باز شدن در و برخوردش با جسم خواب رفته اش روی زمین ، تازه متوجه وضعیتش شد و دستش از گوش حسابی قرمز شده اش کنده شد .. میتونست ضجه هاش رو به یاد بیاره ..میتونست به یاد بیاره که چطوری به دستگیره در آویزون شده بود و مثل دیوانه ها بالا و پایینش میکرد به امید یه معجزه برای باز شدنش و انگار که قطع امید کرده باشه و بیشتر از خستگی کنار همون در ولو شده بود ...

-بیا این غذات ... روی زمینم نمون ...سرما میخوری .. !

کلمات آخر کریس انقدری با صدای آروم زمزمه شدن که بک برای یه لحظه شک کرد که درست شنیده باشدشون ! ...بدون اینکه جوابی بده ، فقط نگاه توخالیشو به دیوار روبه روش داد و دوباره سرشو به در تکون داد..

با نشستن کریس جلوش و کور کردن دید جلوش ، بدون اینکه نگاهشو تغییر جهت بده فقط به روبه روش خیره موند .. کریس رو میدید ولی تصویرش براش واضح نبود چون تمرکز دیدش هرجایی بود جز روی مرد روبه روش !

کریس هووف کلافه ای کشید و با حالتی آشفته دستی به موهاش کشید

-Listen to me , ok ? .. ur food is on the desk , I want u to eat it all , ok ?

کریس با لحن آرومی که کلافگی توش موج میزد زمزمه کرد ولی مرد جوونتر انگار که چیزی جز یه عروسک نباشه بدون هیچ واکنشی به زل زدنش ادامه داد و همین مثل آتیشی بود که روی باروت آماده خشم مرد بزرگتر شعله کشید

NightmareDonde viven las historias. Descúbrelo ahora