پارت 17

131 17 23
                                    

تموم بدنش کوفته بود، بعد از دو روز آوارگی و نهایت بدبختی بالاخره رسیده بود .. میخواست اولش بره خونش ولی حس میکرد ممکنه هنوز تحت نظر باشه برای همین صرف نظر کرده بود از این انتخاب ،باید یه جای دیگه می‌رفت و خب جای بهتری به فکرش نمی رسید .. مغزش خسته و بدنش خسته تر از این بود که بخواد اصلا احتمالات دیگه رو هم در نظر بگیره .. الان فقط نیاز به یه دوش آب گرم ، غذای مفصل و یه نوشیدنی قوی داشت که فقط خستگی این چند روز رو بشوره،ببره !
کمی به در نگاه کرد و بعد به آیفون ، حس کرد یهو انرژیش تحلیل رفته ، با خودش چی فکر کرده بود که اومده بود اینجا ؟ نفس خسته ای کشید و دستی به صورتش کشید ،باید زودتر تصمیم می‌گرفت..
در حالی که کمی از استرس کنار ناخونش رو می جویید ، طی یه تصمیم آنی ، زنگ مورد نظرش رو زد و بعد انگار که دیگه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره ، چند بار دیگه زنگ رو فشرد ، دستشو برنمیداشت ! همینطوری پشت هم و بدون توقف زنگ میزد ! 
خونه بود دیگه ؟ ... اصلا دلش نمیخواست به چیز دیگه ای فکر کنه!
باش ، باش .. خواهش میکنم ! خواهش میکنم خونه باش !
دکمه زنگ رو بازهم پشت هم می فشرد ..
اگه به خاطر حالت اضطراری که من و لوهان برنگشتیم ، همه اداره مونده باشن چی ؟
یه لحظه وارفت ...شاید باید یه راست میرفت اداره ، اشتباه کرده بود ؟
حس میکرد انگشتاش خون افتادن از بس پوستشون رو به دندون گرفته ، چشماش خیره به صفحه نمایش که حالا اروم اروم داشت نورش که بعد زنگ زدن روشن میشد ، رو به خاموشی میرفت ،مونده بود ..‌ذهن خسته اش پر از احتمالات منفی بود و بدنش کم کم داشت تسلیم خستگی میشد ..
صدای خسته ای از پشت آیفون به بیرون پیچید
-چته داداش؟ ساعت ۴ نصفه شب مرض داری اینطوری در خونه مردم رو میزنی ؟ طلب داری پدسگ؟ بیام پایین جرت بدم روانی بیشعور؟
حس کرد ممکنه از شادی گریه کنه و همین طور هم شد ،چشماش پر از اشک شده بودن ، با صدای ضعیفی که کمی با بغض خفه به نظر می‌رسید گفت
+سوهو؟
فرد پشت آیفون که همچنان داشت بدوبیراه می‌گفت ، لحظه ای ساکت شد جوری که انگار اثر خواب از سرش پریده باشه و تازه تصویر داخل آیفون خونه اش رو دیده باشه !
گوشی آیفون گذاشته شد ، صداش به وضوح شنیده شد
استرس گرفته بود ، اگه الان سوهو یه کامیون دیگه فحش حواله اش میکرد که چرا اومده دم در خونه اش اگه تحت تعقیبه ، نمیدونست که کشش رو داره یا نه !
کمی از در فاصله گرفت و به ساختمون و واحدی که حدس میزد متعلق به سوهو ‌باشه ، خیره شد
چراغاش روشن بودن
یعنی چی شده بود یهویی؟
باید می‌رفت ؟
یه چیزی تو وجودش فریاد زد که مهم نیست سوهو‌ چی میگه اون نیاز به یه حموم و خوراک درست حسابی داره و برای همین باید همه چیز رو به جون بخره !
در آپارتمان به شدت باز شد و مردی مو‌ قرمز سرواسیمه و با سر وصدا در حالی که یه ردوشامبر نامرتب بدنش رو بغل کرده بود و دمپایی های ابریش روی پاهاش نامیزون بودن ، خودشو بهش رسوند و خودش رو یه راست پرت کرد تو بغل کای
کای تو جاش یخ زده بود ، مغزش پر سروصدا بود ولی هیچی نمی فهمید ، حتی نمیتونست دستاشو بالا بیاره تا مرد مو قرمز رو در آغوش بگیره
یه لحظه بهت زده چشماش درشت شدن ، تیشرتش داشت خیس می شد
سوهو داره گریه میکنه ؟
احساسات مختلفی توی قلبش می چرخید ، لحظه ای پروانه ها جون میگیرفتن و بعد با یه پشه کش میمردن ، دوباره به رقص درمیومدن و حالشو بهم میریختن و دوباره لحظه ای بعد حس میکرد میخواد جنازه هاشونو بالا بیاره ...
سوهو به هق هق افتاده بود و کای با حالتی ناجور و داغون ، دستاشو مثه دو تا تیکه چوب بالا اورده بود و کمی روی کمرش به نشانه همدردی میزد
شاید اگه یه زمان دیگه بود سوهو رو‌ سخت در آغوش میکشید و تموم سعیشو میکرد تا آرومش کنه ولی الان هر زمان دیگه ای نبود .. الان کای در خسته ترین حالت ممکن از هرلحاظ بود ..
سوهو کمی فاصله گرفت و محکم با کف دست کوبوند تو قفسه سینه کای و پشت هم به کارش ادامه داد و همزمان باهاش شروع کرد به فحش دادن
-احمق ! احمق !!! فکر نمیکنی یه کم ! عقل تو اون کله پوکت نیست !!!! می‌دونی این روزا چه حالی داشتم ؟؟؟؟ فکر می‌کنی چرا انقدر رو نرفتنت پافشاری کرده بودم ؟؟؟ هااان ؟ به خاطر همین !!! اگه یه طوریت میشد چی ؟؟ مگه همه چی شوخیه احمق ؟ تو فقط به خودت فکر میکنی ، نه ؟؟ یه خودخواه عوضی هستی ، نه ؟؟؟
گریه اروم هم دید سوهو‌رو تار کرده بود و هم کم کم داشت نفسشو می برید .. حس میکرد بغضش بالا و بالاتر میاد تا خودشو از چشماش بیرون پرت کنه ، دست از ضربه زدن کشید
دیگه به تخت سینه کای ضربه نمی‌زد و حالا با غمگین ترین حالت ممکن بلیز کای رو تو دستش مچاله کرده بود.. درست همونطوری که قلبش داشت هر لحظه بیشتر مچاله میشد..
حالا صدای گریه اش از صدای کلماتش بلند تر شده بود
-توی .. عوضی .. هیچوقت .. به من فکر ..نمیکنی .‌.. همیشه میری .. چرا این شکلی ای؟..
سرشو بالا اورد و تو صورت کای داد زد
-چرا؟؟؟ ..چرا همیشه تنهام میزاری ؟؟؟… چرا انقدر بدجنسی؟..چرا ؟؟ … مگه نمی‌فهمی ؟ .. مگه نمیفهمی ؟؟؟...نمی‌فهمی که چقدر دوستت دارم ؟
کای حس کرد نفس کشیدن رو برای لحظه ای از یاد برده ، اصلا انتظار شنیدن این حرف رو اینجا و به این صورت نداشت !
صدای سوهو آروم آروم داشت محو میشد و فقط جلوی صورتش یه تصویر گریون و شاکی مونده بود ..
منو دوست داشت ؟ ..من ؟
صورت کای انگار که ماسیده باشه لبخند شل و ولی روش شکل گرفت… اشکهاش با لجاجت راه خودشونو روی صورتش پیدا کرده بودن و حس میکرد از درون داره میسوزه ..
خنده دار بود .. مگه کسی هم میتونست اونو دوست داشته باشه؟
درست وسط فریادای سوهو بود که خنده ی پر از درد کای خودشو جا کرد .. داشت قهقهه میزد .‌..
سوهو ساکت شده با صورت متعجبی بهش خیره شده بود … درست مثه یه دیوونه !
مگه نبود ؟
قهقهه هاش عصبی تر میشدن هر لحظه
نفس نفس میزد
+من؟.. منو دوست داری ؟؟ .. مگه منم .. مگه منم دوست داشتنیم؟ …
شونه های سوهو رو محکم چسبید
+منو دوست داری ؟ .. بهم نگاه کن .. منو دوست داری؟؟؟؟
هر لحظه صدای کای بلند تر میشد ، داشت داد میزد و می لرزید
در عین خیس بودن صورتش از اشک ،رگ روی پیشونی و گردنش باد کرده بود ، خشمگین بود ، از کی؟ از سوهو ! از سوهویی که انقدر ناگهانی اعتراف کرده بود ، از خودش! خودش که یه بی عرضه بود...در نهایت خشم داشت داد میزد
+چطوری؟؟؟ چطوری منو دوست داری؟؟ .. دیدی منو ؟ .. شبیه کدوم یکی از دوست دختراتم؟ .. دنبال چی هستی دروغگو ؟؟؟؟هان ؟؟
حرفهای کای دردناک بودن .. قلب سوهو شده بود میدون ترکشای بی امون کلمات جونگین ..
دستشو به قلبش گرفت .. درد داشت ...
+میسوزه ..
صداش انقدر ضعیف بود که بین کلمات دردناک کای گم شده بود.. دوباره تکرار کرد
+خیلی میسوزه ..
کای با شنیدن صدای ضعیف سوهو دستی به صورتش کشید .. دیگه داد نمی‌زد ، دیگه صدایی براش نمونده بود که داد بزنه... گریه میکرد .. حالش خیلی بود و آخرین ذرات باقی مونده از جونش رو هم داشت هدیه میداد به اشکاش .. همه چی خیلی اشتباه به نظر میومد ...
سوهو با درد دست بی جون کای رو تودستاش گرفت و روی قلبش گذاشت
+قلبم خیلی میسوزه .. نه از اینکه جواب دوستت دارمم شدم تموم فریادات.. به خاطر اینکه تو خودت رو دوست نداری .. تو از بقیه چی کم داری که اینطوری خودت رو تحقیر می‌کنی ؟ .. چقدر خودتو دوست نداری که به خودت اجازه میدی عشق منو برای خودت دست کم بگیری و خوار بشمری؟ .. چرا کای ؟ .. من قلبم درد میگیره که این شکلی خودت رو کوچیک می‌کنی ! .. دوست دخترام ؟ .. چطوری میتونی این همه دوست داشتنمو با رابطه ام با اونا یکی کنی؟ ..
کای دیگه جونی تو تنش نمونده بود ... کلمات معنی شون رو تو سرش از دست می‌دادن و درکش از اطراف رو به تحلیل می‌رفت
میخواست معذرت خواهی کنه .. میخواست بگه نه ، تو نمی‌فهمی .. میخواست بگه خودتو حروم نکن سر من .. میخواست بگه نه من قبول نمیکنم حرفتو .. میخواست بگه .. چقدر حرف داشت برای گفتن و چقدر جون نداشت برای هیچ چیزی ..
سوهو داشت با نگرانی صداش میزد ولی اون انگار که توی یه تشت اب افتاده باشه ،دیگه هیچی نمیشنید .‌.. در برابر ضعف بدنش تسلیم شده بود و حالا خودشو به دست دنیای سیاه پشت چشماش میداد ..
++++
( زمان : گذشته )
مرد خسته بین بطری های خالی مشروب های ارزشمندی که هر کدوم هزاران دلار می ارزیدن ، ولو شده بود ..کاش همیشه انقدر بی حس بود .. خسته شده بود از تموم این احساسات لعنتی که مغز و قلبشو میخوردن.. مگه چه اشتباهی تو زندگیش کرده بود که اینطوری تاوان میداد ؟ .. اون تموم سعیشو کرده بود که مثه یه مرد شریف زندگی کنه ولی زندگی ناعادلانه تر از این حرفا چیزی که از همه چیز بیشتر تو زندگیش میخواست رو ازش گرفته بود و اونکاری نمیتونست بکن .. خنده اش گرفت!
این همه ثروت .. این همه قدرت .. هیچکدوم به دردش نمیخوردن وقتی اون کسی که باید می بود، نبود !
بورا…
موهای قهوه ای بلند زیباش که با وزش نسیم بهم میرختن..‌چشمای درخشانش و لبخند بزرگ و بوسیدینیش…. هیچکدوم برای اون نبودن … هیچکدوم و حالا اون بین این همه بطری و مست تر از همیشه بعد از سالها هنوز نتوتسته بود که بپذیره اون زن متعلق به اون نیست .. البته که همه فکر میکردن که اون با ازدواج بورا کنار اومده ولی همه اینا یه دروغ بزرگ بودن که پشت ماسک سرد و جدیش مخفی کرده بود …
توی رویاهاش ، را توی آغوشش بود ، بدن زیباش بین ملافه ها گم شده بود و موهای لختش روی سینه ی برهنه ی ژیانگ پخش شده بودن ..
چه فایده این همه رویا وقتی تهش بیداری تلخی بود که توی صورتش مثه آب سرد پاشیده میشد ..
آخرین بار کی دیده بودش؟ .. آره .. اون چشمای قهوه ای و معصوم پر از اشک بودن … داشت می‌گفت دوستش نداره…
آه.. بورای بی رحم من ...
دستی به لباش کشید ..
دیگه اثری ازت نمونده را .. حالا من بدون تو باید چیکار کنم ؟
از خودش پرسید و بعد با خنده تو ذهنش تکرار کرد
تو نمیتونی کاری کنی ! به برادرت فکر کن ژیانگ !
آه تلخی کشید ، به برادرش حس خاصی نداشت ولی بازم مونده بود بین زن مورد علاقه اش و برادرش ..
کی میدونست که اون چهره ی معصوم چطوری میتونه گولش بزنه و تموم این مدت عاشق برادرش باشه ؟
مگه ژیانگ چی کم داشت که نادیده گرفته شده بود ؟ ..میتونست به جرئت بگه که برادرش خوشبخت ترین مرد روی زمینه برای داشتن بورا ..
حالا هم که بورا باردار بود و اون حس میکرد یه چروک دیگه به گوشه چشماش اضافه شده و موهاش از همیشه سفید تر به نظر میاد...
اگه ما باهم ازدواج میکردیم چی؟
دوباره صدای تلخ ذهنش بود که جواب میداد
ازدواج ؟ .. تو همین حالا هم یه مرد بیوه حساب میشی !
درسته ..اون چند سالی بود که همسرش رو از دست داده بود  .. خیلیا میگفتن خودش همسرش رو کشته و تصادفش تقصیر اونه .. کی میدونست .. شاید بود ..اون بورا رو میخواست و برای داشتنش دست به هر کثافتی میزد ..
یه پسر سرکش هم شده بود حاصل اون ازدواج نحس !
پوزخندی زد
هیچی اون پسر به من نرفته ..
اون هیچوقت خودش رو توی ردای یه پدر ندیده بود و دلش هم نمی‌خواست جز بچه ی بورا برای فرد دیگه ای پدری کنه .. بهش بگید خودخواه .. براش مهم نبود ! حتی براش مهم نبود اون پسر بچه بمیره یا زنده بمونه ! چه اهمیتی داشت ؟ اون یه بچه ی ناخواسته بود درست مثه مادرش !
اخمی روی صورتش نشست .. باید بیشتر مست میشد ، هنوز درد رو میتونست توی قلبش حس کنه ..از جاش بدون تعادل بلند شد ، پاهاش رو حس نمی‌کرد و همزمان براش خیلی سنگین بودن.. برای هر قدم کلی تقلا میکرد و احتمالا اگه کسی الان میدیدش ، فکر میکرد دیوانست که اینطوری راه می‌ره !
تلفن طلایی روی میزش شروع کرد به زنگ خوردن ، حس کرد سرش ممکنه از صدای اون تلفن بترکه ، سریع سمتش رفت که درست دم میز پاهاش به هم پیچید و خورد زمین ، با خشم هووفی کشید و دستشو بالا برد تا گوشی تلفن رو برداره ، گوشی رو برداشت و با سیمش سمت خودش کشید.. تموم اون خدمتکاراش اشغال بودن .. یه مشت اشغال به درد نخور ! ..خوبه به همشون گفته بود که نباید مزاحمشون میشدن… دیگه نمیشد تحملشون کرد ،همشون رو جوری اخراج میکرد که جای دیگه ای نتونن استخدام شن..
-چیه؟؟؟
+آقا .. ببخشید نباید مزاحم میشدم ولی خودتون گفتید اگه چیزی بود که مربوط به خانم بورا بود ، سریع بهتون اطلاع بدم
ژیانگ که مشغول مالیدن گیجگاهش بود و چشماشو از درد سرش بسته بود ، با شنیدن اسم بورا ، چشماش از هم به سرعت باز شدن..
این تلفن، تلفن داخلی بود و این حرف خدمتکار فقط یه معنی میداد که ژیانگ حتی با وجود مستیش ، فهمیده بود ..
بورا اینجاست ..
+آقا؟ .. پشت خطین ؟ .. بگم بیان بالا ؟
ژیانگ عصبی از فهم کم خدمتکار احمقش ، داد زد 
-خودم الان میام ! همونجا نگهش دار !
لحظه ای سکوت شد که ژیانگ با خشم غرید
-چی شده ؟
خدمتکار به تپه تپه افتاد
+هیچ.. هیچی .. فقط خانم بورا حالشون خوب نیست .. میخواستن سریعتر شما رو ببینن..
ژیانگ حس میکرد مستی از سرش پریده
-حالش خوب نیست ؟؟؟ .. همین الان میام پایین !
خدمتکار آب دهنشو با استرس قورت داد
+بهشون اطلاع میدم آقا!
ژیانگ گوشی رو گذاشت سرجاش ، پاهاش که بی وزن تر از همیشه به نظر میومدن و خیلی غیرقابل کنترل بودن رو به سختی زیر شکمش جمع کرد تا بلند شه
بورا حالش خوب نبود و ژیانگ باید خودشو جمع و جور میکرد !
توی ذهنش ،انواع واقسام سناریوهای ممکن رو ردیف کرده بود ، لحظه ای سناریوی خوشایندی توی سرش شکل گرفت ..
اون که خیلی وقت بود دنبال دلیل میگشت پس برادرش اگه را رو اذیت کرده بود، دیگه زنده اش نمیزاشت !

مرسی از همراهیتون 🤍

NightmareWhere stories live. Discover now