پارت 18

119 17 13
                                    


وقتی چشماش رو باز کرد خبری از حس کوفتگی و یا خستگی که بخواد به تخت میخکوبش بکنه ، وجود نداشت . حس خوب و سبکی داشت و حس میکرد که خیلی راحت میتونه از جاش بلند شه ،چقدر دلش برای این احساس تنگ شده بود و چقدر همیشه در تلاش بود که دقیقا خواب به اندازه داشته باشه که بیداریش خود به خود و با حس کامل بودن همراه باشه . 

توی تخت خواب خودش نبود، اینو میدونست و شب قبل رو کامل به یاد داشت، میدونست که کجاست ! انقدر درونش حرف داشت و پر از احساسات مختلف بود که مغزش تصمیم گرفته بود همه چیز رو سرکوب کنه تا بتونه با یه پرده سفید روی تموم افکارش راحتتر با سوهو روبه رو شه !

دو تا صدا توی ذهنش واضح شنیده میشدن یکی می‌گفت "برو سریعتر و خیلی راحت باهاش حرف بزن، اون می‌فهمه" و اون یکی می‌گفت" قرار نیست چیزی درست بشه ، تو بی عرضه و احمقی کافیه اینو بهش بگی و بزاری بری ، از اول هم اشتباه کردی که اومدی اینجا " ولی اون که حالش از خواب آرومی که داشت خوب بود تبدیل به صدای سوم توی ذهنش شد و با گفتن اینکه هر چه بادا باد جفتشون رو خفه کرد ، قبل از اینکه بهشون اجازه حرف دیگه ای یا هرگونه اعتراضی رو بده از جاش بلند شد و بدون اینکه برگرده تا تخت رو مرتب کنه از اتاق زد بیرون ، میترسید که اگه یکم بیشتر تو اتاق بمونه ، موندگار شه و صداهای مغزش دوباره از گوشه و کنار خودشون رو نشون بدن و دیوونه ش کنن

خونه ی سوهو کوچیک و خیلی نور گیر بود ، همه چیز خیلی سفید بود و همین به نوری که وارد خونه میشد درخشش بیشتری داده بود 

سوهو تو فکر داخل آشپزخونه که درست روبه روی اتاق خواب بود ، به کابینت کنار اجاق گاز تکیه داده بود و داشت چایی داغی که داخل لیوان شیشه ای توی دستش نقش بخار بسته بود، مزه مزه میکرد 

کای نگاهی به ساعت داخل هال انداخت ، ساعت ۱۰:۳۰ بود 

پس سوهو امروز رو به خاطر اون نرفته بود .. هیجان کوچیکی توی دلش از توجه سوهو به خودش شکل گرفت که اون رو درجا خفه کرد ، فعلا باید آروم میموند 

سوهو که غرق در افکارش بود انگار که از گوشه ی چشمش اون رو دیده ، نگاهش رو به سمتش داد و لبخند کوچیکی زد که کای هم ناخودآگاه لبخندش رو با لبخند جواب داد 

چند ثانیه همین طور بهم خیره مونده بودن که چشمای سوهو کمی روش چرخیدن و انگار که چیز ناجوری دیده ،یهو سرخ شد 

کای که با دیدن چهره قرمز سوهو کمی جا خورده بود نگاهی به خودش انداخت و تازه متوجه شد که با چه وضعی جلوی سوهو وایستاده 

اینا قطعا لباسای خودش نبودن ، لباسای سوهو بودن ! وضعیتش فراتر از توصیف "اسفناک " بود ! یه شلوارک سفید پاش بود که کاملا به پاهاش چسبیده بودن همراه یه زیر پیراهنی آستین دار که اونم هم براش کوتاه بود و هم به شدت تنگ ، تازه متوجه شده بود که لباسایی که تو تنشن خیلی ناراحتن و انگار دارن میترکن !

NightmareDonde viven las historias. Descúbrelo ahora