جونگکوک منتظر بود که سر و کلهی تهیونگ توی تاریکی پیدا شد. نمایشنامهش رو توی جیبِ پشتی جین تنگش گذاشته بود. سعی کرد لبخند بزنه اما شکست خورد، تهیونگ با هیجان و چشمهای براق نزدیک اومد. باورش نمیشد که پسر یواشکی از خونه بیرون زده! اون هم چون جونگکوک ازش خواسته بود. برای تمرین... تمرین نمایش لعنتی!
واقعا داشت دیوونه میشد.تهیونگ با عجز زمزمه کرد: «هیچی نگو.» جونگکوک حدس زد داره راجع به پدرش حرف میزنه.
به تمسخر گفت: «خیلی منعطف بود! میتونستم کاملاً کنترلش کنم.»
«فکر میکنی!»
جونگکوک نیشخند زد. «میدونم.»
تهیونگ پوزخند زد و شکاکانه تایِ ابروش رو بالا انداخت.جونگکوک در حالیکه لرز کرده بود پرسید: «کجا باید تمرین کنیم؟» سوییشرت نازک کرِم رنگش برای این هوا کافی نبود و باد از زاپهای شلوارِ مد روزش هم عبور میکرد.
جونگکوک با کمی علاقه توجه کرد که... درسته، علاقه! تهیونگ هر سه رنگ سوییشرتش رو روی هم پوشیده بود؛ آبی، سبز و قهوهای. کیوت، شبیه بوریتو! و خدایا، هنوز پیژامه تنش بود. {بوریتو: غذای مکزیکی که نون به شکل رولت دور گوشت و پنیر و لوبیا پیچیده شده.}
تهیونگ، جونگکوک رو به طرف دروازهی قبرستون برد. در حد مرگ سرد و کمی ترسناک بود؛ قبرستون همیشه همینه دیگه.
«مردم فکر میکنن من عجیب غریبم، مگه نه؟»
جونگکوک ریز خندید. «آره.» ولی هیچ بدجنسیای توی لحنش نبود.
«چون سعی میکنم با بقیه خوب رفتار کنم؟»
وقتی اونطوری گفت، جونگکوک فهمید چقدر احمقانهست. به یاد آورد که تهیونگ چطور سر کلاس شیمی، به دوستهاش با وجود توهینها و بیادبیشون کمک کرد. غرید: «آره، شاید. نمیدونم.»
«تو فکر میکنی من عجیبم؟»
جونگکوک مکث کرد، گاردش با صداقت پسر کامل از بین رفت. باید تا الان عادت میکرد، اما نتونسته بود. به ساختگی بودن و رفتارهای ظاهریِ آدمها عادت داشت، ولی به تهیونگ نه.
با خندهی خفهای اعتراف کرد: «آره، عجیبی. ولی-» مکث کرد، دنبال کلمات مناسب میگشت. «میتونه خوب باشه.»«اینجا چیکار میکنیم، ته؟» اون اسم مخفف، غیرارادی از دهنش فرار کرد و در کمال تعجب، گونههاش برخلاف هوای سرد داغ شدن. اسمهای مخفف معمولاً نماد صمیمیت بودن. تهیونگ دوستش بود؟ نگران شد، چون خیلی هم براش ناخوشایند نبود.
YOU ARE READING
I Wont Fall [Kookv]-Hold!
Fanfiction「I Wont Fall In Love With You 🪐」 𖦹 Kookv 𖦹 Romance, Angst, School, Smut 𖦹 Translator: Nelin کیم تهیونگ، کسی که دنیاش فرسنگها با جونگکوک فاصله داشت، در ازای کمک به شرورترین پسر مدرسه یک شرط میذاره: «باید قول بدی که عاشقم نشی!»