"اتاق خواب تهیونگ، ساعت ۸:۱۸ صبح"
ژانویهجونگکوک از این پهلو به اون پهلو شد و سعی کرد با سنگینیِ پلکهای خوابآلودش بجنگه. یه چیز گرم به کمرش چسبیده بود و اون ناخودآگاه برای حس کردنش پشتش رو بهش نزدیکتر کرد. هر چی بیشتر خوابش میپرید، بیشتر متوجه میشد که اون چیز گرم یه آدمه. وقتی چشمهاش رو کامل باز کرد، متوجه بازویی که دور بدنش حلقه شده، انگشتهای کشیدهای که دستش رو گرفتن و نفسهای آرومی که روی قوس گردنش مینشستن شد. دیشب و تهیونگ رو به یاد آورد. آروم برگشت تا پسر رو بیدار نکنه. نفسش بند اومد چون تماشا کردنش نفسگیر بود.
نور خورشید از پنجره میتابید و صورت تهیونگ رو روشن میکرد. اون غیرواقعی بود، یه فرشته، شایدم بیشتر. موهای نرمش بهم ریخته و سایهی مژههای پرپشتش روی گونههاش افتاده بود. لبهای صورتیاش کمی از هم فاصله گرفته بودن و صدای آروم خرخرش شنیده میشد. شاید عجیب باشه ولی جونگکوک حاضر بود تا ابد همونطور دراز بکشه و به اون صدا گوش بده.
بهش نزدیکتر شد و موهاش رو از روی چشمهاش کنار زد. نوک بینیاش رو به سبکیِ پر بوسید. تهیونگ لایق پرستیده شدن بود. وقتی پلکهای تهیونگ لرزیدن و لبخند کمرنگی روی لبهاش نشستن، جونگکوک از حرکت ایستاد.
تازه از خواب بیدار شده بود اما با این حال چشمهاش میدرخشیدن. با صدای عمیق و خوابالوش زمزمه کرد: «صبح بخیر.» صورتش رو به سینهی جونگکوک چسبوند و پسر هم با مهربونی جواب صبح بخیرش رو داد. واقعاً هم که صبح خوبی بود.
تهیونگ یه لحظه به خاطر بیش از حد نزدیک بودنشون تعجب کرد ولی اونها فقط کنار هم بیدار شده بودن و چیزی فراتر از این نبود. پاهاشون همچنان با صمیمیتی بیش از حد به هم پیچیده بود. حسی توی سینهی جونگکوک پیچید که پسر حاضر بود تا آخر عمر نگهش داره.
«جونگکوک.» تهیونگ زمزمه کرد. وای از صداش!
«جانم؟» خودش رو توی قهوهایِ چشمهای تهیونگ، بینی خوشتراش و خال کوچولوی نوک بینیاش گم کرده بود.
تهیونگ چشمهاشو مالید. «چرا اینجوری نگاهم میکنی؟» چونهی جونگکوک رو نوازش کرد و ادامه داد: «داری با نگاهت قورتم میدی.»
جونگکوک انقدر خوابش میومد که اهمیت نده داره مثل مجنونها رفتار میکنه. ولی معلومه که بود!
با خونسردی جواب داد: «مگه چجوری نگاهت میکنم؟» با دستش صورت تهیونگ رو قاب گرفت و انگشت شستش رو نوازشوار روی استخون گونهاش کشید.گونهی تهیونگ به دنبال لمس پسر گر گرفت و دست جونگکوک رو گرم کرد. «نمیدونم.» صورتش رو توی سینهی جونگکوک قایم کرد، اون هم خندید و دستش رو لای موهای تهیونگ برد. تارهای شلخته و نرمش پیشونیاش رو پوشونده بودن. موهاش رو کنار زد و سر انگشتهاش رو کف سرش کشید. تهیونگ خرخری کرد و خودش رو به دست نوازشهاش سپرد.
YOU ARE READING
I Wont Fall [Kookv]-Hold!
Fanfiction「I Wont Fall In Love With You 🪐」 𖦹 Kookv 𖦹 Romance, Angst, School, Smut 𖦹 Translator: Nelin کیم تهیونگ، کسی که دنیاش فرسنگها با جونگکوک فاصله داشت، در ازای کمک به شرورترین پسر مدرسه یک شرط میذاره: «باید قول بدی که عاشقم نشی!»