"اتاق خواب جونگکوک، ساعت ۸ شب"
ژانویهدو هفته از جشن سال نو گذشته بود، دو هفتهی خیلی طولانی. زمان مثل برق و باد میگذشت؛ البته تا قبل از اینکه صبح یکم ژانویه، تهیونگ با پدرش رفتن مسافرت و بعد از اون روز، زمان برای جونگکوک متوقف شد. هر دقیقه اندازهی یک ساعت کش میومد.
جونگکوک سعی میکرد خودش رو مشغول نگه داره. کل فکرش شده بود تهیونگ، تهیونگ، تهیونگ. بیشتر با خانوادهی هوسوک وقت میگذروند چون یکجورایی مثل برادر بزرگتر، احساس مسئولیت میکرد.
برای اکثر افراد، رسیدن به بلوغ و دراومدن از پیله پروسهی زمانبری بود اما این تغییر برای جونگکوک مثل یک چشم بهم زدن اتفاق افتاد. ظاهر نمادین و پرزرق و برقی که برای خودش ساخته بود و روی شونههاش سنگینی میکرد رو کنار گذاشت و به جملهی سادهی "خودت باش" رنگ واقعیت پاشید.
طی این مدت، چندین بار تصادفی به رفیقهای قدیمیاش بر خورده بود و احوالپرسی پرآبوتاب همراه چهرههای بیحسشون زیاد ناراحتش نکرد. حالا ساعت هشت شب بود، یک شب قبل از اینکه مدرسه دوباره باز بشه و جونگکوک دلشورهی عجیبی ته دلش احساس میکرد. با خودش گفت: حداقل تهیونگ رو دارم.
از دست دادن محبوبیت و وجههی همیشگیاش توی مدرسه، چیزی نبود که راحت بتونه باهاش کنار بیاد. هر چی بزرگتر میشد، میل ذاتیِ پذیرفته شدن و مورد قبول بودن هم درونش رشد میکرد. نمیدونست تهیونگ چطور این همه سال با این قضیه کنار اومده بود. دیگه معروف و محبوب نبود و استرسِ وارد شدن به مدرسه به عنوان یک فرد جدید و بیگانه، دست از سرش برنمیداشت. به خودش گفت اهمیت نداره، چون واقعاً هم نداشت؛ اما اعصاب ته معدهش همچنان گزگز میکردن.
در اتاقش باز شد. «گوک، تلفن داری.»
جونگکوک از روی تختش پرید و وسط راه نزدیک بود مادرش رو له کنه. گوشی رو ازش گرفت و مودبانه اشاره زد تا بیرون از اتاق منتظرش بمونه. در رو بست و قفلش رو چرخوند.
«تهیونگ؟» بازدمش رو بیرون داد و به پشت روی پتوش دراز کشید. مدتی سکوت شد. جونگکوک نفس عمیقی کشید، شاید اشتباه کرده بود، شاید اون...
صدای عمیق و آشنایی به گوش رسید: «گوکی.» صدایی که جونگکوک دو هفتهی خیلی خیلی طولانی نشنیده بود و داشت به جنون میرسید. صدای تهیونگ مثل یک پتوی گرم، روی عصبهای متشنج جونگکوک نشست. تمام تردیدش برای پا گذاشتن به مدرسه از بین رفت و اهمیتش رو از دست داد. تهیونگ اونجا بود. تهیونگ باهاش بود. شاید لوس به نظر میرسید، اما در اون لحظه هیچ چیز دیگهای برای جونگکوک مهم نبود.
جونگکوک بدون حرف لم داد و توی صدای تهیونگ غرق شد. ناخودآگاه انگشت شستش رو روی لب پایینش کشید و یاد فشار لبهای پسر افتاد. اون خاطره گاه و بیگاه توی ذهن جونگکوک پخش و این چرخهی طاقتفرسا هر شب قبل از خواب تکرار میشد. این اتفاق خیلی واضح و در صدر خاطرات انبار شده توی حافظهاش، حضور داشت.
YOU ARE READING
I Wont Fall [Kookv]-Hold!
Fanfiction「I Wont Fall In Love With You 🪐」 𖦹 Kookv 𖦹 Romance, Angst, School, Smut 𖦹 Translator: Nelin کیم تهیونگ، کسی که دنیاش فرسنگها با جونگکوک فاصله داشت، در ازای کمک به شرورترین پسر مدرسه یک شرط میذاره: «باید قول بدی که عاشقم نشی!»