جونگکوک با کلاسهاش درگیر بود و چقدر بد که به جز شیمی، هیچ کلاس مشترکی با تهیونگ نداشت. ساعت ناهار با تردید وارد کافهتریا شد. به محض رد شدن از کنارِ میزی که همیشه پشتش مینشست، ضربان قلبش رو توی حلقش حس کرد. دوستهای قدیمیاش پشت همون میز دور هم جمع بودن. چند نفرشون براش سر تکون دادن و الکی لبخند زدن ولی هیچکدوم دعوتش نکردن. خودش خوب میدونست که دیگه توی اون گروه پذیرفتهشده نیست.
غذاش رو تند تند توی سینی گذاشت و دائم اطرافش رو برای پیدا کردن تهیونگ میپایید. با دیدنش، نفسش برید. تهیونگ آروم به سمتش قدم برداشت. اثری از اشک توی چشمهاش نبود اما جونگکوک میتونست قرمزیِ اطرافشون رو تشخیص بده. احتمالاً آستین سوییشرتش رو محکم به چشمهاش کشیده بود تا رد گریه رو از بین ببره.
با نزدیکتر شدنِ پسر، عذاب وجدان جونگکوک اوج گرفت. تهیونگ از اینکه اون رو تنها میدید احساس ناراحتی و همدردی میکرد. جونگکوک سرش رو بالا آورد و سعی کرد لبخند زیبایی روی لب بیاره. به میز خالیای اشاره زد تا پشتش بشینن. وقتی تهیونگ بهش رسید، بازوش رو گرفت و پرسید: «مشکلی پیش...»
صدای گوشخراش زنگ از بلندگو بلند شد و همه با ناله و ناراحتی گوشهاشون رو گرفتن. جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت و بیتوجه به زمزمههای توی سالن، پسر رو با خودش بیرون برد. «بزن بریم.»
هر دو سکوت کرده بودن تا وقتی تهیونگ متوجه شد که مسیرشون، درِ پشتی مدرسهست. «کجا داریم میریم؟»
وقتی از جلوی یک جفت چشم کنجکاوِ دیگه گذشتن، جونگکوک متوجه منقبض شدن پسر شد.
این بار پرسید: «داریم مدرسه رو میپیچونیم؟»جونگکوک با یه نیشخند موزیانه نگاهش کرد. از مدرسه بیرون رفتن و به یک برج استوانهای بلند نزدیک شدن. تهیونگِ سردرگم، پشت سر جونگکوک از پلهها بالا رفت. بعضی از پلهها زنگ زده و فرسوده شده بودن. وسط راه پاش سر خورد، جونگکوک برگشت و اون رو روی کولش سوار کرد. اعتراض و دست و پا زدنهای تهیونگ رو نادیده گرفت و از آخرین پله هم گذشت.
بعد از راهپله، نمای ۳۶۰ درجهای از شهر رو مقابلشون داشتن. چهرهی ناباور و متعجب تهیونگ، لبخند روی لب جونگکوک آورد. «اینجا رو چطوری میشناسی؟!»
«یه دیدهبان قدیمیه.» چشمکی زد و ادامه داد: «و من هر سوراخ سُمبهی بیوفورت رو میشناسم.»
هر دو به دیوار تکیه دادن و منظرهی یکی شدنِ دریا و آسمون رو تماشا کردن. هوا خیلی تمیز بود و نسیم ملایم ابرها رو به آرومی حرکت میداد. چیزی توی آسمون درخشید و جونگکوک قسم میخورد که بازتاب اون درخشش رو توی چشمهای تهیونگ دید.
«روزهای بارونی، اینجا انگار بالای ابرهایی.» جونگکوک گفت و تهیونگ سر تکون داد. قرمزیِ گوشهی چشمهاش داشت محو میشد. جونگکوک دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و انگشت شستش رو نوازشوار روی پهلوش حرکت داد.
YOU ARE READING
I Wont Fall [Kookv]-Hold!
Fanfiction「I Wont Fall In Love With You 🪐」 𖦹 Kookv 𖦹 Romance, Angst, School, Smut 𖦹 Translator: Nelin کیم تهیونگ، کسی که دنیاش فرسنگها با جونگکوک فاصله داشت، در ازای کمک به شرورترین پسر مدرسه یک شرط میذاره: «باید قول بدی که عاشقم نشی!»