"بیمارستان بیوفورت، دوشنبه ساعت ۱۱ صبح"
دسامبرجونگکوک دستهاش رو داخل جیبهای شلوار جینش فرو برد، کمی به عقب خم شد تا نمای خاکستریِ روبهروش رو بهتر ببینه. با آسمون خاکستری پشت سرش همخوانی داشت چون ابرهای تیره، آبیِ آسمون رو پوشونده بودن. زمستون داشت خودش رو نشون میداد، نور خورشید دیگه به چشم نمیومد. سطح زمین رو یک لایه یخ نازک گرفته بود و هر وقت جونگکوک نفس میکشید، از دهنش بخار در میومد.
تقریباً آخرین بار که با لباسی نازک خونه رو برای طی کردن راه کوتاهی ترک کرد، به یاد نمیآورد. ذهنش به سمت تهیونگ با سوییشرتهاش کشیده شد.
احتمالاً امروز همهشونو با هم پوشیده.وقتی وارد شد، هوا گرم بود اما ژاکتش رو بیشتر به خودش نزدیک کرد. میلرزید، بیمارستان جای خوشایندی نبود و جَو سنگینی داشت. از جلوی درهای بینشون با آیندههای نامعلوم گذشت. نگاهش رو به زمین دوخته بود تا اینکه به یک جمع خانوادگی رسید. با دختر بچهای تقریباً دوازده ساله چشم تو چشم شد. دردی توی صورتش داشت که هیچ بچهای توی اون سن نباید باهاش دست و پنجه نرم میکرد. جونگکوک لبخند غمگین و کوچیکی بهش زد و امیدوار بود تونسته باشه همدردیشو ابراز کنه.
نه، بیمارستان هیچ وقت مکان مورد علاقهی جونگکوک نبود. اما حالا با فاصلهی کمتر از یک هفته دوباره اینجا بود. از راهروهای پیچ در پیچ با اسمهایی که نصفشون رو هم نمیشناخت عبور کرد و با دو دلی خودش رو به میز اطلاعات رسوند. مسئول دوستانه و صمیمی پذیرش، هالهای از خودش ساطع میکرد که در تضاد کامل با اون محیط بود. با کنجکاوی به جونگکوکی که سراغ آقای کیم یا پدر تهیونگ رو میگرفت نگاه کرد.
طبقه سوم، بلوک A.جونگکوک آدرس اتاق رو زیر لب با خودش تکرار میکرد. صدای جیغ کفشهاش که روی زمین کشیده میشدن، باعث شد نگاه ترسیدهی پرستار به سمتش برگرده. قدمهاش رو تند کرد.
به در بزرگ سفید رنگی رسید که روش "دکتر کیم" با حروف بزرگ و زیرش هم لیستی از گواهیهای مختلف نوشته شده بود. برای چند دقیقه پشت در اتاق راه رفت و به تصمیمات آیندهش فکر کرد.
نهایتاً دو ضربهی آروم به در کوبید. یه جورایی امیدوار بود مرد از اون طرف صدای در رو نشنوه. یا حتی بهتر از اون، توی اتاقش نباشه و بعد جونگکوک بتونه پیِ کار خودش بره. بدبختانه بلافاصله بعد از در زدن، صداش که میگفت "بیا داخل" به گوش رسید. قبل از اینکه در رو کامل باز کنه مکث کوتاهی کرد و از گوشه با دقت به اتاق نگاه انداخت.
دکتر کیم، پدر تهیونگ، با اقتدار پشت میز ماهونش نشسته بود و مدارک و اطلاعاتِ مقابلش رو بررسی میکرد. عینکش رو برداشت و چشمهاش رو مالید تا هویت مراجعهکنندهش رو تشخیص بده.
YOU ARE READING
I Wont Fall [Kookv]-Hold!
Fanfiction「I Wont Fall In Love With You 🪐」 𖦹 Kookv 𖦹 Romance, Angst, School, Smut 𖦹 Translator: Nelin کیم تهیونگ، کسی که دنیاش فرسنگها با جونگکوک فاصله داشت، در ازای کمک به شرورترین پسر مدرسه یک شرط میذاره: «باید قول بدی که عاشقم نشی!»