"جشن سال نو، ساعت ۶ عصر"
جونگکوک غر زد و غر زد، نمیدونست چرا اهمیت میده. کفِ اتاقش رو یک لایه لباس پوشونده بود، دهمین بلوزی که تنش کرده بود رو درآورد -با اینکه هیچکدومشون فرق آنچنانی با هم نمیکردن- هوفی کرد و خودشو روی تخت انداخت.
قطعاً تهیونگ قرار نبود به خاطر تیپ و ظاهرش باهاش سر قرار بیاد؛ تا حالا توی زندگیش با همچین آدم بیخیالی مواجه نشده بود. با این حال استرس داشت.
بالاخره یک بلوز ساده، شلوار جین و ژاکت تماماً مشکی انتخاب کرد. مشکی خوب بود، باعث میشد جذابتر به نظر برسه، درسته؟وارد اتاق مادرش شد، زن رو از سر راه کنار زد و جلوی آینهی قدی ایستاد. قبلش روی تختش تا نصفه خم شده بود تا بتونه تیپش رو توی آینهی کوچیکش برانداز کنه. دیگه بس بود.
وقتی داشت بیتابانه جلوی آینه میرقصید، مادرش لبخندش رو خورد. پسر پایین تیشرتش رو بالا داد، پایین کشید، بالا داد، پایین کشید.
مامانش به رفتار عجیب و غریبش خندید و گونهاش رو بوسید. «برو. ماشینم رو خراب نکنی.»جونگکوک یه رستوران غذای دریایی لب ساحل در نظر داشت؛ میدونست این غذای مورد علاقهی تهیونگه. لازم به گفتن نیست که محیطش به شدت رمانتیکه؛ پر از ریسههای چشمکزن. میزهاش از هم فاصله دارن و فضای شخصی حفظ میشه. شنیدن صحبتهای تهیونگ خیلی بهتر از شلوغیِ پارتی سال جدیده. در ضمن، این اولین قرار تهیونگه و جونگکوک قصد داشت این روز رو برای پسر خاطرهانگیز کنه. انقدر خاطره انگیز که بخواد دوباره و دوباره باهاش قرار بذاره.
یاد دوستهاش افتاد؛ بعد از تموم شدن مدرسه، به ندرت اونها رو دیده بود. جونهیونگ هنوز اون رو به مراسم سال نو دعوت میکرد ولی جونگکوک از رد کردنش احساس سبکی داشت.
***
در کمال تعجب، شب ساکت و آرومی بود. هوا خنک بود اما چون باد نمیوزید، میشد سرما رو تحملش کرد. فضای رستوران با چراغهای ریز روشن شده بود، جایی کنار شومینه نظر جونگکوک رو جلب کرد. دیوارهی رستوران از شیشه ساخته شده بود و منظره زیبایی از شهرِ اونطرف آب به نمایش میذاشت. مثل فیلمها بود.
تهیونگ پیراهنی که سر نمایش مدرسه به تن داشت رو پوشیده بود. همونی که پسر رو در دید جونگکوک مثل فرشتهها کرده بود. اگر بهشت واقعاً قرار بود پر از آدمهای نیککردار باشه، جونگکوک شک نداشت که تهیونگ در صدر لیست قرار میگرفت.
نور ریسهها صورت تهیونگ رو روشن کرده بود و جونگکوک داشت نهایت تلاشش رو میکرد تا بهش خیره نشه و آب دهنش راه نیفته. خیلی موفق نبود و با صدای تهیونگ که توی خیالاتش پیچید، به دنیای واقعی برگشت.
«هنوز باورم نشده که از بابام اجازهام رو گرفتی.»
YOU ARE READING
I Wont Fall [Kookv]-Hold!
Fanfiction「I Wont Fall In Love With You 🪐」 𖦹 Kookv 𖦹 Romance, Angst, School, Smut 𖦹 Translator: Nelin کیم تهیونگ، کسی که دنیاش فرسنگها با جونگکوک فاصله داشت، در ازای کمک به شرورترین پسر مدرسه یک شرط میذاره: «باید قول بدی که عاشقم نشی!»