"دبیرستان بیوفورت غرب، شنبه ساعت ۱۲ ظهر"
نوامبرجونگکوک و هوسوک روی کتاب هندسه با یک عالمه اسم خیمه زده بودن. قصد داشت از هوسوکی که با ناراحتی زیر لب میغرید و از برقراری ارتباط چشمی سر باز میزد، سوال بپرسه. با دیدن پارچهی کِشی دور شونهی پسر و کفیِ کفشی که تقریباً جدا شده بود، ابروهاش توی هم رفت. چطور تا به حال متوجهش نشده بود؟
دوباره تلاش کرد؛ هوسوک وقتی باز هم سوال رو اشتباه حل کرد، آهی از روی کلافگی کشید. در حالیکه زیر لب غر میزد و ناسزا میگفت، خط بزرگ و سیاهی روی کاغذش کشید.
چشمهای جونگکوک به سمت پنجره مایل شد. من هیچ جا نمیرم.
بیهوا گفت: «بیا از اینجا بزنیم بیرون.» و نگاه گیج هوسوک بالا اومد.جونگکوک لبخند زد، دست پسر رو گرفت و به بیرون از کلاس برد. متوجه نگاه سوالیِ تهیونگ که دنبالشون میکرد شد و سعی کرد باهاش ارتباط چشمی برقرار کنه اما تهیونگ انقدر سریع سرش رو پایین انداخت که جونگکوک حس کرد همهش توی خیال خودش بوده!
جونگکوک و هوسوک توی زمین بسکتبال مقابل هم قرار گرفتن. هوا با لذتبخش بودن فاصلهی زیادی داشت اما همین که نمِ بارون میزد، خوب بود. هودیشو درآورد و به هوسوک داد. پسر با کنجکاوی به جونگکوک و بعد به هودی نگاه کرد.
جونگکوک گفت: «بپوشش، هوا سرده.» چشمهای گردشده و نامطمئن هوسوک بین جونگکوک و هودی در گردش بود.
جونگکوک فاصلهی بینشون رو از بین برد و با بیصبری لباس رو از دست پسر کشید. از سرش رد کرد اون هنوز مثل تنه درخت، بیحرکت ایستاده بود. نهایتاً دستش رو به سمت موهای هوسوک برد تا مرتبشون کنه.
«گرمه؟»هوسوک سر تکون داد و بعد لبهاش به لبخند بزرگی باز شد، از همونایی که جونگکوک شانس دیدنش رو تا به امروز نداشت.
«مال خودت.» جونگکوک پیشنهاد داد و چشمهای هوسوک مثل بچهها سرِ صبح کریسمس برق زد. احتمالاً هیچ وقت لباس برند نداشت و البته این چیزی نبود که جونگکوک بخواد ذهنش رو درگیرش کنه! همیشه دربارهی اینکه چقدر خودش و مادرش فقیرن غر میزد و این در حالی بود که هوسوک مثل یک میلیاردر سخاوتمند بهش نگاه میکرد. چیزی توی دلش پیچید.
«خب... مثلث.» جونگکوک گفت. هوسوک با هیجان بالا و پایین پرید، هودی به شکل مسخرهای براش بزرگ بود و تقریباً تا زانوهاش میرسید. جونگکوک به برادر بودن فکر نکرده بود، اما حالا خیلی شبیه برادرها به نظر میرسید. قشنگ بود.
YOU ARE READING
I Wont Fall [Kookv]-Hold!
Fanfiction「I Wont Fall In Love With You 🪐」 𖦹 Kookv 𖦹 Romance, Angst, School, Smut 𖦹 Translator: Nelin کیم تهیونگ، کسی که دنیاش فرسنگها با جونگکوک فاصله داشت، در ازای کمک به شرورترین پسر مدرسه یک شرط میذاره: «باید قول بدی که عاشقم نشی!»