یک هفته گذشت و جونگکوک با تهیونگ هیچ ملاقاتی نداشت. همچنان مدرسه نمیوند و جونگکوک هم درست و حسابی سر کلاسها حاضر نمیشد.
دو تماس تلفنی دریافت کرد ولی فقط صدای نفس کشیدن از اون طرف خط نصیبش شد.
احساس بیماری میکرد و دلش میخواست برای یک هفته یا شایدم یک سال بستری بشه. انگار ریههاش تنفس کردن رو از یاد برده بودن. حرکت کردن سخت و طاقتفرسا شده بود. نمیتونست غذا بخوره چون حس میکرد توی معدهاش تهنشین میشه. مواد غذایی به محض ورود به دهنش تلختر از زهر میشدن.
مادرش برای بار سوم توی اون هفته، دمدمای صبح جونگکوک رو نیمه بیدار پشت میز آشپزخونه پیدا کرد. چندین کاغذ، کتاب، مجله، دفترچه تلفن، یه ظرف رامن نیمخورده، دایرهالمعارف و یه نقشه روی میز به چشم میخورد.
نگاهی به اون وضعیت انداخت و آهی کشید. دستش رو روی شونهی جونگکوک گذاشت. پسر با ترس بیدار شد، چنگی به کاغذ جلوی دستش زد و زیر لب دربارهی "درمان سرطان" و "سوئیس" زمزمه کرد.
«جونگکوک.»
نگاهی به حاصل یک هفته بیخوابی کشیدنش انداخت.
«پدرت دیشب بهم زنگ زد و گفت-»
جونگکوک بلند شد و کاغذها رو توی کولهپشتیاش گذاشت. همچنان زیرلب چیزهای نامفهومی زمزمه میکرد. سوییچ ماشین رو از دست مادرش که با سردرگمی صداش میزد، گرفت.
«یکم پول احتیاج دارم.» جونگکوک زیپ کولهاش رو بست و بدون خداحافظی از خونه بیرون رفت.
مسیر خونهی پدرش به طرز آزاردهندهای داشت کِش میومد، پس ترجیح داد با سرعت غیرمجاز رانندگی کنه. انقدر سرعتش بالا بود که خونههای اطرافش رو تار میدید ولی هنوز جا داشت. با صدای گوشخراشی جلوی خونهی پدرش ترمز کرد.
تق! تق! تق!
«درو باز کن.» جونگکوک داد زد ولی صداش سر کلمهی دوم شکست. خیلی وقت بود که خواب درستی نداشت. اصلاً چیزی خورده بود؟ وقت نداشت.
تق! تق! تق!
پدرش در رو باز کرد و با دیدنِ جونگکوک نفس آسودهای کشید. کل هفته سعی کرده بود با پسر ارتباط برقرار کنه اما موفق نشد.
«جونگکوک، من-»
«پنجاه هزار دلار میخوام.» جونگکوک گفت و از پدرش گذشت تا وارد راهرو بشه. با دیدن عکس افرادی که نمیشناخت، بدنش منقبض شد. احتمالاً خانوادهی جدیدش بودن.
کفشهاش توی فرش مخمل فرو میرفتن. پردههای مجلل و مجسمههایی که استادانه تراش خورده بودن، پوستش رو مورمور میکردن.
«ببخشید؟ جونگکوک، وا-»
«ببین، تو پدر من نیستی، بیشتر شبیه اهداکنندهی اسپرم بودی.» پدر جونگکوک هینی کشید. «ولی تو بهم مدیونی. یه کلینیک پیدا کردم.» جونگکوک زیپ کولهاش رو باز کرد و یه دسته کاغذ بیرون کشید. همهشون روی فرش قرمز پخش شدن. «آخ.» بینشون گشت، کاغذی که دنبالش بود رو برداشت و دست مرد داد. «ایناهاش. یه کلینیک فوقتخصصی توی سوئیس. بهترین دکترها اونجان. باید تهیونگ رو ببرم.»
YOU ARE READING
I Wont Fall [Kookv]-Hold!
Fanfiction「I Wont Fall In Love With You 🪐」 𖦹 Kookv 𖦹 Romance, Angst, School, Smut 𖦹 Translator: Nelin کیم تهیونگ، کسی که دنیاش فرسنگها با جونگکوک فاصله داشت، در ازای کمک به شرورترین پسر مدرسه یک شرط میذاره: «باید قول بدی که عاشقم نشی!»