لذت یک رقص اجباری..

145 25 2
                                    

از هم گُسسته | brisé

قسمت دوم

Thursday

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


Thursday. 22December. 1871

تکاپو و همهمه‌ در قصر چند روزی‌ست پایان ندارد.
و قصر به شکوه و زیبایی هرچه تمام‌تر در حال آماده سازی خودش برای ورود عروسش هست
جونگکوک صبح زود قبل از سررسیدن ندیمه‌ها برای کمک به آماده شدنش، از خواب بیدار شده
نشسته بر لبه‌ی تختش، دفترچه را روی زانو گذاشته و می‌نویسد..
دقایقی گذشته با تقه‌ای به در سربلند کرد و از پشت سر به پنجره نکاهی انداخت
خورشید رخت روشنایی‌اش را بر تن زمین کرده بود
دفتر را بسته در کشو گذاشت و درش را قفل کرد
همانطور که کلید را در وسط کتابی میگذاشت، صدایش را رسا کرد
-بیا داخل
ریچارد به همراه دو ندیمه‌ی جوان، با لباس و سینی‌‌ای مملو از ‌میوه و نان و نوشیدنی و تکه‌ای پنیر فرانسوی برای صبحانه‌اش وارد اتاق شدند
کمی تشویش و اضطراب به جان دلش افتاده بود و دلیلش را نمیدانست..
شاید احساس میکرد که ممکن است مرد ناشناسش را ببیند
اما مگر اگر میدید هم او را می‌شناخت..؟
با این فکر دمی بیرون داد و به سمت میز رفت و حبه‌ای انگور در دهان گذاشت.

مراسمِ عهد با حضور اسقف اعظم ادوارد وایت‌بِنسون و دو‌ کشیش همیشه همراهش در کلیسای مرکزی واقع در مشرق شهر به اتمام رسیده و مهمانان پس از ولیعهد و همسرش،
پشت سر پادشاه و ملکه به ترتیب مقام و رتبه، در حال خروج از آن مکان مقدس، عظیم و باشکوه بودند.
اما جونگکوک به انتظار دیدن مرد کلاه‌پوشِ عصا به دست دفتر خاطراتش، در حال چرخاندن نگاهش میان چند صد نفر حاضر در کلیسا بود و هر نقطه را جستجو میکرد
زمانی که از پیدا کردنش ناامید شد با ناراحتی اندکی که به سراغش آمده بود، به سمت کالسکه مخصوص خود قدم کج کرد.
در کنار ژولیت دو‌عمو‌زاده‌ی کوچکش نشست و از پنجره‌ی کوچک آن، بیرون را نظاره کرد
مردم از شادی پایکوبی میکردند،
هو میکشیدند و با گل‌های رنگارنگ و برگ‌های سبز شادیشان را بر سر آنها و سرزمینشان فرود می‌آوردند
بعضی‌هاشان تعظیمی کرده
دست تکان میدادند و درود میفرستادند،
و اعضای سلطنتی طبق رسم و ادب برایشان دست تکان داده و با لبخندی از حضورشان تشکر میکردند.
از میان جمعیت گذشته تا به قصراصلی رسیدند.
کالسکه‌ها با فاصله و پشت سر هم از توقف اسب‌هاشان ایستاده تا مهمانان خود را بدرقه کنند
شاهزادگان از سراسر دنیا و کشورهای متحد، اشراف‌زادگان، نجیب‌زادگان، تُجار و سیاستمداران و دوستان خانواده‌ی سلطنتی به تبعیت از خارج شدن ولیعهد و همسرش از کالسکه، به سمت ورودی قصر که با فرشی قرمز و گل‌های زرد و سفید مزین شده بود، حرکت کرده و هریک با همراهان و ندیمه‌ای به داخل هدایت میشدند.
جونگکوک پس از پیاده شدن دختر و پسر کوچک عموی سومش، کفش‌های مشکی و براقش را بر پایه‌ی کالسکه گذاشت و قدم بعدی را بر زمین و منتظر دختر ماند
به جای مردی خدمتگزار، خودش دستش را برای پیاده شدن آن بانو جلو گرفت با حلقه شدن انگشتان ظریفی به دور انگشتان خودش، با ذهنی مملو و در عین حال خالی از فکر لبخندی به رویش پاشید و دست او را به گرمی نوازش کرد.
راهرو‌ها را پشت سر رها کرده، و در great hall (سالن اصلی) به سمت میزشان در قسمت بالای سالن که نام هریک را بر روی پارچه‌ای کوچک حک کرده بودند، راهی شدند.
جمعیت شلوغ با خند‌های بلند حرف‌ها و به هم کوباندن جام‌های نوشیدنی‌هایشان، صدای خود را به گوش میرساندند و همهمه‌ای از شادی به پا می‌کردند.
سر میز مشغول گفتگو با یکی از وزرای بریتانیا بود و هیچ حوصله‌ی صحبت‌های سیاستمدارانه‌ی آن مرد پیر را نداشت
به ظاهر توجه نشان میداد اما حواسش پیِ صدای پچ‌پچ دو دختر نجیب‌زاده‌ی روبه رویش، رفته که درباره ورود شخصی صحبت میکردند
سکوت به موقع وزیر را که دید،
به آرامی سر برگرداند و برای دیدن مخاطب صحبت‌هایشان، نامحسوس سری گرداند که با جوانی خوش‌پوش، از دور و آن ابتدای سالن، رو به رو شد. چهره‌ای از او ندید
اما برق انگشتر‌های سنگی و رنگینش که بسیار باارزش به نظر می‌رسیدند در چشمانش درخشید
وضع مرتب او از هر میز نگاه یکی را به سمت خود می‌کشاند
با صدای نازکی که از سوی دیگر او را مخاطب قرار میداد، به خود آمده و توجهش را از آن مرد گرفت.
البته چندان هم برایش مهم نبود
ترجیح میداد نگاهش به دنبال مهمان ناشناس خودش باشد و فرصتی را از دست ندهد.

از هم گُسسته - brisé | VKOOKWhere stories live. Discover now