عذابِ احساس یک‌ گناه..

151 23 22
                                    

brisé | از هم گُسسته

قسمت چهارم

•DairySunday

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


•Dairy
Sunday. 25December. 1871

چندروزی میشه که از دیدارمون باهم میگذره
اتفاق توی جنگل چیزی فراتر از تصورم بود
اینکه اجازه دادم کیم، آنطور راحت و بی‌پروا رفتار کنه و با حرف و رفتارش روی من مسلط بشه، چیزی نبود که از خودم انتظار داشته باشم
هرچند موقعی که می‌خواستم سوار اسبم بشم، درخواست کمکشو رد کردم
انگار که تازه یادم افتاده بود که هستم و کجام..
اما اون لبخند رضایت و البته آرامشی که توی چهره‌‌اش نمایان بود، عجیب بود و برایم ناخوشایند به نظر رسید
مثل اینکه به پیروزی مهمی دست پیدا کرده باشه.
نمیدونم چرا
اما دیگه نوشتن واسه کنت ناشناخته‌ام
مثل قبل آرومم نمیکنه
و هیجان قبل رو به قلبم نمیده
گویی مه‌ای حضورش را در ذهنم کمرنگ کرده
اینکه دوست داشته باشم ببینمش را انکار نمیکنم
اما..
از شناختنش ناامید شدم
احساس میکنم نباید اینگونه میشد
شاید باید تلاش میکردم تا وجودش رو در ذهنم حفظ کنم
اما..
شاید فقط یک رهگذر بوده..
از آن احساس که گویی مانند دختربچه‌های ناپخته رفتار میکنم و درگیر مردی عجیب و کاملا غریب شده باشم، بیزار بودم
به نظر میرسد اتفاقاتی مرا خواسته یا ناخواسته از کنت دور میکند..
اتفاقاتی به نام کیم تهیونگ...
اما شاید فقط اینطور به نظر می‌رسد و من هنوز در هزارتوی ناشناخته‌ها به دور خود می‌چرخم
اما در هرحال این روزها نوشتن خاطرات روزانه‌ام، ذهنم را آروم می‌کنه.
و می‌خوام تا جایی که بتونم لحظاتم رو ثبت کنم
شاید روزی برگشتم و به خاطراتم عطر لبخند و یا شاید اشکی از غم هدیه دادم...

امروز جشن میلادِ مسیح هست
طبق رسم هرساله‌ی قصر، همه جا آماده و تزئین و سرشار از عطر گل و عود هست و
هدایایی هم از طرف پادشاه برای مردم تدارک دیده شده.
خب طبیعتا من هم باید مثل بقیه خوشحال باشم که تولد مسیح رو در کنار خانواده جشن می‌گیریم و البته.. هستم.
بالاخره این روز، یکی از معدود روزهایی هست که همه خانواده در کنار هم و باهمیم
برخلاف باقی ایام سال که هرکس مشغول وظایف و مسئولیت‌های خودش هست...
اما انگار چیزی فرق داره
چیزی که امسال رو متفاوت از سال‌های قبل می‌کنه
چیزی که نام و نشانی نداره
و مسیر و مقصدش ناپیدا..
چیزی که شاید درون من اتفاق افتاده باشه..
—————

از هم گُسسته - brisé | VKOOKWhere stories live. Discover now